پرنده پر زد و پر يادم آمد
غمي اندوه گستر يادم آمد
چو در مغرب فرو مي رفت خورشيد
وداع تلخ مادر يادم آمد

 

 

خدا كند كه ز دلهاي ما صفا نرود
غبار وسوسه در چشم پاك ما نرود
خداي خوان چو شدي دوري از تلاش مكن
كه با دعاي تن آسودگان بلا نرود
چه نغمه
هاست كز آن موج فتنه برخيزد
نديم عقل به دنبال هر صدا نرود
غلام همت درويش نخوت انديشم
كه از غرور به دربار پادشا نرود
روا بود كه ز روز سيه بينديشد
هرآنكه نيمشبان بر در خدا نرود
فغان زر طلبان از جحيم مي شنوم
اگر كه خواجه بداند پي طلا نرود
ز كاسه ها بدر آيد دو
چشم بي پرهيز
اگر به كوي كسان از در حيا نرود
توانگر به فتوت چنان سرآمد باش
كه مفلسي ز سراي تو نارضا نرود
تو دست معجزه بنگر در آستين كليم
كه فتنه بر سر فرعون از عصا نرود
اگر ز خرمن همسايه شعله برخيزد
گمان مدار كه دودش به چشم ما نرود
طبيب اگر كه زبان را به
مهر بگشايد
ز كوي او تن رنجور بي شفا نرود
به يك نگاه چنان در دلم نشست آن ماه
كه ياد او ز سر من به سالها نرود
به شام تيره ي خود يك ستاره دارم و بس
چه روشنم گر از اين آسمان سها نرود

 

آخرين شب گرم رفتن ديدمش
لحظه هاي واپسين ديدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب
ديده ام گريان دلم بيمار بود
گفتمش از گريه لبريزم مرو
گفت
جانا ناگزيرم ناگزير
گفتم او را لحظه يي ديگر بمان
گفت مي خواهم ولي ديرست دير
در نگاهش خيره ماندم بي اميد
سر نهادم غمزده بر دوش او
بوسه هاي گريه آلودم نشست
بر رخ و بر لاله هاي گوش او
ناگهان آهي كشيد و گفت واي
زندگي زيباست گاهي گاه زشت
گريه را بس كن
مرا آتش مزن
ناگزيرم از قبول سرنوشت
شعله زد در من چو ديدم موج اشك
برق زد در مستي چشمان او
اشك بي طاقت در آن هنگامه ريخت
قطره قطره از سر مژگان او
از سخن مانديم و با رمز نگاه
گفت ميدانم جدايي زود بود
با نگاه آخرينش بين ما
هايهاي گريه بدرود بود


 

هر زمان بانگ خوش نامه رسان مي آيد
بر تن خسته ام از شوق تو جان مي آيد
نتا صداي تو به گوشم رسد از رشته ي سيم
دل من لرزد و جان در هيجان مي آيد
نيمشب ياد تو در هودج مهتاب خيال
چون عروسيست كه بر تخت روان مي آيد
ز نگاه تو دلي نيست كه عاشق نشود
نازم آن چشم كه تيرش به نشان مي آيد
مي پرد خواب ز چشم همه كس تا دل شب
هر كجا قصه ي زلفت به ميان مي آيد
به دعا ميطلبم صبح درخشان تو را
هر سحرگاه كه گلبانگ اذان
مي آيد
از غم عشق ز دل ناله برآرد تا صبح
مرغك خسته كه شبها به فغان مي آيد
تا كه فرزند سفر كرده ز راه آيد باز
پدر منتظر از غصه به جان مي آيد
اي جوانان در بر پيران چو رسي طعنه مزن
هنر تير زماني ز كمان مي آيد
شمع بزم سخنم شعر تب آلوده ي من
شعله هاييست كه از دل به
زبان مي آيد
هوشياران همه سرمست غزلهاي منند
مگر اينسان هنر از پير مغان مي آيد
 


 

فرزند هنر زاده ي جام و خم نيست
كار هنري ميان مردم گم نيست
فرياد مزن ناله مكن آه مكش
ميرد هنري كه در دل مردم نيست
 
 


تو از عشق حقيقي بي نيازي

 
دو رنگي كهنه كاري صحنه سازي
تو يار ما نيي عاشق تراشي
تو شمع ما نيي پروانه بازي

 


چو عكس يار درآينه ي جهان افتاد

خروش و ولوله در جمع عاشقان افتاد
ز يك نگاه كه در باغ آفرينش كرد
شكوفه را به چمن آب در دهان افتاد
نگر به
كاتب خلقت كه از كتابت او
هزار شعشه در خط كهكشان افتاد
به مهر و مه نگاه كن كه از خزانه ي غيب
دو سكه است كه در دست آسمان افتاد
ز شرم چهره ي او صد هزار پرده ي رنگ
به باغ هاي گل و دشت ارغوان افتاد
ببين ميان زمرد هزار خوشه عقيق
اگر نگاه تو بر شاخه ي رزان افتاد
انار را بنگر دانه سرخ و پرده سپيد
چو آتشيست كه بر روي پرنيان افتاد
حديث او به چمن از زبان برگ شنو
كجاست گوش كه ذكرش به هر زبان افتاد
دل چو آينه پر نقش شد ز روي نگار
ولي سيه دل بيچاره در گمان افتاد
قسم به مردم چشمن هر آنكه عشق نداشت
به هر كجا كه شد از چشم مردمان
افتاد
حضور ما چه بود در فراخناي وجود
چو قطره يي كه به درياي بيكران افتاد
چو غنچه ريخت به خاك چمن ز تير تگرگ
سرشك خون شد و از چشم باغبان افتاد
مكن ملامت پيران و زين كمند بترس
بسا جوان كه چو تيري در اين كمان افتاد
به خون دل زده ام غوطه كاينچنين گلرنگ
هزار
نقش معاني به هر بيان افتاد
زدند فال سخن هر زمان به نام كسي
ببين كه قرعه به نام من اين زمان افتاد


اي كه نسيم رحمتت

درد مرا دوا كند
آلاينه ي دل مرا
عكس تو پر جلا كند
عشق سرشته با گلم
يادتو زنده در دلم
وه كه گمان كنم تويي
هر كه مرا صدا كند
شادي من رضاي تو
راحت من بلاي تو
مرحمتت مگر مرا با غمت آشنا كند
صبح نصير من تويي
شام منير من تويي
باز به شب زبان من
ذكر خدا خدا كند
مهر تو ماه من شود
خلق سپاه من شود
بر همه مردمان مرا
عشق تو پادشا كند
بر در او
زبون منم
همسفر جنون منم
گر برسي به عاقلي
گو كه مرا دعا كند
عاشق سرفكنده ام
بر در دوست بنده ام
واي به من اگر مرا با هوسم رها كند
بنده ي بندگان مشو
مرده ي زندگان مشو
عارف اگر بود كسي
خدمت شه چرا كند ؟
شاه تويي گداي نيي
از چه اسير دانه يي
گو كه زمانه سنگ را
بر سرت آسيا كند
عاشق او اگر شوي
بلبل نغمه گر شوي
يك گل باغ دل تو را
مرغ سخن سرا كند

 

اي تلخ اي شرنگ
اي خانه زاد ننگ
اي دزد بد سرشت
اي هائن دو رنگ
گر در فلك ستاره شوي آرمت به چنگ
ور ماه نقره فام شوي پوشمت به شب
گر شب شوي به ضجه برانگيزمت ز خواب
ور در جهان به نام شوي پيچمت به ننگ
آب حيات اگر بشوي ريزمت به خاك
گر گل شوي به باغ و چمن مي دهم به باد
گر دامني ز غنچه شوي افكنم به آب
ور در ميانه دم زني از صلح و آشتي
با هر فريب و حيله برانگيزمت به جنگ
اي خانه زاد ننگ
اي خائن دورنگ
گر بر رخم غبار شوي شويمت به اشك
گر بر لبم ترانه شوي سوزمت به آه
گر يوسف زمانه شوي افكنم به چاه
گر جام پادشاه شوي كوبمت به سنگ
اي پست تيره راي
اي خانه زاد ننگ
دريا اگر شوي به خروش آرمت چو موج
گر بر شوي به ابر فرود آرمت ز اوج
گر
پا نهي به بزم برون راننمت به قهر
شهدوم اگر دهي بنهم روي در شرنگ
گر بر شوي به كوه بيندازمت ز پاي
گر صخره يي بزرگ شوي بر كنم ز جاي
آينه گر شوي نهمت در ميان زنگ
گر زلف چون كمند شوي مي برم به تيغ
ور در هوا عقاب شوي مي زنم به تير
آن گونه كز زمين و زمان آرمت به تنگ
گر چون سگان كوي فغان بر كشي ز دل
هر لحظه گردن تو ببندم به پالهنگ
عيش از تو دورباد
اي خائن دورنگ
چشم تو كور باداي تلخ اي شرنگ
اي دزد بدسرشت
فكرت گسسته باد
اي خانه زاد ننگ
روح تو خسته باد
دست تو بسته باد
چون نام تو عشيره ي تو سرشكسته باد
اما تو نه ستاره شوي نه چمن نه ماه
اي پست روسياه
اي اب زير كاه
اي دشمن شرف
اي مظهر گناه
تو زخم كهنه يي
اي خوك جيفه خوار
اي ننگ روزگار
بايد چو مار باديه ها كوبمت به سنگ
اي خانه زاد ننگ
اي تلخ اي شرنگ
عيش از تو دور با د
اي خائن دورنگ
 
 

 

در آينه بنگر كه صفا را نگري
در باغ ببين كه غنچه ها را نگري
در خلقت خود به چشم انديشه نگر
تا مرتبه ي صنع خدا را نگري
 
X