!۲۲۲

چه انتظاري!

آيا تو باز خواهي گشت؟

تو را صدا كردند

تو را كه خواب و رها بودي

و گيسوان تو با رودهاي جاري بود.

تو را به شط كهن خواندند

تو را به نام صدا كردند

از عمق آب

و باغ كوچك گورستان را

در باد

به سوي شهري گشودند.

تمام بودن رازي شد

و گيسوان تو ناگاه بر تمامي ويرانه‌هاي باد نشست.

چراغ آوردم

چراغ همدلي اي مهربان‌ترين همراه

كه در كرانه‌ي تاريك رازهاي شبانه

به سوي صبح‌دم سرنوشت در سفري

در آرزوي رهايي

و از نهايت اندوه خويش مي‌گذري

به جست‌وجوي مسرت.

چراغ آوردم

چراغ شب‌شكن و ظلمت‌افكن الفت

چراغ مهر و رفاقت

كه بر فروزي‌اش اي يار با فروغ نگاه هميشه بيدارت

و راه بگشايي

به روشنايي شادي در اين شب اندوه

و راه بنمايي

به روشنايي اميد در سياهي يأس.

چراغ آوردم

چراغ داغ عطوفت در اين شب نفرت

و در فروغ دل‌افروز آن نمايان است

كه عشق رابطه‌اي‌ست

ميان اشك و تبسم پر از سرود و سكوت

ميان رنج و مسرت پر از طلوع و غروب

كه از يقين صفابخش رنگ مي‌گيرد

و در كدورت ترديد رنگ مي‌بازد

وعشق عاطفه‌اي‌ست

به رنگ روشن رؤيا

كه پس زمينه‌ي آن رازهاي سبزابي‌ست

و در صداقت آيينه‌وار آن پيداست

مسير آن سفر دوردست در اعماق

به سوي نقش و نگار پرندوار اميد

در آن سوي خورشيد.

چراغ آوردم

چراغ داغ عطوفت در اين غروب عبوس

و در فروغ دل‌افروز آن نمايان است

كه عشق پنجره‌اي‌ست

گشوده بر افق دوردست بيداري

نشسته بر سر راه دراز هشياري

كه بر سكوت شب مرگ چشم مي‌بندد

و بر تولد باران در اين كوير سترون

و بر شكفتن گل‌بانگ مي‌گشايد چشم

پر از ترانه‌ي جاري شدن

و عشق روزنه‌اي‌ست

كه بر نگاه درون‌كاو مي‌گشايد راه

و مي‌نماياند

به چشم شب‌زدگان روشني فردا را

پر از طليعه‌ي شادي

و در عبور از آن

پرنده راه به آفاق دور مي‌يابد

و اوج مي‌گيرد

به سوي دورترين ارتفاع آزادي.

چراغ آوردم

چراغ داغ عطوفت در اين سياهي سرد

و در فروغ دل‌افروز آن نمايان است

كه عشق حادثه‌اي‌ست

روان به سوي ضرورت ز كوره‌راه تصادف

كه مي‌دهد به هياهوي زندگي معنا

و مي‌دهد به معماي زيستن پاسخ

و خواب فرقت از او مي‌شود پر از رؤيا

سوآل‌ها همه از او جواب مي‌گيرند

سكوت‌ها همه از او سرود مي‌گردند

ستاره‌ها همه از او فروغ مي‌يابند

و عشق خاطره‌اي‌ست

ز دوردست‌ترين لحظه‌هاي يكتايي

پر از تلاطم احساس‌هاي موجاموج

پر از هماوايي

كه از نهفته‌ترين عمق روح مي‌جوشد

و در كرانه‌ي پيوند مي‌شود جاري

پر از ترانه‌ي همراهي.

چراغ آوردم

چراغ روشن اميد تا برافروزيش

فراز راه شب‌آوارگان سرگشته

فراز راه دل‌افسردگان سردرگم

و راه بنمايي

در اين شب دل‌گير

در اين سياهي بن‌بست ره نوردان را.

چراغ آوردم

چراغ روشن انديشه‌هاي خودآگاه

چراغ آوردم

چراغ همدلي اي مهربان‌ترين همراه.

آي گل‌هاي فراموشي باغ

مرگ از باغچه‌ي خلوت ما مي‌گذرد داس به دست

و گلي چون لبخند

مي‌برد از بر ما.

سبب اين بود آري

راه را گر گره افتاد به پاي

باد را گر نفس خوش‌بو در سينه شكست

آب را اشك اگر آمد در چشم زلال

گل يخ را پرها ريخت اگر.

در تكِ روز آري

روشنايي مي‌مرد

شبنمي با همه جان مي‌شد آه...

اختران را با هم

پچ‌پچي بود شب پيش كه مي‌ديدم من

ابرها با تشويش

هودجي را در تاريكي مي‌بردند

و دعاهايي چون شعله و دود

از نهانگاه زمين بر مي‌شد.

شاعري دست نوازشگر از پشت جهان برمي‌داشت

زشتي از بند رها مي‌گرديد

دختر عاصي و زيباي گناه

ماند با سنگ صبورش تنها

او نخواهد آمد

"او نخواهد آمد" اينك آن آوازي‌ست

كه بيابان را در بر دارد

"او نخواهد آمد"

عطر تنهايي دارد با خويش.

همره قافله‌ي شاد بهار

كه به دروازه رسيده‌ست كنون

او نخواهد آمد

و در اين بزم كه چتري زده يادش بر ما

باده‌اي نيست كه بتواند شستن از ياد

داغ اين سرخ‌ترين گل، فرياد.

كودكي را كه در اين مه سوي صحرا رفته‌ست

تا كه تاجي بنشاند از گل بر زلفان

يا كه برگيرد پروانه‌ي رنگيني از بيشه‌ي غم

با چه نقل و سخني

بفريبيمش آيا

بكشانيمش تا آبادي؟

پاي گهواره‌ي خالي چه عبث خواهد بود

پس از اين لالايي!

خواب او سنگين است

و شما اي همه مرغان جهان در غوغا آزاد ايد.

شعر در پنجره‌ي مهتابي

گريه سر داد و غريبانه نشست.

بزرگ بود

و از اهالي امروز بود

و با تمام افق‌هاي باز نسبت داشت

و لحن آب و زمين را چه خوب مي‌فهميد.

صداش

به شكل حزن پريشان واقعيت بود

و پلك‌هاش

مسير نبض عناصر را

به ما نشان داد

و دست‌هاش

هواي صاف سخاوت را

ورق زد

و مهرباني را

به سمت ما كوچاند.

به شكل خلوت خود بود

و عاشقانه‌ترين انحناي وقت خودش را

براي آينه تفسير كرد

و او به شيوه‌ي باران پر از طراوت تكرار بود

و او به سبك درخت

ميان عافيت نور منتشر مي‌شد

هميشه كودكي باد را صدا مي‌كرد

هميشه رشته‌ي صحبت را

به چفت آب گره مي‌زد

براي ما يك شب

سجود سبز محبت را

چنان صريح ادا كرد

كه ما به عاطفه‌ي سطح خاك دست كشيديم

و مثل لهجه‌ي يك سطل آب تازه شديم.

و بارها ديديم

كه با چقدر سبد

براي چيدن يك خوشه‌ي بشارت رفت.

ولي نشد

كه روبه‌روي وضوح كبوتران بنشيند

و رفت تا لب هيچ

و پشت حوصله‌ي نورها دراز كشيد

و هيچ فكر نكرد

كه ما ميان پريشاني تلفظ درها

براي خوردن يك سيب

چقدر تنها مانديم.

به جست‌وجوي تو

بر درگاه كوه مي‌گريم

در آستانه‌ي دريا و علف.

به جست‌وجوي تو

در معبر بادها مي‌گريم

در چار راه فصول

در چارچوب شكسته‌ي پنجره‌اي

كه آسمان ابرآلوده را

قابي كهنه مي‌گيرد

به انتظار تصوير تو

اين دفتر خالي

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد؟

جريان باد را پذيرفتن

و عشق را

كه خواهر مرگ است.

و جاودانگي

رازش را

با تو در ميان نهاد.

پس به هيأت گنجي درآمدي:

بايسته و آزانگيز

گنجي از آن دست

كه تملك خاك را و دياران را

از اين‌سان

دل‌پذير كرده است!

نامت سپيده دمي‌ست كه بر پيشاني آسمان مي‌گذرد

- متبرك باد نام تو!-

و ما همچنان

دوره مي‌كنيم

شب را و روز را

هنوز را...

چه درد آلود و وحشتناك
نمي گردد زبانم كه بگويم ماجرا چون بود
دريغا درد ،
هنوز از مرگ نيما من دلم خون بود …

چه بود؟ اين تير بي رحم از كجا آمد؟

كه غمگين باغِ بي آواز ما را باز
درين محرومي و عرياني پاييز ،
بدينسان ناگهان خاموش و خالي كرد
از آن تنها و تنها قمريِ محزون و خوشخوان نيز؟

چه وحشتناك !
نمي آيد مرا باور
و من با اين شبخون هاي بي شرمانه و شومي كه دارد مرگ
بدم مي آيد از اين زندگي ديگر

ندانستم ، نمي دانم چه حالي بود؟
پس از يك عمر قهر و اختيارِ كفر ،
ـ چگويم ، آه ،
نشستم عاجز و بي اختيار ، آنگاه به ايماني شگفت آور ،
بسي پيغام ها ، سوگندها دادم
خدا را ،  با شكسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دست هاي خويش چون زنهاريان بر سر
كه زنهار ، اي خدا ، اي داور ، اي دادار ،
مبادا راست باشد اين خبر ، زنهار !
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختي هرگز
وَنَفْشُرده ست هرگز پنجه ي بغضي گلويت را
تو را هم با تو سوگند ، آري !
مكن ، مپسندين ، مگذار

خداوندا ، خداوندا ، پس از هرگز ،
پس از هرگز همين يك آرزو ، يك خواست
همين يك بار
ببين غمگين دلم با وحشت و با درد مي گريد
خداوندا ، به حق هرچه مردانند ،
ببين يك مرد مي گريد …
چه بي رحمند صيادانِ مرگ ، اي داد !
و فريادا ، چه بيهوده است اين فرياد
نهان شد جاودان در ژرفتاي خاك و خاموشي
پريشادخت شعر آدميزادان
چه بي رحمند صيادان
نهان شد ، رفت
ازين نفرين شده ، مسكين خراب آباد
دريغا آن زن ِ مردانه تر از هرچه مردانند ؛
آن آزاده ، آن آزاد
تسلي مي دهم خود را
كه اكنون آسمان ها را ، زچشمِ اخترانِ دور دستِ شعر
بر او هر شب نثاري هست ، روشن مثل شعرش ، مثل نامش پاك
ولي دردا ! دريغا ، او چرا خاموش ؟
چرا در خاك ؟

رويايي: آه اي فرونشاندنِ جسم
حكومت بي تسكين
اِي پاسخ تمام اشكال اضطراب!

وقتي كه حركت غريزه مرا مي زاييد
فروغ: و جبرِ باد نام مرا بر سطوح سبز درختان نوشت
سفينه ها مي چرخيدند
و ماه، ماه تصرف شده
رويايي: از انتهاتي تهيگاه تو تولد دنيا را
بشارت مي داد.
سلام! 
حرارت چسبنده!





رويايي: زيرا در آسمان،
شيرازه ي سفرنامه ام را
از آفتاب دوختم،

در كوچه هاي بي بازو،
در گاه هاي بي زن،
با آفتاب سوختم.

فروغ: تصوير اين شكستگي اما سنگين است
تصوير اين شكستگي، اي مهربان
اي مهربان ترين
تعادل رواني آيينه را به هم خواهد ريخت.
مرا به باغ كودكي ام مهمان كن!
رويايي: زيرا من از بلندي هاي مناجات
افتاده ام
- وقتي كه صبح، فاصله ي دست و پلك بود-
صحرا پُر از سپيده دم مي شد
با حرف هاي مشروطه
فروغ: با مكث هاي لحظه به لحظه
رويايي:با حرف هاي من،
كه شكل هاي مشكوك را
پرچين و توطئه را
از روي صبح بر مي چيند.

اينك تمامي آبي هاي آسمان
در دستمال مرطوبم جاري ست!
وز جاده هاي بدبخت،
فروغ: گنجشك ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشك هاي بيكار،
گنجشك هاي روز تعطيلي....

فروغ: روز آبي، پيچك خشك، پرنده‌ي محبوس، ديوار سيماني
احمدي: درخت‌هاي پرسش بگو و مگو باز مي‌گردند
و به اطراف هرزهاي دستچين
منزل مي‌شوند
فروغ: آسمان از دهانه‌ي خشك ناودان‌ها فرو مي‌ريزد و باز همچنان دست نيافتني است.
احمدي: كبوتر، دو سه بار با مشايعت رنگ سبز
به كنار علامت سوال پريد
و علامت سوال را نقطه‌هاي حرف آخر اسم تو مي‌كند
فروغ: به زني كه پوستش خستگي بطالت‌ها ست، ليواني آب تعارف مي‌كني
آب خشك است. آب را مي‌نوشم و خشك است.
احمدي: آدم‌هاي نشسته
با اين پيچك‌ها فرمان مي‌دهند
كه خود را به انتهاي داربست برساند
فروغ: من از جسدي مغروق سرگردانترم
اگر راست مي‌گويي دريا را براي من بياور
و لذت پوسيدگي را به من ببخش
احمدي: در پشت اين اطوارهاي سنگ بي‌گمان هزار مينايي است
و هزاران لالي
كه سرانجام ديوار را بيان مي‌كند
فروغ: اين سرفه‌ها جواني تو را هزار برابر مي‌كند
و جواني تو به من مي‌گويد: احمق!
احمدي: از انتهاي خيابان شمارش اعداد را آغاز مي‌كنم
كه اين فروشندگان بي‌پيمانه درست بدانند
خشكسالي در پياده‌رو ايستاده است.
فروغ: گاهي در آفتاب به ياد مي‌آورم كه گيسوانم مي‌درخشيدند
دندان‌هاي شيري يادآور معصوميت حضورند
احمدي: آن قدر جلد من در
شستشو نشد كه من لبخند عابران را
شادي‌ها بدانم.

توجه شود كه در صحت و سقم اين شعر جاي ترديد وجود دارد

قطعه شعر زير كه تحت عنوان "خواهر" سروده شده به نام فروغ فرخزاد در دايره المعارفي درباره بانوان به نام "قدرت و مقام زن در ادوار تاريخ" دفتر سوم تاليف غلام رضا انصاف پور ثبت گرديده است.

 

خيز از جا، پي آزادي خويش

خواهر من، ز چه رو خاموشي

خيز از جاي كه بايد زين پس

خون مردان ستمگر نوشي

كن طلب حق خود اي خواهر من

از كساني كه ضعيف خوانند

از كساني كه بعد حيله و فن

گوشه خانه ترا بنشانند

تا به كي در حرم شهوت مرد

مايه عشرت و لذت بودن

تا به كي همچو كنيزي بدبخت

سر مغرور به پايش سودن

بايد اين ناله خشم آلودت

بي گمان نعره و فرياد شود

بايد اين بند گران پاره كني

تا ترا زندگي آزاد شود

خيز از جاي و بكن ريشه ظلم

راحتي بخش دل پر خون را

 جهد كن جهد كه تامين كني

بهر آزادي خود قانون را

X