قاصدك! هان... ، چه خبر آوردي ؟
از كجا... وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي،
اما، ‌اما...
گرد بام و در من...
بي ثمر مي‌گردي.

انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري

برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند

قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار از ين در وطن خويش غريب

قاصد تجربه‌هاي همه تلخ
با دلم مي‌گويد
كه دروغي تو، دروغ
كه فريبي تو، فريب

قاصدك... هان،
ولي... آخر...
اي واي...
راستي آيا رفتي با باد؟
با تو ام،
آي!
كجا رفتي؟
آي!

راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي، جايي ؟
در اجاقي طمع شعله نمي‌بندم...
خردك شرري هست هنوز ؟

قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي‌گريند

خفتگان نقش قالي، دوش با من خلوتي كردند
رنگشان پرواز كرده با گذشت ساليان دور
و نگاه اين يكيشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردي كهن،‌ تجديد عهد صحبتي كردند
من به رنگ رفته شان، وز تار و پود مرده شان بيمار
و نقوش در هم و افسرده شان، غمبار
خيره ماندم سخت و لختي حيرتي كردم
ديدم ايشان هم ز حال و حيرت من حيرتي كردند
من نمي گفتم كجا يند آن همه بافنده ي رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سينه اي
در مزبل افتاده بنام سكه اي مزدور
يا كجايند آن همه ريسنده و چوپان و گله ي خوش چرا
در دشت و در دامن
يا كجا گلها و ريحانهاي رنگ افكن
من نمي رفتم به راه دور
به همين نزديكها انديشه مي كردم
همين شش سال و اندي پيش
كه پدرم آزاد از تشويش بر اين خفتگان مي هشت
گام خويش
ياد از او كردم كه اينك سر كشيده زير بال خاك و خاموشي
پرده بسته بر حديثش عنكبوت پير و بي رحم فراموشي
لاجرم زي شهر بند رازهاي تيره ي هستي
شطي از دشنام و نفرين را روان با قطره اشك عبرتي كردم
ديدم ايشان نيز
سوي من گفتي نگاه عبرتي كردند
گفتم: اي گلها و ريحانهاي رويات برمزار او
اي بي آزرمان زيبا رو
اي دهانهاي مكنده ي هستي بي اعتبار او
رنگ و نيرنگ شما آيا كدامين رنگسازي را بكار آيد
بيندش چشم و پسندد دل
چون به سير مرغزاري ، بوده روزي گورزار ، آيد ؟
خواندم اين پيغام و خنديدم
و ، به دل ،‌ ز انبوه پيغام آوران هم غيبتي كردم
خفتگان نقش قالي همنوا با من
مي شنيدم كز خدا هم غيبتي كردند

گر زري و گر سيم زراندودي ، باش
گر بحري و گر نهري و گر رودي باش
در اين قفس شوم، چه طاووس چه بوم
چون ره ابدي ست، ‌هر كجا بودي، باش 
 

ديگر اكنون ديري و دوري ست
كاين پريشان مرد
اين پريشان پريشانگرد
در پس زانوي حيرت مانده ، خاموش است
سخت بيزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دريا، چشم
پاي تا سر، چون صدف، گوش است
ليك در ژرفاي خاموشي
ناگهان بي ختيار از خويش مي پرسد
كآن چه حالي بود ؟
آنچه مي ديديم و مي ديدند
بود خوابي، يا خيالي بود ؟
خامش، اي آواز خوان ! خامش
در كدامين پرده مي گويي ؟
وز كدامين شور يا بيداد ؟
با كدامين دلنشين گلبانگ، مي‌خواهي
اين شكسته خاطر پژمرده را از غم كني آزاد ؟
چركمرده صخره اي در سينه دارد او
كه نشويد همت هيچ ابر و بارانش
پهنه ور درياي او خشكيد
كي كند سيراب جود جويبارانش ؟
با بهشتي مرده در دل ،‌كو سر سير بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خميازه را ماند
عقده اش پير است و پارينه
ليك دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه ديگر دوري و ديري ست
كه زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجيري ست
ليكن از اقصاي تاريك سكوتش ، تلخ
بي كه خواهد ، يا كه بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خويشتن پرسد
راستي را آن چه حالي بود ؟
دوش يا دي ، پار يا پيرار
چه شبي ، روزي ، چه سالي بود ؟
راست بود آن رستم دستان
يا كه سايه ي دوك زالي بود ؟

يادمان نمانده كز چه روزگار
از كدام روز هفته ، در كدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود يادگار
ليك همچو داستان دوش و دي
مانده يادمان كه ساعت بزرگ
در ميان باغ شهر پر غرور
بر سر ستوني آهنين نهاده بود
در تمام روز و شب
تيك و تاك او به گوش مي رسيد
صفحه ي مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شكفته چهره اي
زير گونه گون نثار فصلها
ايتساده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندكي مكدر از غبار بود
ليكن از فرودتر مغاك شهر
وز فرازتر فراز
با همه كدورت غبار ‌، باز
از نگار و نقش روي او
آنچه بايد آشكار بود
با تمام زودها و ديرها ملول و قهر بود

ساعت بزرگ
ساعت يگانه اي كه راستگوي دهر بود
ساعتي كه طرفه تيك و تاك او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازويش دراز
همچو بازوان ميتراي ديرباز
ديرباز دور ياز
تا فرودتر فرود
تا فراز تر فراز
سالهاي سال
گرم كار خويش بود
ما چه حرفها كه مي زديم
او چه قصه ها كه مي سرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوي
كاروان لحظه ها
تا كجا رسيده است ؟
رهنورد خسته گام
با ديار آِنا رسيده است ؟
تيك و تاك - تيك و تاك
هر كرانه جاودان دوان
رهنورد چيره گام ما
با سرود كاروان روان

ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوي
در كجاست آفتاب
اينك ، اين دم ، اين زمان؟
در كجا طلوع ؟
در كجا غروب ؟
در كجا سحرگهان
تاك و تيك - تيك و تاك
او بر آن بلند جاي
ايستاده تابناك
هر زمان بر اين زمين گرد گرد
مشرقي دگر كند پديد
آورد فروغ و فر پرشكوه
گسترد نوازش و نويد
يادمان نمانده كز چه روزگار
مانده بود يادگار
مانده يادمان ولي كه سالهاست
در ميان باغ پير شهر روسپي
ساعت بزرگ ما شكسته است
زين مسافران گمشده
در شبان قطبي مهيب
ديگر اينك ، اين زمان
كس نپرسد از كسي
در كجا غروب
در كجا سحرگهان

...باري، حكايتي ست
حتي شنيده ام
باراني آمده ست و به راه اوفتاده سيل
هر جا كه مرز بوده و خط ،‌پاك شسته است
چندان كه شهربند قرقها شكسته است
و همچنين شنيده ام آنجا
باران بال و پر
مي بارد از هوا
ديگر بناي هيچ پلي بر خيال نيست
كوته شده ست فاصله ي دست و آرزو
حتي نجيب بودن و ماندن ، محال نيست
بيدار راستين شده خواب فسانه ها
مرغ سعادتي كه در افسانه مي پريد
هر سو زند صلا
كاي هر كئي ! بيا
زنبيل خويش پر كن ، از آنچت آرزوست
و همچنين شنيده ام آنجا
چي ؟
لبخند مي زني ؟
من روستاييم ، نفسم پاك و راستين
باور نمي كنم كه تو باور نمي كني
آري ، حكايتي ست
شهري چنين كه گفتي ، الحق كه آيتي ست
اما
من خواب ديده ام
تو خواب ديده اي
او خواب ديده است
ما خواب دي...ـ
بس است

خشمگين و مست و ديوانه ست
خاك را چون خيمه اي تاريك و لرزان بر مي افرازد
باز ويران مي كند زود آنچه مي سازد
همچو جادويي توانا ، هر چه خواهد مي تواند باد
پيل ناپيداي وحشي باز آزاد است
مست و ديوانه
بر زمين و بر زمان تازد
كوبد و آشوبد و بر خاك اندازد
چه تناورهاي باراو مند
و چه بي برگان عاطل را
كه تكاني داد و از بن كند
خانه ازبهر كدامين عيد فرخ مي تكاند باد ؟
ليكن آنجا ، واي
با كه بايد گفت ؟
بر درختي جاودان از معبر بذل بهاران دور
وز مسير جويباران دور
آِياني بود ،‌مسكين در حصار عزلتش محصور
آشيان بود آن ، كه در هم ريخت ،‌ ويران كرد ،‌ با خود برد
آيا هيچ داند باد ؟

سر كوه بلند آمد سحر باد
ز توفاني كه مي آمد خبرداد
درخت سبزه لرزيدند و لاله
به خاك افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر كوه بلند ابر است و باران
زمين غرق گل و سبزه ي بهاران
گل و سبزه ي بهاران خاك و خشت است
براي آن كه دور افتد ز ياران
سر كوه بلند آهوي خسته
شكسته دست و پا ، غمگين نشسته
شكست دست و پا درد است ، اما
نه چون درد دلش كز غم شكسته
سر كوه بلند افتان و خيزان
چكان خونش از دهان زخم و ريزان
نمي گويد پلنگ پير مغرور
كه پيروز آيد از ره ، يا گريزان
سر كوه بلند آمد عقابي
نه هيچش ناله اي ، نه پيچ و تابي
نشست و سر به سنگي هشت و جان داد
غروبي بود و غمگين آفتابي
سر كوه بلند از ابر و مهتاب
گياه و گل گهي بيدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بيدار ، گويند
كه هستي سايه ي ابر است ، درياب
سر كوه بلند آمد حبيبم
بهاران بود و دنيا سبز و خرم
در آن لحظه كه بوسيدم لبش را
نسيم و لاله رقصيدند با هم

1
پاسي از شب رفته بود و برف مي باريد
چون پر افشاني پر پهاي هزار افسانه ي از يادها رفته
باد چونان آمري مأمور و ناپيدا
بس پريشان حكمها مي راند مجنون وار
بر سپاهي خسته و غمگين و آشفته
برف مي باريد و ما خاموش
فارغ از تشويش
نرم نرمك راه مي رفتيم
كوچه باغ ساكتي در پيش
هر به گامي چند گويي در مسير ما چراغي بود
زاد سروي را به پيشاني
با فروغي غالبا افسرده و كم رنگ
گمشده در ظلمت اين برف كجبار زمستاني
برف مي باريد و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه مي رفتيم
چه شكايتهاي غمگيني كه مي كرديم
با حكايتهاي شيريني كه مي گفتيم
هيچ كس از ما نمي دانست
كز كدامين لحظه ي شب كرده بود اين بادبرف آغاز
هم نمي دانست كاين راه خم اند خم
به كجامان ميكشاند باز
برف مي باريد و پيش از ما
ديگراني همچو ما خشنود و ناخشنود
زير اين كج بار خامشبار ،‌از اين راه
رفته بودندو نشان پايهايشان بود

2
پاسي از شب رفته بود و همرهان بي شمار ما
گاه شنگ و شاد و بي پروا
گاه گويي بيمناك از آبكند وحشتي پنهان
جاي پا جويان
زير اين غمبار ، درهمبار
سر به زير افكنده و خاموش
راه مي رفتند
وز قدمهايي كه پيش از اين
رفته بود اين راه را ،‌افسانه مي گفتند
من بسان بره گرگي شير مست ، آزاده و آزاد
مي سپردم راه و در هر گام
گرم مي خواندم سرودي تر
مي فرستادم درودي شاد
اين نثار شاهوار آسماني را
كه به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه
اين هر جايي افتاده اين همزاد پاي آدم خاكي
برف بود و برف اين آشوفته پيغام اين پيغام سرد پيري و پاكي
و سكوت ساكت آرام
كه غم آور بود و بي فرجام
راه مي رفتم و من با خويشتن گهگاه مي گفتم
كو ببينم ، لولي اي لولي
اين تويي آيا بدين شنگي و شنگولي
سالك اين راه پر هول و دراز آهنگ ؟
و من بودم
كه بدين سان خستگي نشناس
چشم و دل هشيار
گوش خوابانده به ديوار سكوت ، از بهر نرمك سيلي صوتي
مي سپردم راه و خوش بي خويشتن بودم

3
اينك از زير چراغي مي گذشتيم ، آبگون نورش
مرده دل نزديكش و دورش
و در اين هنگام من ديدم
بر درخت گوژپشتي برگ و بارش برف
همنشين و غمگسارش برف
مانده دور از كاروان كوچ
لك‌لك اندوهگين با خويش مي زد حرف
بيكران وحشت انگيزي ست
وين سكوت پير ساكت نيز
هيچ پيغامي نمي آرد
پشت ناپيدايي آن دورها شايد
گرمي و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
ليك من ، افسوس
مانده از ره سالخوردي سخت تنهايم
ناتوانيهام چون زنجير بر پايم
ور به دشواري و شوق آغوش بگشايم به روي باد
همچو پروانه ي شكسته ي آسبادي كهنه و متروك
هيچ چرخي را نگرداند نشاط بال و پرهايم
آسمان تنگ است و بي روزن
بر زمين هم برف پوشانده ست رد پاي كاروانها را
عرصه ي سردرگمي هامانده و بي در كجاييها
باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
بي نشانيها فرو برده نشانها را
ياد باد ايام سرشار برومندي
و نشاط يكه پروازي
كه چه بشكوه و چه شيرين بود
كس نه جايي جسته پيش از من
من نه راهي رفته بعد از كس
بي نياز از خفت آيين و ره جستن
آن كه من در مي نوشتم ، راه
و آن كه من مي كردم ، آيين بود
اينك اما ، آه
اي شب سنگين دل نامرد
لك‌لك اندوهگين با خلوت خود درد دل مي كرد
باز مي رفتيم و مي باريد
جاي پا جويان
هر كه پيش پاي خود مي ديد
من ولي ديگر
شنگي و شنگوليم مرده
چابكيهام از درنگي سرد آزرده
شرمگين از رد پاهايي
كه بر آنها مي نهادم پاي
گاهگه با خويش مي گفتم
كي جدا خواهي شد از اين گله هاي پيشواشان بز ؟
كي دليرت را درفش آسا فرستي پيش
تا گذارد جاي پاي از خويش ؟

4
همچنان غمبار درهمبار مي باريد
من وليكن باز
شادمان بودم
ديگر اكنون از بزان و گوسپندان پرت
خويشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسيط برف پوش خلوت و هموار
تك و تنها با درفش خويش ، خوش خوش پيش مي رفتم
زير پايم برفهاي پاك و دوشيزه
قژفژي خوش داشت
پام بذر نقش بكرش را
هر قدم در برفها مي كاشت
شهر بكري برگرفتن از گل گنجينه هاي راز
هر قدم از خويش نقش تازه اي هشتن
چه خدايانه غروري در دلم مي كشت و مي انباشت

5
خوب يادم نيست
تا كجاها رفته بودم ، خوب يادم نيست
اين ، كه فريادي شنيدم ، يا هوس كردم
كه كنم رو باز پس ، رو باز پس كردم
پيش چشمم خفته اينك راه پيموده
پهندشت برف پوشي راه من بود
گامهاي من بر آن نقش من افزوده
چند گامي بازگشتم ، برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها تازه بود اما
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها ديده مي شد، ليك
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها باز هم گويي
ديده مي شد ‌ليك
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
برف مي باريد، مي باريد، مي باريد
جاي پاهاي مرا هم برف پوشانده ست

1
همچو ديوي سهمگين در خواب
پيكرش نيمي به سايه، نيم در مهتاب
دركنار بركه ي آرام
اوفتاده صخره اي پوشيده از گلسنگ
كز تنش لختي به ساحل خفته و لختي دگر در آب
سوي ديگر بيشه ي انبوه
همچو روح عرصه ي شطرنج
در همان لحظه ي شكست سخت ، چون پيروزي دشوار
لحظه ي ژرف نجيب دلكش بغرنج
سوي ديگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سكوتي پاك ، در پرواز
گاه عاشق وار غوك نوجوان در دوردست بركه خوش مي خواند
با صدايي چون بلور آبي روشن
غوكهاي ديگر از اين سوي و آن سو در جوابش گرم مي خواندند
با صداهايي چو آوار پلي ز آهن
خرد مي گشت آن بلوري شمش
زير آن آوار
باز خامش بود
پهنه ي سيمابگون بركه ي هموار
عصر بود و آفتاب زرد كجتابي
بركه بود و بيشه بود و آسمان باز
بركه چون عهدي كه با انكار
در نهان چشمي آبي خفته باشد ، بود
بيشه چون نقشي
كاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پيغامي كه كس نشنفته باشد ، بود

2
من چو پيغامي به بال مرغك پيغامبر بسته
در نجيب پر شكوه آسمان پرواز مي كردم
تكيه داده بر ستبر صخره ي ساحل
با بلورين دشت صيقل خورده ي آرام
راز مي كردم
مي فشاندم گاه بي قصدي
در صفاي بركه مشتي ريگ خاك آلود
و زلال ساده ي آيينه وارش را
با كدورت يار مي كردم
و بدين انديشه لختي مي سپردم دل
كه زلالي چيست پس ، گر نيست تنهايي ؟
باز با مشتي دگر تنهاييش را همچنان بيمار مي كردم
بيشه كم كم در كنار بركه مي خوابيد
و آفتاب زرد و نارنجي
جون ترنجي پير و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر مي تابيد
عصر تنگي بود
و مرا با خويشتن گويي
خوش خوشك آهنگ جنگي بود
من نمي دانم كدامين ديو
به نهانگاه كدامين بيشه ي افسون
در كنار بركه ي جادو ، پرم در آتش افكنده ست
ليك مي دانم دلم چون پير مرغي كور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه آكنده ست

3
خوابگرد قصه هاي شوم وحشتناك را مانم
قصه هايي با هزاران كوچه باغ حسرت و هيهات
پيچ و خمهاشان بسي آفات را آيات
سوي بس پس كوچه ها رانده
كاروان روز و شب كوچيده ، من مانده
با غرور تشنه ي مجروح
با تواضعهاي نادلخواه
نيمي آتش را و نيمي خاك را مانم
روزها را همچو مشتي برگ زرد پير و پيراري
مي سپارم زير پاي لحظه هاي پست
لحظه هاي مست ، يا هشيار
از دريغ و از دروغ انبوه
وز تهي سرشار
و شبان را همچو چنگي سكه هاي از رواج افتاده و تيره
مي كنم پرتاب
پشت كوه مستي و اشك و فراموشي
جاودان مستور در گلسنگهاي نفرت و نفرين
غرقه در سردي و خاموشي
خوابگد قصه هاي بي سرانجام
قصه هايي با فضاي تيره و غمگين
و هواي گند و گرد آلود
كوچه ها بن بست
راهها مسدود

4
در شب قطبي
اين سحر گم كرده ي بي كوكب قطبي
در شب جاويد
زي شبستان غريب من
نقبي از زندان به كشتنگاه
برگ زردي هم نيارد باد ولگردي
از خزان جاودان بيشه ي خورشيد

X