چمن ها بي تو زيبايي ندارد
بهار و گل دلارايي ندارد
فريب كس نخوردم جز تو اي يار
كه ديگر كس فريبايي ندارد



 

از دوردست خاك
درگوش من صداست
تنها قفط صدا
آري فقط صداست
آواي نرم دوست
فرياد آشناست
اين صاحب صدا
هر لحظه با منست
اما ز
من جداست
من باغ نيستم
اما دو غنچه ام
در غارت صباست
دريا نبوده ام
اما دو گوهرم
بر خاك ها رهاست
يعقوب نيستم
اما دو يوسفم
د چنگ گرگهاست
در اين لهيب غم
چون كوه آهنم
برجا و استوار
مغرور و سربلند
اين درد و اين شكيب
همتاي
كيمياست
گويم به خويشتن
اي دل صبور باش
تدبير با شماست
تقدير با خداست
در اين هجوم درد
سرمايه اميد
جانمايه ام دعاست
اي دوست اي رفيق
بهتر از اين دو چيز
با من بگو كجاست


 

در سوختن دليرم در نغمه يكه تازم
چنگم كه ميخروشم شمعم كه مي گدازم
با بال نغمه هر صبح بر آسمان شوقم
با چنگ زهره هر شب در عرش اهتزازم
پروانه
مي گريزد از آتش درونم
شمعست و اشك حسرت هنگام سوز و سازم
خوش دولتيست آن دم كز عشق و شور و مستي
در حالت دعايم در خلوت نيازم
كي مي رود ز يادم آن جذبه ها كه گاهي
با ندبه در سكوتم با گريه در تمازم
تاري ز زلف ياري يك شب به چنگم آمد
گفتم كه چيستي
گفت من قصه يي
درازم
چشمان او به مستي گفتا كه دلفريبم
ناز نگاه گرمش گفتا كه دلنوازم
من نغمه ام سرودم نايم نواي عودم
ناله در عراقم با مويه در حجازم
سلطان وقت خويشم در زير قصر گردون
با يار همزبانم وز خواجه بي نيازم
ديوانه ي زمانم در عشق جانفشانم
مجنون كوچه گردم
فرهاد يكه تازم

 

چگونه جلوه كند ماه در برابر تو
كه آفتاب نتابد زشرم منظر تو
به شاخه بوسه زدي شاخه در خزان گل كرد
بهار مي شود از يوسه ي مكرر تو
مسيح چشم
تو جان مي دهد به ناز نگاه
فداي معجزه چشمان ناز پرور تو
نظير روي تو هرگز نمي توانم ديد
مگر كه آينه يي آورم برابر تو
مرا به گل چه نيازي كه لحظه لحظه نسيم
شميمي آورد از گيسوي معطر تو
به يك نگاه دلم را در آتش افكندي
خدا بداد رسد از نگاه ديگر تو
فقير ميكده
را هم به جرعه يي درباي
چو ريخت دست زمان باده يي به ساغر تو
به جان دوست ز جانت ملال برخيزد
اگر خدا بنشيند به عمق باور تو
تو سايه بخش عقابان ابر پيمايي
چه قدرتيست كه ايزد نهاده در پر تو
گلاب مي چكد از خامه ات مبارك باد
كه غنچه هاي هنر ميدمد از دفتر تو

 

منم آن عقاب تنها كه به لانه پر ندارد
به فضاي آسمانها هنر سفر ندارد
به حصار تيره ماندم چه بگويم از اسيري
بود آشيانه ي من قفسي كه در ندارد
به پر خيال آيم همه شب به ديدن تو
دل چون كبوتر من غم نامه بر ندارد
منم و خيال خدامي به اميد روشنايي
عجبا كسي ه جز من شب بي سحر ندارد
پدرم فراق دديه سخنم به جان پذيرد
غم من كسي چه داند كه غم پسر ندارد
همه عاشقيست كارم من و چشم مست يارم
دل و جان بي قرارم هوس دگر
ندارد
به هنروري چنان شو كه روي به قعر دريا
به كنار بركه منشين كه به كف گهر ندارد
ز عقيق خون چشمم به غزل نگين نشانم
غم مدعي ندارم كه از آن خبر ندارد
من و ناسزاي دشمن كه دمي نمي شكيبد
دل ما بر او بسوزد چه كند هنر ندارد

 

هرآنكه در شب غربت غم پسر دارد
ز روز غمزدهيي هممچو من خبر دارد
منم به ياد عزيزان چو مرد خسته دلي
كه جسم در وطن و روح در سفر دارد
الا درازاي
شبها تويي كه مي داني
صداي ناله ي من راه در سحر دارد
كجاست دست محبت كه با عنايت بخت
ز روي سينه ي من غصه بردارد
منم به كنج قفس در هواي جنگل دور
خوشا به حالت مرغي كه بال و پر دارد
من و دعاي دمادم دعايي از سر سوز
به جان آنكه چو من چشم خود به در دارد
به انتظار
عزيزي بسا پدر كه مدام
دو گوش خويش به پيغام نامه بر دارد
صفاي باغ بود از هواي باراني
چو گل شكفته شود هر كه چشم تر دارد
به عالمي ندهم حال عارفانه ي خويش
خبر ز خواجه ندارم كه سيم و زر دارد
ز باده هاي مجازي به جز خمار مجوي
شرابخانه ي حق مستي دگر دارد
ز زير زلف
نگاهي به ناز كرد و گذشت
هزار شكر كه چشمش به ما نظر دارد
نگارخانه ي طبعم ز يار نقش گرفت
عروس عشق بنازم كه صد هنر دارد


 

خبر ببر به تن آسودگان خواب زده
به آنكه بر دل غافل دو صد حجاب زده
بگو چه مي كني از هول روز رستاخيز
تو اي خراب تر از تشنه ي شراب زده
فغان ز روز قيامت كه مردمان بيني
چو مرغكان هراسنده ي عقاب زده
بدا به سايه نشينان كه مي دوند از هول
به روز واقعه با روي آفتاب زده
چه نقش ها كه برآرند و پرده برگيرند
ز رنگ مردم صد چهره ي نقاب زده
خداگريختگان در عزاي كرده ي هخويش
به غم نشسته پريشان شده عتاب
زده
پسر به سايه ي مادر دود ز آتش خشم
گريزد از بر او مادر شتاب زده
پدر به ضجه گريزد ز چنگ دختر خويش
نفس بريده غم آكنده اضطراب زده
هزار ناله برآرد ز دل به روز حساب
كسي كه دست به صد كار بي حساب زده
چه تشنگان كه در آن سرزمين آتش و آه
به هر كوير قدم در پي
سراب زده
چو مرگ پرده بگشايد به رويت اي خواجه
به چشم خود نگري نقش زر بر آب زده
قيامتست و همه صالحان به تخت مراد
منافقان و گنه پيشگان عقاب زده
بهشت مامن مستان مي نديده به كام
عذاب ناب نصيب شراب ناب زده
نعيم دوست سزاي هر آنكه عاشق اوست
ز باب لطف صلايي به شيخ
و شاب زده
چه باغها كه نديده است چشم كس در خواب
به جاي آب به فرش چمن گلاب زده
عروس بستر نورند حوريان بهشت
تني چو نسترن و حجله ماهتاب زده
بگو بدانكه سحر جبهه مي نهد بر خاك
كه آفتاب دمد از رخ تراب زده
چه مرگ در رسد از راه وقت بيداريست
حذر ز واقعه اي
خفتگان خواب زده

 

دديم صفاي اهل دل و روي ماهشان
تابد فروغ عشق خدا از نگاهشان
بسيار صوفيان كه دم از حق زنند ليك
معموره يي ز شرك بود خانقاهشان
اي زرپرست روز
فقيران سيه مخواه
جز رنج روزگار چه باشد گناهشان
از اشك سينه سوختگان در امان مباش
گاتش زند به خرمن تو برق آهشان
از منعمان رفته بگويم حكايتي
تا بنگري معاينه حال تباهشان
هر شب چراغ مجلسشان پر فروغ بود
آن شام ها نشاند به روز سياهشان
آن شب كه كوخ فقر پر
از واي واي بود
پر ميكشيد سوي فلك قاه قاه شان
از اشتباه چشم بخيلان به خون نشست
ديدي به چشم عاقبت اشتباهشان
بس كودكان كه در شب سرما فسرده اند
زيرا نداده يي به شب خود پناهشان
بسيار بي كسان كه به چاه مذلتند
با دست اقتدار برآور ز چاهشان
اقوام بي شمار
به گورند و اين زمان نبود
نشان ز ملت و از پادشاهشان
از روشنان شام دعا پرتوي بخواه
باشد كه روشني دهدت روي ماهشان
 

عارف كسي بود كه به شب اي خدا كند

با سوز سينه خسته دلان را دعا كند
با لطف دوست تكيه به تخت غنا زند
بي آنكه ديده بر صله ي پادشا كند
پيچد سر از
عنايت سلطان به كبر و ناز
در كوي فقر قامت خدمت دو تا كند
بر پاي شاه اگر سر ذلت نهاده است
با شرم تو به سجده ي حق را قضا كند
حكم خداي لم يزلي را به سر نهد
شايد به عهد بسته ي ديرين وفا كند
دست محبتي به سر بي نوا كشد
درد دلي ز راه مروت دوا كند
تا قصر خواجگان نرود
از پي نياز
بر او حرام باد كه كار گدا كند
هر جا كه مي رود به دل بي هوس رود
هر كار ميكند به رضاي خدا كند
با او بگو كه در پي زر از چه مي رود
آن كس كه خاك را به نظر كيميا كند
عارف اگر كه خرقه دهد در بهاي مي
خود را به چشم اهل نظر بي بها كند
بايد به باده ي
خانه ي وحدت قدم نهد
گرمست اوست پير مغان را رها كند
عرفانن نه راه شك كه ره عشق و بندگيست
عارف كجا به غير خدا التجا كند
گر سالك است بر در منعم چرا رود
ور عارف است بندگي شه چرا كند
 

 

اي دختر زيبا كه اميد دل مايي
قربان تو ايمن گونه خموشانه چرايي
اي طوطي خاموش به جانم مزن آتش
جان مي دهمت تا به سخن لب بگشايي
غمگين مشو اي
بلبل از نغمه فتاده
آن روز بر آيد كهبه هر گل بسرايي
اين گونه ملالت مگزين چهره برافروز
تا در بر هر آينه خود را بنمايي
لبخند بزن فصل خزان مي رود از باغ
پژمرده مباش اين همه آخر گل مايي
امروز اگر باغم خود خانه نشيني
يك روز چو مه بر سر هر بام برآيي
گفتم كه دعايت
كنم اي گلبن اميد
ديدم كه تو خود سلسله جنبان دعايي


 

خيال تو دل ما را شكوفه باران كرد
نميرد آن كه به هر لحظه ياد ياران كرد
نسيم زلف تو در باغ خاطرم پيچيد
دل خزان زده ام را پر از بهاران كرد
چراغ خانه ي آن دلفروز روشن باد
كه ظلمت شب ما را ستاره باران كرد
دو چشم مست تو نازم به لحظه هاي نگاه
كه هر چه كرد به ما ناز آن خماران كرد
من از نگاه تو مستم بگو كه ساقي بزم
چه باده بود كه در چشم نازداران كرد
به گيسوان بلندت طلاي صبح چكيد
ببين كه زلف تو هم كار
آبشاران كرد
دو چشم من كه شبي از فراق خواب نداشت
به ياد لاله ي رويت هواي باران كرد
به روي شانه ز بلبل به شوق يك گل خاست
چنين هنر غم دلدادگي هزاران كرد
گلاب مي چكيد از خامه ات به جام غزل
شكفته طبع تو را روي گلعذاران كرد



X