نفسي طاقت آزموده چو موج
كه رود صد ره برآيد باز
تن
طوفان كش شكيبنده
كه نفرسايد از نشيب و فراز
بانگ دريادلان چنين خيزد
كار هر سينه نيست اين آواز
سينه بايد گشاده چون دريا
سنگي است زير آب
زين پيش شاعران ثناخوان كه چشم شان
او را ز گيسوان بلندش شناختند
شبي
===================
مام نكويت، بوسد گلويت، با چشم گريان
محزون و غمگين،آيد به سويت، با قلب سوزان
بر دست بابا، افتادي از پا، آه و واويلا(2)
===================
لب تشنه خاموش، گل نيلوفر،اصغر زارم
از داغ هجرت، اي گل پرپر، من غمگسارم
طفل مه سيما، شد يار بابا، آه و واويلا(2)
===================
اندر خيام،مولا حسين شد، فرياد و غوغا
ربابه نالان، در شور و شين شد، از جور اعدا
بانگ واويلا، رفته بر سما، آه و واويلا(2)
===================
از كيد دشمن، بر جان اصغر، تير جفا شد
در راه الله، همچون برادر، اصغر فدا شد
شهيد عطشان، همراه بابا، آه و واويلا(2)
===================
خون گلويش، بر آسمان شد، از دست مولا
اين ظلم و بيداد، از چه روا شد، بر ال طاها
نظم «رها» شد، بانگ واويلا، آه و واويلا(2)
===================
دل مست صفاي نيـنوا شـد
با زخمـه عشـق در نوا شـد
در بزم شعور و شعراحساس
اين مرغ دلم غزل سـرا شد
بـا يـاد ســتارگان خونيـن
در سـينه چه آتشي بپـا شد
دل بوسه زند به خاك عشقش
خاكي كه شفاي درد ما شـد
آن بوي نسـيم خاك كويش
دل برده ز ما و جانفـزا شـد
چون خون خدا در آن عجين است
مقصـود تمــام انبـيا شـد
خاكيكه نهايتي ز عشق است
خاكي كه تمـام ياد ما شـد
آن دشت حضور عشق و ايثار
با بوي حسـين پر صفا شـد
آن بسـتر سرخ نبض تاريخ
با خون حسـين پر بها شـد
اين دل كه هواي گريه دارد
ديـوانـه دشت كـربلا شـد
دشتيكه ز غمعطش به جان داشت
سـيراب ز خون اصفـيا شـد
بر تشنه لبان چو بسته شد آب
از سـوز عطش غمي بپا شد
آبي كه خجل شد از ابوالفضل
شــرمنــده آل مصطفي شد
دستي كه فرات را خجل كرد
از قامت پهــلوان جـدا شـد
در سـايه نخل دل شكسـته
آب آور كـربلا فـدا شــد
بر روي عمو چو بوسه زد خاك
در خيمه سكينه در عزا شـد
چون قد علي به خون شناور
از ضـربـه تيـغ اشـقيا شـد
در زير هجـ,وم سم اسـبان
قاسم بدنش ز هم سوا شد
وين غنچه بهروي دست آن گل
پرپر ز قسـاوت و جفا شـد
با دست حسين عاشق آن دم
خونش چو ستاره بر سما شد
تا قامت حق به خاك و در خون
از كيـنه خصم بي حيـا شـد
وان قامت سـرو تكسـواران
با خاك شـهادت آشــنا شد
سـالار شـهادت و شجاعت
راضي به رضـاي كبـريا شد
برپا شده بس حماسهاي ناب
با رزم سـپاه حق چها شـد
سلطان حماسه ها بپا خاست
يـاريگـر او فقط خـدا شـد
تنها به قيـام خود جلا داد
تا اينكه سرش ز تن جدا شد
در كرببـلا از اين حمــاسه
افسـانه عشـق برملا شـد
زينب چو علم گرفته بر دوش
بـانـوي قيـام كـربلا شـد
زينب كه خداي عاشقي بود
بر زخم دلش خـدا دوا شـد
در سـايه لطف نـاب دادار
زينب به قضاي حق رضا شد
حجمي ز ولاي عشق زينب
در سينه شيعيان «رهـا» شد
باران نور
كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت
روي ديوار كاشي گلي را مي شست.
مار سياه ساقه اين گل
در رقص نرم و لطيفي زنده بود.
گفتي جوهر سوزان رقص
در گلوي اين مار سيه چكيده بود.
گل كاشي زنده بود
در دنيايي راز دار،
دنياي به ته نرسيدني آبي.
هنگام كودكي
در انحناي سقف ايوان ها،
درون شيشه هاي رنگي پنجره ها،
ميان لك هاي ديوارها،
هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود
شبيه اين گل كاشي را ديدم
و هر بار رفتم بچينم
رويايم پرپر شد.
نگاهم به تار و پود سياه ساقه گل چسبيد
و گرمي رگ هايش را حس كرد:
همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود.
گل كاشي زندگي ديگر داشت.
آيا اين گل
كه در خاك همه روياهايم روييده بود
كودك ديرين را مي شناخت
و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم،
گم شده بودم؟
نگاهم به تار و پود شكننده ساقه چسبيده بود.
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد.
چگونه مي شد چيد
گلي را كه خيالي مي پژمراند؟
دست سايه ام بالا خزيد.
قلب آبي كاشي ها تپيد.
باران نور ايستاد:
رويايم پرپر شد.
چه فكر مي كني؟