بر مفرش خاك خفتگان مي بينم
در زير زمين نهفتگان مي بينم
چندان كه به صحراي عدم مي نگرم
ناآمدگان و رفتگان مي بينم
بنـگر ز صـبـا دامن گل چاك شده
بلبل ز جـمال گــل طـربناك شده
در سايه گل نشين كه بسيار اين گل
از خاك بر آمده است و در خاك شده
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پر كن قدح باده كه معلومم نيست
كاين دم كه فرو برم برآرم يا نه
دنيا بـمراد رانـده گير آخــر چه
وين نامه عمر خوانده گير آخر چه
گيرم كه بكام دل بماندي صد سال
صد سال دگر بمانده گير آخر چه
تن زن چو بزير فلك بـي باكي
مي نوش چو در جهان آفـت ناكي
چون اول و آخرت به جز خاكي نيست
انگار كه بر خاك نه اي در خاكي
از آمـدن بـهار و از رفـتن دي
اوراق وجــود مـا هـمي گــردد طي
مي خور، مخور اندوه كه گفته است حكيم
غم هاي جهان چو زهر و ترياقش مي
آن قصر كه بر چرخ همي زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندي رو
ديديم كه بر كنگره اش فاخته اي
بنشسته همي گفت كه كوكو كوكو؟
از درس عـلوم جمله بـگريزي به
وانـدر سـر زلف دلـبر آويزي به
زآن پيش كه روزگار خونت ريزد
تو خون قنينه در قدح ريزي به
بردار پياله و سبو اي دل جو
برگرد بگرد سبزه زار و لب جو
كاين چرخ بسي قد بتان مهرو
صـد بار پياله كرد و صـد بار سبو
مي خور كه فلك بهر هلاك من و تو
قصدي دارد به جان پاك من و تو
در سبزه نشين و مــي روشن مي خور
كاين سبزه بسي دمد ز خاك من و تو