پسر گمشده ام

مرغك زخمي من
فصل زيباي بهار
وقت پرواز تو در عرصه ي صحرا ها بود
ليك بال تو شكست
خواستي نغمه زن باغ بهاران باشي
خشم توفان خزان
گلوي نغمه سرايت را بست
پس گمشده ام
تو بگو من چه كنم با غم داغ بزرگ
من تنها چه كنم ؟
مرغكم پر زد و رفت
سينه ام چون قفسي است
بي پرنده قفس خالي خود را چه كنم
پسرم مرد و به چشمم همه باغ است خزان
سينه مي سوزد از اين داغ خدايا چه كنم
مرغك من پر خون الودت
همزبان دل تنهاي منست
نغمه ي خاموشت
لحظه ي تنهايي
تسليت گوي دلم در همه شب هاي منست
مرغك خاموشم
همه شب زمزمه پرداز توام
در سكوت شب خود تشنه ي آواز توام
مرغك خون آلود
سوي كاشانه بيا
پر بزن منتظر لحظه ي پرواز توام

 

بي تو خاموش كوچه ي مهتابي ما
كس نداند خبري از شب بي خوابي ما
سقفي از دود سيه بر سر ما خيمه زدست
آسمانا چه شد آن منظره آبي ما
گرد ما
كهنه حصاري ز جگن هاي غم است
كو نسيمي كه وزد بر دل مردابي ما
چه توان كرد كه از ابر سيه پيدا نيست
روز خورشيدي ما و شب مهتابي ما

 
 

 

بالاي تو را كه ديد كو پست نشد 
؟
يا پاي كشيد از تو و از دست نشد ؟
كو عارف هشيار كه با ديدن تو
از گردش جام نگهت مست نشد ؟

 

 

اي دل اندوهگين شادنمايي كن
حيله نشايد تو را كار ريايي مكن
گر كه تو خد مانده يي در شب تاريك جهل
مردم گمگشته راراهنمايي مكن
اين همه ترفند
چيست راست بگو مرد باش
گر كه مرا دشمني دوست نايي مكن
اي دل يكتا پرست عشق بياور به دست
چون كه رسيدي به دوست عزم جدايي مكن
ميكده يي نيمسشب عرصه ي مستان اوست
بر در پير مغان باده ستايي مكن
از من و ما دور شو آينه ي نور شو
اين همه سركش مباش كفرگرايي مكن
بنده
ي درمانده يي ذكر انالحق مگوي
پنبه ي خود رابزن فكر خدايي مكن
مرغك عزلت گرين تا كه پي دانه يي
از قفس تنگ خويش ياد رهايي مكن
با سخن ياوه رنگ دو ز نوي ميزني
دفتر خود را بشوي كهنه زدايي مكن
آينه ي شعر را تاب غبار تو نيست
گر به ادب عاشقي ياوه سرايي مكن
خواري
خود را مخواه بنده ي غربي مشو
بر سر خوان فرنگ لقمه ربايي مكن
شاعر آزاده باش راه گدايان مپوي
بر در ارباب زر روي گدايي مكن


 

زمين چاك شده كوه بگداخته
فلك بر زمين آتش انداخته
به پا خاست هنگامه ي رستخيز
همه ديده ها سرخ و خونابه ريز
قريا و پروين به هم ريخته
همه عقد منظومه بگسيخته
پراكنده مردم چو پروانه ها
چو موران كه دورند از لانه ها
ستاره فرو ريزد از آسمان
بميرد زمين و نماند زمان
سراسيمه در كوه و صحرا وحوش
ز اعماق دريا برآيد خروش
دميده بسي تفخه در صورها
بر آورده مردم سر از گورها
بر آيد ز عمق
زمين هاي و هو
به يكدم شود گورها زير و رو
همه موي كن و مويه كن بيمناك
نفس آتش آسا زبان چاك چاك
گريزنده مادر ز فرزند خويش
پدر نيست دلسوز دلبند خويش
همه كوهها پنبه ي سوده گير
زمين و زمان را تو نابوده گير
نيابي به پشت زمين آدمي
همه وعده ها راست بيني همي
شكافنده بشكافد اين خاك را
بهم ريزد ايوان فلك را
به هر سو روان كوهها همچو رود
ستاره فتد بر زمين در سجود
چو آغاز صبح قيامت شود
گنهكار غرق ندامت شود
برآرد خروشي كه اي واي من
چه وحشت سرايي بود جاي من
ستم پيشه را لرزه ها بر تنست
كه اين خود مجازات
اهريمن است
گنه پيشه چون شمع افروخته
تن آتش گرفته زبان سوخته
در آن عرصه ي ضجه ي واي واي
پناهي نباشد به غير از خداي
ز بيم قيامت همه اشك ريز
بني آدم از يكديگر در گريز
به فرزند مادر برآرد خروش
رهايم كن و ديده از من بپوش
كه من خود پريشان و بيچاره ام
در
اين وادي هول آواره ام
ملك مي زند نعره بر آدمي
كه الملك لله باشد همي
بينديش و با ديده ي تيز بين
سراي قيامت شرر خيز بين
بپا مي شود دادگاه خداي
بدا بر گنهكار نا پارساي
خدايا ز فردا بلرزد تنم
ز بيم قيامت همه شيونم
بزرگا گنه جان من تيره كرد
هوي و
هوس را به ما چيره كرد
تو باغي و من در دمن مانده ام
بدا بر سرايي كه من مانده ام
تو نوري و من مانده در ظلمتم
تو معبودي و من همه غفلتم
خدايا در آن ورطه ي هولناك
مبادا گنهكار خيزم ز خاك
در ‌آن بي پناهي پناهم بده
ز رحمت به فردوس راهم بده
خطا گفتم اي
مهربان بر عباد
كه دور از تو فردوس و جنت مباد
ز جنت همه آرزويم تويي
به فردوس هم آنچه جويم تويي
دلم را به شوق تو پيراستم
كه تنها ز هستي تو را خواستم
تو بودي به هر حال معبود من
تو هستي به هر لحظه مقصود من
مرا از گنه شستشويي بده
به خاك درت آبرويي بده
به مردن مرا از گنه پاك كن
چو بخشيده اي همدم خاك كن
نگويم كه در بر رخم باز نيست
هماي مرا حال پرواز نيست
اگر چه خدا جوي ديرينه ام
نشسته غباري بر آيينه ام
مرا نفس اماره در خاك كن
به مهرت غبار از دلم پاك كن
به دست تو آيينه يابد جلا
به امر تو هر سنگ گردد
طلا
به فرمان تو گل بر آيد ز سنگ
ز نقش تو شد غنچه هفتاد رنگ
چراغ همه آسمان ها ز تست
تويي بي نشان اين نشان ها ز تست
به مهر تو هر شاخه در گل نشست
بسي نغمه در ناي بلبل نشست
همه رود ها در خروش تواند
چمن ها همه لاله پوش تواند
تو بر ابر فرمان باران دهي
گل و لاله بر مرغزاران دهي
ز آهو بر آورده يي بوي مشك
عطا كرده يي ميوه از چوب خشك
تو رخشنده كردي دل مشتري
چه كس مي كند جز تو ميناگري
مه و مهر روشن دو فانوس تست
همه آسمانها زمين بوس تست
جهان از تو بالا و پستي گرفت
همه نيستي از تو هستي گرفت
تو
بر خيل جنبندگان جان دهي
تو هستي كه بر ذره فرمان دهي
عطاي تو بر چشم ما خواب ريخت
به شب بر فلك نور مهتاب ريخت
به هرجا نشستم خيال تو بود
به هر باغ ديدم جمال تو بود
بسا نقش بر سنگ بگذاشتي
سپاست كه بر صخره گل كاشتي
همه نخل ها سبز پوش تواند
همه نحل ها
باده نوش تواند
خدايا جهان پر ز آهنگ تست
به هر گل نموداري از رنگ تست
تو از كوه ها چشمه انگيختي
تو در آب ها زندگي ريختي
ز چشم غزالان تو را ديده ام
به بوي تو از شاخه گل چيده ام
برآري بسي چشمه از سنگها
به يك گل عطا كرده يي رنگ ها
به دريا كه خود عالمي
ديگرست
درون صدف ها بسي گوهر ست
خدايا چه گويم چه ها كرده يي
گل از قعر دريا برآورده يي
شدم در شگفتي ز ديدار سنگ
كه هر سنگ درياست هفتاد رنگ
به دريا هنرها برافراختي
به درياچه گلخانه ها ساختي
به جنگل اگر پا گذارد كسي
ز حيرت تحمل نيارد بسي
ز بيننده گل مي
كند دلبري
به هر برگ صد گونه صورتگري
هوا سبز و سرتاسر بيشه سبز
درخت ارغواني ولي ريشه سبز
به جنگل بيا و نقش كندو بين
چو بيني همه نقشه ي او ببين
كجا مي تواند كسي حس كند
كه زنبور كار مهندس كند
به جز او كه گفت آن نوانديش را
مسدس كند خانه ي خويش را
كه آموختنش دل به گل باختن
به گلها نشستن عسل ساختن
چه صورتگري نقش گل ريخته
چه دستي چنين طرحي انگيخته
يه گلها چه كس اين همه رنگ داد
به بلبل چه كس شور آهنگ داد
چه كس روشني در قمر ريخته
چو فانوس بي تكيه آويخته
چه كس بيشه را اين همه رنگ زد
چه دستي دو
صد نقشه بر سنگ زد
اگر باشدت ديده ي دل نكوست
به هر پرده ي چشم ما نقش اوست
ببين مردم چشم خود را دمي
كه در نقطه پيدا بود عالمي
خدايا توهستي در انديشه ام
دود نور تو در رگ و ريشه ام
بزرگا ز حيرت به فرياد من
ز پا تا به سر حيرت آباد من
از اين باده هايي كه
در دست تست
سرا پا وجودم همه مست تست
ز مستي ندانم ره خانه را
نداند كسي حال ديوانه را
كجا مور داند سليمان كجاست
كجا لعل داند بدخشان كجاست
ز بس نقش حيرت به دل ميزني
كلاه از سر عقل مي افكني
ندانم به درگاه نتو چيستم
چه گويم كه خود كمتر از نيستم
چنانم
به حيرت كه ديوانه ام
به شمع تو عمريست پروانه ام
از اين شمع خلقت برافروختن
چه آيد ز پروانه جز سوختن
 

 

دخترم
برادرت ديگر به خانه باز نمي گردد
به ستاره ها بگو
ديگر آن ماه به آسمان نمي تابد
دريغا ك شبهاي سياه و سنگيني را در پيش داريم
غنچه ها را به تسليتي دلخوش كن
كه بهاران ما براي هميشه به خزان پيوست
لك لك هاي مهجر
قصه ي هجرت او را براي من بازگفتند
ديگر صداي خش خش پاي او در خانه ي خاموش ما نمي پيچد
دخترم اشتباه مكن
اگر همهمه يي در باد مي شنوي
اين صداي شيون برگهاست
كه در عزاي
قناري خاموش ما مي گريند
قفس خالي را از بالاي پنجره بردار
و پرهاي خون آلود پرنده رابرباد ده
زيرا نغمه ي هميشه اش را به يادم مي آورد
دخترم
بيا شب ها در مرگ برادر نوجوانت با هم بگرييم
شايد تسكين يابيم
نه نه دخترم
در خانه را باز بگذار
شايد او از هوا
بازآيد
اما نه
گويا پريشان مي گويم
آخر قناري من پرش بر خاك ريخت
قناري من خون آلود بود
مگر قناري پر شكسته ي خون آلود
به قفس باز ميگردد
هيهات از اين خوش باوري
اما نه باور بي هنگام اگر چه فريبست
شايد دست كم پدر داغديده را
دلخوش كند
دخترم
قفس قناري ما را بر پنجره بياويز
اما درش را مبند
شايد قناري پريده به آشيانه باز آيد
آه خداوند
تاب اين كوه غم را ندارم
اين غم ويران كننده را با چه كس قسمت كنم ؟
اين غم استخوان مرا مي تراشد
قناري پر شكسته ي من خون آلودست
قناري من بي تغمه است
قناري
من بي پروازست

 

من آن مرغم كه امروز پري نيست
قفس زادم قفس را هم دري نيست
مرا گفتند روزي پر درآري
ولي در من چراغ باوري نيست
دلم شاد از نگاه مادرم بود
گشودم چشم و ديدم مادري نيست
 
 

 

ما را از تلخگويي دشمن ملال نيست
در كيش ما ملال ز جاهل حلال نيست
از عشق من مپرس به چشمم نگاه كن
در عالم مشاهده جاي سوال نيست
در كار قال
عمر گرامي به سر رسيد
دردا در اين زمانه يكي اهل حال نيست
در چشم ما كه روي چو خورشيد ديده ايم
هر چهره ماه و هر خم ابرو هلال نيست
ما رهسپار بقاييم غم مدار
در دستگاه هستي مطلق زوال نيست
غافل مشو كه مهلت توفيق اندكست
گر مرگ در رسد نفسي هم مجال نيست
با شعر
تازه گوي ز پيشينيان ببر
اي خسته جان بكوش كه قحط كمال نيست
مست حلاوت غزلم بي خبر ز خصم
ما را ز تلخگويي دشمن ملال نيست

 

شكوه مكن دژم مشو
بار ز راه مي رسد
رنج فراق طي شود مهر به ماه مي رسد
يوسف من مكن گله از غم و درد بي كسي
قافله پشت قافله بر سر چاه مي رسد
اي به عزيزي آشنا
بيم چه داري از بلا
هر كه نترسد از خطر
زود به جاه مي رسد
غمزده از خزان مشو
غنچه ز شاخه مي دمد
نوبت بانگ بلبلان
خواه نخواه مي رسد
ناله ي بي سبب مكن
شكوه ز تيره شب مكن
از سخنم عجب مكن
وقت پگاه مي رسد
هاي به غم نشستگان
مژده دهم به خستگان
جانب دلشكستگان
لطف الاه مي رسد
پاي بكوب و كف بزن
عود بساز و دف بزن
شكوه مكن دژم مشو
بار زراه مي رسد

 

ويان كه ايزد را خريدارند بيدارند
خطا گويان كه در دنياي پندارند بينارند
زراندوزان كه از ياد خدا دورند مزدورند
گدياين گر هواي او به سر دارند
سردارند
ستمكاران اگر در كار ديوانند دوانند
بدانديشان اگر در ملك سردارند سربارند
نكويان دربر عاشق چو لرزانند ارزانند
و گر از صحبت بيگانه بيزارند گلزارند
فتوت پيشگان را نيست سوداي زراندوزي
به زر باري ز دوش خلق بردرند اگر دارند
كسان گر دل به سوي دوست
ميرانند ميرانند
گلندامان كه ياد حق به دل دارند دلدارند
دغلكاران كه در سيماي انسانن شيطانند
پليداني كه دوزخ را خريدارند بسيارند
بدان كز جورشان مردم پريشانند ايشانند
به نيرنگ و فسون با اين و آن يارند و عيارند
خداگويان اگر در خط منصورند محصورند

 

چمن ها بي تو زيبايي ندارد
بهار و گل دلارايي ندارد
فريب كس نخوردم جز تو اي يار
كه ديگر كس فريبايي ندارد



X