تهي بود و نسيمي.

سياهي بود و ستاره اي

هستي بود و زمزمه اي.

لب بود و نيايشي.

« من » بود و « تو» يي:

نماز و محرابي.

**

 در سراي ما زمزمه اي، در كوچه ما آوازي نيست.

شب، گلدان پنجره ما را ربوده است.

پرده ما، در وحشت نوسان خشكيده است.

اينجا، اي همه لب ها! لبخندي ابهام جهان را پهنا مي دهد.

پرتو فانوس ما، در نيمه راه، ميان ما و شب هستي مرده است.

ستون هاي مهتابي ما را، پيچك انديشه فرو بلعيده است.

اينجا نقش گليمي، و آنجا نرده اي، ما را از آستانه ما

بدر برده است.

اي همه هوشياران! بر چه باغي در نگشوديم، كه عطر

فريبي به تار نهفته ما نريخت؟

اي همه كودكي ها! بر چه سبزه اي ندويديم، كه شبنم

اندوهي بر ما نفشاند؟

غبار آلوده راهي از فسانه به خورشيديم.

اي همه خستگان! در كجا شهپر ما، از سبكبالي پروانه

نشان خواهد گرفت؟

ستاره زهره از چاه افق برآمد.

كنار نرده مهتابي ما، كودكي بر پرتگاه وزش ها مي گريد.

در چه دياري آيا، اشك ما در مرز ديگر مهتابي خواهد چكيد؟

اي همه سيماها! در خورشيدي ديگر، خورشيدي ديگر.

***

ايوان تهي است، و باغ از ياد مسافر سرشار.

در دره آفتاب، سر برگرفته اي:

كنار بالش تو، بيد سايه فكن از پا درآمده است.

دوري، تو از آن سوي شقايق دوري.

در خيرگي بوته ها، كو سايه لبخندي كه گذر كند؟

از شكاف انديشه، كو نسيمي كه درون آيد؟

سنگريزه رود، سيماي ترا مي ربايد.

ترا ز تو ربوه اند، و اين تنهايي ژرف است.

مي گريي، و در بيرهه زمزمه اي سرگردان مي شوي.

***

از تارم فرود آمدم، كنار بركه رسيدم.

ستاره اي در خواب طلايي ماهيان افتاد. رشته عطري

گسست. آب از سايه افسوسي پر شد.

موجي غم را به لرزش ني ها داد.

غم را از لرزش ني ها چيدم، به تارم بر آمدم، به آيينه رسيدم.

غم از دستم در آيينه رها شد: خواب آيينه شكست.

از تارم فرود آمدم، ميان بركه و آيينه، گويا گريستم.

****

آبي بلند را مي انديشم، و هياهوي سبز پائين را

ترسان از سايه خويش، به ني زار آمده ام

تهي بالا مي ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود.

دشمني كو، تا مرا از من بركند؟

نفرين به زيست: تپش كور!

دچار بودن گشتم، و شبيخوني بود . نفرين !

هستي مرا بر چين، اي ندانم چه خدايي موهوم !

نيزه من، مرمر بس تن را شكافت

و چه سود، كه اين غم را نتوان سينه دريد .

نفرين به زيست: دلهره شيرين !

نيزه ام - يار بيراهه هاي خطر- را تن مي شكنم .

صداي شكست، در تهي حادثه مي پيچد . ني ها بهم مي سايد .

ترنم سبز مي شكافد:

نگاه زني، چون خوابي گوارا، به چشمانم مي نشيند.

ترس بي سلاح مرا از پاي مي فكند.

من - نيزه دار كهن - آتش مي شوم.

او - دشمن زيبا - شبنم نوازش مي افشاند.

دستم را مي گيرد

و ما - دو مردم روزگاران كهن - مي گذريم.

به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبزشان، گهواره روان

را نوسان مي دهيم.

آبي بلند، خلوت ما را مي آرايد.

***

اي كرانه ما! خنده گلي در خواب، دست پارو زن ما را

بسته است.

در پي صبحي بي خورشيديم، با هجوم گل ها چكنيم؟

جوياي شبانه نابيم، با شبيخون روزن ها چكنيم؟

آن سوي باغ، دست ما به ميوه بالا نرسيد.

وزيديم، و دريچه به آيينه گشود.

به درون شديم، و شبستان ما را نشناخت.

به خاك افتاديم، و چهره « ما » نقش « او » به زمين نهاد.

تاريكي محراب، آكنده ماست.

سقف از ما لبريز، ديوار از ما، ايوان از ما.

از لبخند، تا سردي سنگ: خاموشي غم.

از كودكي ما، تا اين نسيم: شكوفه - باران فريب.

برگرديم، كه ميان ما و گلبرگ، گرداب شكفتن است.

موج برون به صخره ما نمي رسد.

ما جدا افتاده ايم، و ستاره همدردي از شب هستي سر مي زند.

ما مي رويم، و آيا در پي ما، يادي از درها خواهد گذشت؟

ما مي گذريم، و آيا غمي بر جاي ما، در سايه ها خواهد نشست؟

برويم از سايه ني، شايد جايي، ساقه آخرين،

 گل برتر را در سبد ما افكند.

***

پنجره را به پهناي جهان مي گشايم:

جاده تهي است. درخت گرانبار شب است.

ساقه نمي لرزد، آب از رفتن خسته است:

تو نيستي، نوسان نيست.

تو نيستي، و تپيدن گردابي است.

تو نيستي، و غريو رودها گويا نيست، و دره ها ناخوانا ست.

مي آيي: شب از چهره ها بر مي خيزد، راز از هستي مي پرد.

ميروي: چمن تاريك مي شود، جوشش چشمه مي شكند.

چشمانت را مي بندي: ابهام به علف مي پيچد.

سيماي تو مي وزد، و آب بيدار مي شود.

مي گذري، و آيينه نفس مي كشد.

جاده تهي است. تو باز نخواهي گشت، و چشمم به راه تو نيست.

پگاه، دروگران از جاده روبرو سر مي رسند:

 رسيدگي خوشه هايم را به رؤيا ديده اند.

**

كوهساران مرا پر كن، اي طنين فراموشي!

نفرين به زيبايي - آب تاريك خروشان - كه هست مرا

تو ناگهان زيبا هستي. اندامت گردابي است.

موج تو اقليم مرا گرفت.

ترا يافتم، آسمان ها را پي بردم.

ترا يافتم، درها را گشودم، شاخه ها را خواندم.

افتاده باد آن برگ، كه به آهنگ وزش هايت نلرزد!

مژگان تو لرزيد: رؤيا در هم شد.

تپيدي: شيره گل بگردش آمد.

بيدار شدي: جهان سر برداشت، جوي از جا جهيد.

براه افتادي: سيم جاده غرق نوا شد.

در كف تست رشته دگرگوني.

از بيم زيبايي مي گريزم، و چه بيهوده: فضا را گرفته اي.

يادت جهان را پر غم  مي كند، و فراموشي كيمياست.

در غم گداختم، اي بزرگ، اي تابان!

سر برزن، شب زيست را درهم ريز،

ستاره ديگر خاك!

جلوه اي، اي برون از ديد!

از بيكران تو مي ترسم، اي دوست! موج نوازشي.

***

رويا زدگي شكست: پهنه به سايه فرو بود.

زمان پرپر مي شد.

از باغ ديرين، عطري به چشم تو مي نشست.

كنار مكان بوديم. شبنم ديگر سپيده همه باريد.

كاسه فضا شكست. در سايه - باران گريستم،

 و از چشمه غم بر آمدم.

آلايش روانم رفته بود. جهان ديگر شده بود.

در شادي لرزيدم، و آن سو را به درودي لرزاندم.

لبخند در سايه روان بود. آتش سايه ها در من گرفت:

گرداب آتش شدم.

فرجامي خوش بود: انديشه نبود.

خورشيد را ريشه كن ديدم.

و دروگر نور را، در تبي شيرين، با لبي فرو بسته ستودم.

***

بام را برافكن، و بتاب، كه خرمن تيرگي اينجاست

بشتاب، درها را بشكن، وهم را دو نيمه كن، كه منم

هسته اين بار سياه .

اندوه مرا بچين، كه رسيده است .

ديري است، كه خويش را رنجانده ايم، و روزن آشتي

بسته است .

مرا بدان سو بر، به صخره برترمن رسان، كه جدا

مانده ام .

به سر چشمه « ناب » هايم بردي، نگين آرامش گم كردم، و

گريه سر دادم .

فرسوده راهم، چادري كوميان شعله و باد، دور از همهمه

خوابستان ؟

و مبادا ترس آشفته شود، كه آبشخور جاندار من است .

و مبادا غم فرو ريزد، كه بلند آسمانه زيباي من سات .

صدا بزن، تا هستي بپا خيزد، گل رنگ بازد، پرنده

هواي فراموشي كند.

ترا ديدم، از تنگناي زمان جستم. ترا ديدم، شور عدم

در من گرفت .

و بينديش، كه سودايي مرگم. كنار تو زنبق سيرابم.

دوست من، هستي ترس انگيز است.

به صخره من ريز، مرا در خود بساي، كه پوشيده از خزه

نامم .

بروي، كه تري تو، چهره خواب اندود مرا خوش است.

غوغاي چشم و ستاره، فرو نشست، بمان، تا شنوده

آسمان ها شويم

بدرآ، بي خدايي مرا بيا گن، محراب بي آغازم شو

نزديك آي، تا من سراسر « من » شوم

**

X