تلخ ماندم ، تلخ
مثل زهري كه چكيده از شب ظلماني شهر
مثل اندوه تو
مثل گل سرخ
كه به دست طوفان
پرپر شد
تلخ ماندم ، تلخ
مثل عصري غمگين
كه تو را بر حاشيه اش پيدا كردم
و زمين را
توپ گردان
پرت كردم به دل ظلمت
تلخ ماندم ، تلخ
ديوار از پنجره سر بيرون كرد
از دهانش
بوي خون مي آمد

غروب فصلي
اين كفتران عاصي شهر
به انزواي ساكت آن سوي ميله هاي بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبي در اينجا نيست
و تو بسان هميشه ، هميشه دانستن
چه خوب مي داني
كه اين صداي كاذب جاري درون كوچه و كومه
در اين حصار شب زده ي تار
بشارتي ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه هاي بلند
كه رنگ اناري ميله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انكار مي كنند

چشمه ي پيري است

در انتهاي راه كوير
بايد گذشت از اين راه ؟
اين مرد راه
صبوري و تسليم
جاري ست
در رگش
بر هوتيان كلافه ي تنهايي
بايد ز راه مانده ، گذشتن
بايد كه سرافراز به چشمه رسيدن
اين چشمه در انتظار عبث نيست

گل هاي وحشي جنگل
اينك به جست و جوي خون شهيدان نشسته اند
جنگل
كجاست جاي قطره هاي خون شهيدان ؟
ايا
امسال خواهد شكفت اين لاله هاي خون ؟
ايا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهاي خونين
آن سوي سرزمين گرفتاران
آواز مي دهند ... ؟
ايا كنون
نام شهيدان شرقي ما را
آن سوي مرزها
تكرار مي كنند ؟
امسال
جاي پايشان
باراني از ستاره خواهد ريخت ؟
امسال
سال دست هاي جوان است
بر ماشه هاي مسلسل
امسال
سال شكفتن عدالت مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه درايان
امسال
دست هاي تازه تري شليك مي كنند
جنگل
پيراهن محافظ در ستيز خلق
باران بي امان شمالي
اگر بشويد خون
خون مبارزان
اين لاله هاي شكفته
در رنج و اشك ها
در برگ هاي سبز تو هر سال
زنده است
آوازهاي خونين
امسال زمزمه ي ماست
اما
در چشم ما
نه ترس و نه گريه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه سكت ما
شعله مي كشد

صورتش گلگون بود
ودستانش زير پوششي از گرد پنهان بود
ولي آخر كلاسيها،
لواشك بين خود تقسيم مي كردند
وان يكي در گوشه اي ديگر،
جوانان را ورق مي زد
براي اينكه بيخود هاي و هو مي كرد
و با آن شور بي پايان،
تساوي هاي جبري را نشان مي داد
با خطي خوانا بروي تخته اي كز ظلمتي تاريك
غمگين بود
تساوي را چنين نوشت:
يك با يك برابر است.
از ميان جمع شاگردان يكي برخاست،
هميشه يك نفر بايد به پا خيزد...
به آرامي سخن سر داد:
تساوي اشتباهي فاحش و محض است.
نگاه بچه ها ناگه به يك سو خيره گشت و
معلم مات برجا ماند
و او پرسيد:اگر يك فرد انسان،واحد يك بود
آيا باز يك با يك برابر بود؟
سكوت مدهشي بود و سوالي سخت.
معلم خشمگين فرياد زد:
آري برابر بود
و او با پوز خندي گفت:
اگر يك فرد انسان يك واحد بود
آنكه زورو زر به دامن داشت بالا بود وآنكه
قلبي پاك ودستي فاقد زر داشت پايين بود
اگر يك فرد انسان يك واحد بود
آنكه صورت نقره گون،
چون قرص مه مي داشت بالا بود
وان سيه چرده كه مي ناليد پايين بود
اگر يك فرد انسان واحد يك بود
اين تساوي زير و رو مي شد
حال مي پرسم اگر يك با يك برابر بود
نان و مال مفتخوران از كجا آماده مي گرديد؟
يا چه كس ديوار چين ها را بنا مي كرد؟
يك اگر با يك برابر بود
پس كه پشتش زير بار فقر خم مي شد؟
يا كه زير ضربت شلاق له مي گشت؟
يك اگر با يك برابر بود
پس چه كس آزادگان را در قفس مي كرد
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه هاي خويش بنويسيد
يك با يك برابر نيست...

در خيابان مردي مي گريد
پنجره هاي دو چشمش بسته ست
دست ها را بايد
به گرو بگذارد
تا كه يك پنجره را بگشايد
در خيابان مردي مي گريد
همه روزان سپديش جمعه ست
او كه از بيكاري
تير سليماني را مي شمرد
در قدم هاي ملولش قفسي مي رقصد
با خودش مي گويد
كاش مي شد همه ي عقربك ساعت ها
مي ايستاد
كاش ترديد سلام تو نبود
دست هايم همه بيمار پريدن هايي
از بغل ديوارست
كاش دستم دو كبوتر مي بود
در خيابان مردي مي گريد

او سوار آريا - بنز است
تو
بر دوچرخه
تكيه گاه اوست غربي
تكيه گاه توست خلق
اوست يك تن
تو
هزاران ، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن اي قدرت خلق
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهاي ره
تويي پيروز
اوست بازنده

تو سفر خواهي كرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگو تر از همه ي اينه ها
خواب درياي خزر را
به شب
چشمانت مي بخشم
موج ها
زير پايت همه قايق هستند
ماسه ها
در قدمت مي رقصند
من ترا در همه ي اينه ها
مي بينم
روبرو
در خورشيد
پشت سر
شب
در ماه
من تو را تا جايي خواهم برد
كه صدايي از جنگ
و خبرهايي كذايي از ماه
لحظه هامان را زايل نكند
من ترا
از همه آفاق جهان خواهم برد
س همسفر با مني
تو سفر مي كني اما تنها
صبح صادق
و همه همهمه ي دستان
ره توشه ي تو
اين صميمي
هر ستاره
پسته ي خندان راه تو باد
جفت من
سفري مي كنيم اما
دست هاي خود را به بهاري بخشيم
كه همه گل هاي تنها را
با صداقت
نوازش باشد
چشم خود را به راهي بخشيم
كه براي طرح بي بك
قدم ها
ستايش باشند
تو سفر خواهي كرد
من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتي آزاد شوند از قفس كهنه
كبوترهايم
در جوار همه ي گنبدها
به زيارتگاه چشمانت مي ايم
و در آن لحظه ماه
در دستم خواهد خواند
زندگي در فراسوي همه زنجير ست
روح من گسترده ست
تا قدم بگذاري
در خيابان صداقت هايش
و بكاري
كاج دستانت را
در هزاران راهش
روح من گسترده ست
تا كه آغاز كني
فلسفه ي رخصت چشمانت را
به همه ضجه ي جاويد برادرهايم
تا كه احساس كني
برگي دستانم
تا كه آگاه شوي
از قفس واژه كه آويزان است ؟
سوختن نزديك است
تو سفر خواهي كرد
من تو را
از صف اين آدمكان چوبي
خواهم برد

من شكستم در خود
من نشستم در خويش
ليك هرگز نگذشتم از
پل
كه ز رگ هاي رنگين بسته ست كنون
بر دو سوي رود آسودن
باورن كن نگذشتم از پل
غرق يكباره شدم
من فرو رفتم
در حركت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در ميدان
من نگفتم به ذوالكتاف سلام
شانه ات بوسيدم
تا تو از اين همه ناهمواري
به ديار پكي راه بري
كه در آن يكساني پيروزست
من شكستم در خود
من نشستم در خويش

آمد
دستش به دستبند بود
از پشت ميله ها
عرياني دستان من نديد
اما
يك لحظه در تلاطم چشمان من نگريست
چيزي نگفت
رفت
كنون اشباح از ميانه ي هر راه مي خزند
خورشيد
در پشت پلك هاي من اعدام مي شود

X