سينه بايد گشاده چون دريا

تا كند نغمه اي چو دريا ساز
نفسي طاقت آزموده چو موج
كه رود صد ره برآيد باز
تن
طوفان كش شكيبنده
كه نفرسايد از نشيب و فراز
بانگ دريادلان چنين خيزد
كار هر سينه نيست اين آواز
 

سنگي است زير آب

در گود شب گرفته درياي نيلگون
تنها نشسته در تك آن گور سهمناك
خاموش مانده در دل آن سردي و سكون
او با سكوت خويش
از ياد رفته اي ست در آن دخمه سياه
هرگز بر او نتافته خورشيد نيم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسيار شب كه ناله برآورد و كس نبود
كان ناله بشنود
بسيار شب كه اشك برافشاند و ياوه گشت
در گود آن كبود
سنگي است زير آب ولي آن
شكسته سنگ
زنده ست مي تپد به اميدي در آن نهفت
دل بود اگر بهس ينه دلدار مي نشست
گل بود اگر به سايه خورشيد مي شكفت


زين پيش شاعران ثناخوان كه چشم شان

در سعد و نحس طالع و سير ستاره بود
بس نكته هاي نغز و سخنهاي پرنگار
گفتند در ستابش
اين گنبد كبود
اما زمين كه بيشتر از هر چه در جهان
شايسته ستايش و تكريم آدمي ست
گمنام و ناشناخته و بي سپاس ماند
اي مادر اي زمين
امروز اين منم كه ستايشگر توام
از توست ريشه و رگ و خون و خروش من
فرزند حقگزار تو و شاكر توام
بس روزگار گشت و بهار و
خزان گذشت
تو ماندي وگشادگي بي كرانه ات
طوفان نوح هم نتوانست شعله كشت
از آتش گداخته جاودانه ات
هر پهلوان به خاك رسيده ست گرده اش
غير از تو اي زمين كه در اين صحنه ستيز
ماندي به جاي خويش
پيوسته زورمند و گرانسنگ و استوار
فرزند بدسگالي اگر چون
حراميان
بي حرمت تو تاخت
هرگز تهي نشد دلت از مهر مادري
با جمله ناسپاسي فرزند شناخت
آري زمين ستايش و تكريم را سزاست
از اوست هر چه هست در اين پهن بارگاه
پروردگان دامن و گهواره وي اند
سهراب پهلوان و سليمان پادشاه
اي بس كه تازيانه خونين برق و
باد
پيچيده دردناك
بر گرده زمين
اي بس كه سيل كف به لب آورده عبوس
جوشيده سهمناك بر اين خاك سهمگين
زان گونه مرگبار كه پنداشتي دريغ
ديگر زمين هميشه تهي مانده از حيات
اما زمين هميشه همان گونه سخت پشت
بيرون كشيده تن
از زير هر بلا
و آغوش بازكرده به لبخند آفتاب
زرين و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا
بگذار چون زمين
من بگذرانم شب طوفان گرفته را
آنگه به نوش خند گهربار آفتاب
پيش تو گسترم همه گنج نهفته را


او را ز گيسوان بلندش شناختند

اي خاك اين همان تن پاك است ؟
انسان همين خلاصه خاك است ؟
وقتي كه شانه مي زد
انبوه گيسوان بلندش را
تا دوردست آينه مي راند
انديشه خيال پسندش را
او با سلام صبح
خندان گلي ز آينه مي چيد
دستي به گيسوانش مي برد
شب را كنار مي زد
خورشيد را در آينه مي ديد
انديشه بر آمدن روز
باراني از ستاره فرو مي ريخت
در آسمان چشم
جوانش
آنگاه آن تبسم شيرين
در مي گشود بر رخ آينه
از باغ آفتابي جانش
دزدان كور آينه افوس
آن چشم مهربان را
از آستان صبح ربودند
آه اي بهار سوخته
خاكستر جواني
تصوير پر كشيده آيينه تهي
با ياد گيسوان بلندت
آيينه در غبار سحر آه مي
كشد
مرغان باغ بيهوده خواندند
هنگام گل نبود


 

يادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنين خسته افوس
رفته ها را بازگشت


شبي

كدام شب ؟
شبي
شبي ستاره اي دهان گشود
چه گفت ؟
نگفت از لبش چكيد
سخن چكيد ؟
سخن نه اشك
ستاره ميگريست
ستاره كدام كهكشان ؟
ستاره اي كه كهكشان نداشت
سپيده دم كه خاك
در انتظار روز خرم است
ستاره اي كه در غم شبانه اش غروب كرد
نهفته در نگاه شبنم است

===================
مام نكويت، بوسد گلويت، با چشم گريان
محزون و غمگين،آيد به سويت، با قلب سوزان
بر دست بابا، افتادي از پا، آه و واويلا(2)
===================
لب تشنه خاموش، گل نيلوفر،اصغر زارم
از داغ هجرت، اي گل پرپر، من غمگسارم
طفل مه سيما، شد يار بابا، آه و واويلا(2)
===================
اندر خيام،مولا حسين شد، فرياد و غوغا
ربابه نالان، در شور و شين شد، از جور اعدا
بانگ واويلا، رفته بر سما، آه و واويلا(2)
===================
از كيد دشمن، بر جان اصغر، تير جفا شد
در راه الله، همچون برادر، اصغر فدا شد
شهيد عطشان، همراه بابا، آه و واويلا(2)
===================
خون گلويش، بر آسمان شد، از دست مولا
اين ظلم و بيداد، از چه روا شد، بر ال طاها
نظم «رها» شد، بانگ واويلا، آه و واويلا(2)
===================

دسته ها : بهروز رها


دل مست صفاي نيـنوا شـد

با زخمـه عشـق در نوا شـد

در بزم­ شعور و شعراحساس

اين مرغ دلم غزل سـرا شد

بـا يـاد ســتارگان خونيـن

در سـينه چه آتشي بپـا شد

دل بوسه ­زند به ­خاك­ عشقش

خاكي كه شفاي درد ما شـد

آن بوي نسـيم خاك كويش

دل برده ز ما و جانفـزا شـد

چون­ خون خدا در آن عجين است

مقصـود تمــام انبـيا شـد

خاكي­كه نهايتي ­ز عشق ­است

خاكي كه تمـام ياد ما شـد

آن دشت حضور عشق و ايثار

با بوي حسـين پر صفا شـد

آن بسـتر سرخ نبض تاريخ

با خون حسـين پر بها شـد

اين دل كه هواي گريه دارد

ديـوانـه دشت كـربلا شـد

دشتي­كه ­ز غم­عطش­ به­­ جان ­داشت

سـيراب ز خون اصفـيا شـد

بر تشنه ­لبان چو بسته ­شد آب

از سـوز عطش غمي بپا شد

آبي كه خجل­ شد از ابوالفضل

شــرمنــده آل مصطفي شد

دستي كه فرات را خجل كرد

از قامت پهــلوان جـدا شـد

در سـايه نخل دل شكسـته

آب آور كـربلا فـدا شــد

بر روي­ عمو چو بوسه­ زد خاك

در خيمه سكينه در عزا شـد

چون قد علي به خون شناور

از ضـربـه تيـغ اشـقيا شـد

در زير هجـ,وم سم اسـبان

قاسم بدنش ز هم سوا شد

وين­ غنچه ­به­روي­ دست ­آن ­گل

پرپر ز قسـاوت و جفا شـد

با دست­ حسين عاشق آن ­دم

خونش چو ستاره بر سما شد

تا قامت­ حق­ به­­ خاك ­و در خون

از كيـنه خصم بي حيـا شـد

وان قامت سـرو تكسـواران

با خاك شـهادت آشــنا شد

سـالار شـهادت و شجاعت

راضي به رضـاي كبـريا شد

برپا شده بس­ حماسه­اي ­ناب

با رزم سـپاه حق چها شـد

سلطان­ حماسه ها بپا خاست

يـاريگـر او فقط خـدا شـد

تنها به قيـام خود جلا داد

تا اينكه ­سرش ز تن جدا شد

در كرببـلا از اين حمــاسه

افسـانه عشـق برملا شـد

زينب­ چو علم­ گرفته بر دوش

بـانـوي قيـام كـربلا شـد

زينب كه خداي عاشقي بود

بر زخم دلش خـدا دوا شـد

در سـايه لطف نـاب دادار

زينب به قضاي­ حق رضا شد

حجمي ز ولاي عشق­ زينب

در سينه ­شيعيان «رهـا» شد 

دسته ها : بهروز رها

 

باران نور 
كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت 


روي ديوار كاشي گلي را مي شست‌. 
مار سياه ساقه اين گل 
در رقص نرم و لطيفي زنده بود. 
گفتي جوهر سوزان رقص 
در گلوي اين مار سيه چكيده بود. 
گل كاشي زنده بود 
در دنيايي راز دار، 
دنياي به ته نرسيدني آبي‌. 

هنگام كودكي 
در انحناي سقف ايوان ها، 
درون شيشه هاي رنگي پنجره ها، 
ميان لك هاي ديوارها، 
هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود 
شبيه اين گل كاشي را ديدم 
و هر بار رفتم بچينم 
رويايم پرپر شد. 

نگاهم به تار و پود سياه ساقه گل چسبيد 


و گرمي رگ هايش را حس كرد: 
همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود. 
گل كاشي زندگي ديگر داشت‌. 
آيا اين گل 
كه در خاك همه روياهايم روييده بود 
كودك ديرين را مي شناخت 
و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم‌، 
گم شده بودم؟ 

نگاهم به تار و پود شكننده ساقه چسبيده بود. 
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد. 
چگونه مي شد چيد 
گلي را كه خيالي مي پژمراند؟ 
دست سايه ام بالا خزيد. 
قلب آبي كاشي ها تپيد. 
باران نور ايستاد: 
رويايم پرپر شد.



چه فكر مي كني؟

كه بادبان شكسته زورق ب گل نشسته اي ست زندگي ؟
در اين خراب ريخته
كه رنگ عافيت ازو گريخته
به بن رسيده
راه بسته اي ست زندگي ؟
چه سهمناك بود سيل حادثه
كه همچو اژدها دهان گشود
زمين و آسمان ز هم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت
و آفتاب دركبود درههاي آب غرق شد
هوا بد است
تو با كدام باد مي روي؟
چه ابر تيره اي گرفته سينه تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا
نمي شود
تو از هزاره هاي دور آمدي
در اين درازناي خون فشان
به هر قدم نشان نقش پاي توست
در اين درشتناك ديولاخ
ز هر طرف طنين گامهاي رهگشاي توست
بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفاي توست
به گوش بيستون هنوز
صدئاي تيشه هاي توست
چه
تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود
چهدارها كه از تو گذشت سربلند
زهي سكوه فامت بلند عشق
كه استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه من
هنوز آن بلنددور
آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور
كهرباي آرزوست
سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست
به بوي يك نفس در آن
زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بيفتي از نشيب راه و باز
رو نهي بدان فراز
چه فكر مي كني ؟
جهان چو آبگينه شكسته اي ست
كه سرو راست هم در او شكسته مي نمايدت
جنان نشسته كوه دركمين درههاي اين غروب تنگ
زمان بي كرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پاي او دمي
ست اين درنگ درد و رنج
به سان رود
كه در نشيب دره سر به سنگ مي زند
رونده باش
اميد هيچ معجزي ز مرده نيست زنده باش

X