عشق

خاطره‌يي‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا كه آنان اكنون هر دو خفته‌اند:
 
در اين‌سوي بستر
  مردي و
زني
  در آن‌سوي.

 

تندبادي بر درگاه و
تندباري بر بام.

مردي و زني خفته.

و در انتظارِ تكرار و حدوث
عشقي
خسته.

 

 
 

ريشه‌ها در خاك

ريشه‌ها در آب
ريشه‌ها در فرياد.

شب از ارواحِ سكوت سرشار است
و دست‌هايي كه ارواح را مي‌رانند
 

و دست‌هايي كه ارواح را به دور
  به دوردست
    مي‌تارانند.

 

ــ دو شبح در ظلمات
  تا مرزهايِ خسته‌گي رقصيده‌اند.

 

ــ ما رقصيده‌ايم
  ما تا مرزهايِ خسته‌گي رقصيده‌ايم.

 

 

ــ دو شبح در ظلمات
  در رقصي جادويي، خسته‌گي‌ها را بازنمو ده‌اند.

 

ــ ما رقصيده‌ايم
  ما خسته‌گي‌ها را بازنموده‌ايم.

 

 
شب از ارواحِ سكوت
  سرشار است

ريشه‌ها از فرياد و
رقص‌ها
از خسته‌گي

 

 
 

برايِ پروينِ دولت‌آبادي

 
شب
  با گلويِ خونين
    خوانده‌ست
      ديرگاه.

 

دريا
  نشسته سرد.

 

يك شاخه
  در سياهي‌يِ جنگل
    به سويِ نور
فرياد مي‌كشد

 

 
 

به فروز و يحيي هدي

و به يادِ عزيزي كه چه تلخ پاي‌مردي كرد

بادها، ابرِ عبيرآميز را
ابر، باران‌هاي حاصل‌خيز را...

 

اژدهايي خفته را ماند،
  به رويِ رودِ پيچان
    پل:

 

پاي‌ها در آب و سر بر ساحلي هِشته
هِشته دُم بر ساحلِ ديگرــ
نه‌ش به سر انديشه‌يي از خشك‌سالي‌هاست
نه‌ش به دل انديشه از طغيان
نه‌ش سُروري با نسيمي خرد
نه‌ش غروري با تبِ توفان
نه‌ش اميدي مي‌پزد در سر
نه‌ش ملالي مي‌خلد در جان

بند بندِ استخوان‌اش داستان از بي‌خيالي‌هاست...

 

بادها، ابرِ عبيرآميز را
ابر، باران‌هايِ حاصل‌خيز را...

 

معبرِ خورشيد و باران
  بي‌خيالي هيچ‌اش از باران و از خورشيد
    بر جاي
      ايستاده
        پل!

 

معبرِ بسيارِ موكب‌هايِ پُرفانوس و پُرجنجالِ شادي‌هايِ عالم‌گير
معبرِ بسيار موكب‌هاي انده‌گينِ نالش‌ريزِ سردر زير
 

خشت خشتِ هيكل‌اش از نامداري‌هايِ بي‌نامان فرو پوشيده
  بر جاي
    ايستاده
      پل!

 

بادها، ابرِ عبيرآميز را
ابر، باران‌هايِ حاصل‌خيز را...

گاوِ مجروحي به زيرِ بار
روستايي‌مردي از دنبال
تنگ‌نايِ گُرده‌يِ پل را به سويِ ساحلِ خاموش مي‌پيمايد
اندر مه كه گويي در اجاقِ دودناكِ شام مي‌سوزد.
هم در اين هنگام
از فرازِ جان‌پناهِ بي‌خيالِ سرد
مردي در خيال آرام
 

بر غوغايِ رودِ تندِ پيچان
  چشم
    مي‌دوزد.

 

 
 


من فكرمي‌كنم
 
هرگز نبوده قلبِ من
  اين گونه
    گرم و سرخ:

 

احساس‌مي‌كنم
در بدترين دقايقِ اين شامِ مرگ‌زاي
 

چندين هزار چشمه‌يِ خورشيد
  در دل‌ام

مي‌جوشد از يقين؛

 

احساس‌مي‌كنم
در هر كنار و گوشه‌يِ اين شوره‌زارِ ياءس
 

چندين هزار جنگلِ شاداب
  ناگهان

مي‌رويد از زمين.

 

آه اي يقينِ گم‌شده، اي ماهي‌يِ گريز
در بركه‌هايِ آينه لغزيده تو به تو!
من آب‌گيرِ صافي‌ام، اينك! به سِحرِ عشق،
از بركه‌هايِ آينه راهي به من بجو!


 

من فكرمي‌كنم
 
هرگز نبوده
  دستِ من
    اين‌سان بزرگ و شاد:

 

احساس‌مي‌كنم
 

در چشمِ من
  به آبشُرِ اشكِ سرخ‌گون

خورشيدِ بي‌غروبِ سرودي كشد نفس،

 

احساس‌مي‌كنم
 

در هر رگ‌ام
  به هر تپشِ قلبِ من
    كنون

بيدارباشِ قافله‌يي مي‌زند جرس.

 

 
آمد شبي برهنه‌ام از در
  چو روحِ آب

در سينه‌اش دو ماهي و در دست‌اش آينه
گيسويِ خيسِ او خزه‌بو، چون خزه به‌هم.

 

من بانگ بركشيدم از آستانِ ياءس:
«ــ‌آه اي يقينِ يافته، بازت نمي‌نهم!»

 

 
 

در اين‌جا چار زندان است

به هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير...

از اين زنجيريان، يك تن، زن‌اش را در تبِ تاريكِ بهتاني به ضربِ دشنه‌يي كشته‌است.

از اين مردان، يكي، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سرِ برزن، به خونِ نان‌فروشِ سختِ دندان گرد آغشته‌است.

از اينان، چند كس در خلوتِ يك روزِ باران‌ريز بر راهِ رباخواري نشسته‌اند
كساني در سكوتِ كوچه از ديوارِ كوتاهي به رويِ بام جسته‌اند
كساني نيم‌شب، در گورهايِ تازه، دندانِ طلايِ مرده‌گان را مي‌شكسته‌اند.

من اما هيچ كس را در شبي تاريك و توفاني نكشته‌ام
من اما راه بر مردِ رباخواري نبسته‌ام
من اما نيمه‌هايِ شب ز بامي بر سرِ بامي نجسته‌ام.


 

در اين‌جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير...

در اين زنجيريان هستند مرداني كه مردارِ زنان را دوست مي‌دارند.
در اين زنجيريان هستند مرداني كه در روياي‌ِشان هر شب زني در وحشتِ مرگ از جگر برمي‌كشد فرياد.

من اما، در زنان چيزي نمي‌يابم‌ ــ گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش‌ــ
من اما، در دلِ كُهسارِ روياهايِ خود، جز انعكاسِ سردِ آهنگِ صبورِ اين علف‌هايِ بياباني كه مي‌رويند و مي‌پوسند و مي‌خشكند و مي‌ريزند، با چيزي ندارم گوش.

مرا گر خود نبود اين بند، شايد بامدادي، هم‌چو يادي دور و لغزان، مي‌گذشتم از ترازِ خاكِ سردِ پست...

جرم اين است!
جرم اين است!

 

 
 

يارانِ ناشناخته‌ام

چون اخترانِ سوخته
 
چندان به خاكِ تيره فروريختند سرد
  كه گفتي
ديگر
  زمين
    هميشه
      شبي بي‌ستاره ماند.

 

 

 
آن‌گاه
  من
    كه بودم

جغدِ سكوتِ لانه‌يِ تاريكِ دردِ خويش،
چنگِ ز هم گسيخته‌زه را
يك‌سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم ميانِ كوچه‌يِ مردم
اين بانگ با لب‌ام شررافشان:

 

 

«ــ آهاي!
  از پشتِ شيشه‌ها به خيابان نظر كنيد!
  خون را به سنگ‌فرش ببينيد!...
  اين خونِ صبح‌گاه است گويي به سنگ‌فرش
  كاين‌گونه مي‌تپد دلِ خورشيد
  در قطره‌هايِ آن...»

 

 

بادي شتاب‌ناك گذر كرد
بر خفته‌گانِ خاك،
افكند آشيانه‌يِ متروكِ زاغ را
از شاخه‌يِ برهنه‌يِ انجيرِ پيرِ باغ...

 

«ــ خورشيد زنده است!
  در اين شبِ سيا
  [كه سياهي‌يِ روسيا تا قندرونِ كينه بخايد از پاي تا به سر همه جان‌اش شده دهن،]
 
آهنگِ پرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشيد را
  من
  روشن‌تر
  پُرخشم‌تر
  پُرضرب‌تر شنيده‌ام از پيش...
   
  از پشتِ شيشه‌ها به خيابان نظر كنيد!
   
  از پشتِ شيشه‌ها
  به خيابان نظر كنيد!
   
  از پشتِ شيشه‌ها به خيابان
  نظر كنيد!
   
  از پشتِ شيشه‌ها...
  . . . . . . .

 

 

نوبرگ‌هايِ خورشيد
بر پيچكِ كنارِ درِ باغِ كهنه رُست.

فانوس‌هايِ شوخِ ستاره
آويخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...


 

من بازگشتم از راه،
جان‌ام همه اميد
قلب‌ام همه تپش.
 
چنگِ زهم‌گسيخته‌زه را
  زه بستم

 

 

پايِ دريچه
  بنشستم
وزنغمه‌يي
  كه خواندم پُرشور

جامِ لبانِ سردِ شهيدانِ كوچه را
 

با نوش‌خندِ فتح
  شكستم:

 

 

«ــ آهاي!
  اين خونِ صبح‌گاه است گويي به سنگ‌فرش
  كاين‌گونه مي‌تپد دلِ خورشيد
  در قطره‌هايِ آن...
 
  از پشتِ شيشه‌ها به خيابان نظر كنيد
 
  خون را به سنگ‌فرش ببينيد!
  خون را به سنگ‌فرش
  ببينيد!
 
  خون را
  به سنگ‌فرش...»

 

 

 
 

در دوردست، آتشي اما نه دودناك

در ساحلِ شكفته‌يِ دريايِ سردِ شب
پُرشعله مي‌فروزد.

آيا چه اتفاق؟
كاخي است سربلند كه مي‌سوزد؟
يا خرمني ــ كه مانده ز كينه
در آتشِ نفاق‌ــ؟

هيچ اتفاق نيست!

در دوردست، آتشي اما نه دودناك
در ساحلِ شكفته‌يِ شب شعله‌مي‌زند،
وين‌جا، كنارِ ما، شبِ هول است
در كارِ خويش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتي است كه، با هر چه پيشِ دست،
رويِ سياه را
سازد سياه‌تر.

 

آري! در اين كنار
هيچ اتفاق نيست:

در دور دست آتشي اما نه دودناك،

 

 
 


در تمامِ شب چراغي نيست.
در تمامِ شهر
نيست يك فرياد.

اي خداوندانِ خوف‌انگيزِ شب‌پيمانِ ظلمت‌دوست!
تا نه من فانوسِ شيطان را بياويزم
در رواقِ هر شكنجه‌گاهِ پنهاني‌يِ اين فردوسِ ظلم‌آيين،
تا نه اين شب‌هايِ بي‌پايانِ جاويدانِ افسون پايه‌تان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاوداني‌تر كنم نفرين،ــ
ظلمت‌آبادِ بهشتِ گندِتان را در به رويِ من
بازنگشاييد!


 

در تمامِ شب چراغي نيست
در تمامِ روز
نيست يك فرياد.

چون شبانِ بي‌ستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه مي‌سوزم من، از نخوت زبان‌ام در دهان بسته‌ست.
راهِ من پيداست
پايِ من خسته‌ست.

پهلواني خسته را مانم كه مي‌گويد سرودِ كهنه‌يِ فتحي قديمي را.
 

با تنِ بشكسته‌اش،
  تنها

زخمِ پُردردي به‌جامانده‌ست از شمشير و، دردي جان‌گزاي از خشم:
اشك مي‌جوشاندش در چشمِ خونين داستانِ درد،
خشمِ خونين، اشك مي‌خشكاندش در چشم.

 

در شبِ بي‌صبحِ خود تنهاست.
از درون بر خود خميده، در بياباني كه بر هر سويِ آن خوفي نهاده دام
دردناك و خشم‌ناك از رنجِ زخم و نخوتِ خود، مي‌زند فرياد:

 

«ــ در تمامِ شب چراغي نيست
  در تمامِ دشت
  نيست يك فرياد...
 
  اي خداوندانِ ظلمت‌شاد!
  از بهشتِ گندِتان ما را
  جاودانه بي‌نصيبي باد!
 
  باد تا فانوسِ شيطان را برآويزم
  در رواقِ هر شكنجه‌گاهِ اين فردوسِ ظلم‌آيين!
 
  باد تا شب‌هايِ افسون‌مايه‌تان را من
  به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاوداني‌تر كنم نفرين!»

 

 

 
 

برايِ سياوشِ كوچك

نه به‌خاطرِ آفتاب نه به‌خاطرِ حماسه
به‌خاطرِ سايه‌يِ بامِ كوچك‌اش
 
به‌خاطرِ ترانه‌يي
  كوچك‌تر از دست‌هايِ تو

 

نه به‌خاطرِ جنگل‌ها نه به‌خاطرِ دريا
به‌خاطرِ يك برگ
 

به‌خاطرِ يك قطره
  روشن‌تر از چشم‌هايِ تو

 

نه به‌خاطرِ ديوارها ــ به‌خاطرِ يك چپر
نه به‌خاطرِ همه انسان‌ها ــ به‌خاطرِ نوزادِ دشمن‌اش شايد
نه به‌خاطرِ دنيا ــ به‌خاطرِ خانه‌يِ تو
به‌خاطرِ يقينِ كوچك‌ات
كه انسان دنيايي است

به‌خاطرِ آرزويِ يك لحظه‌يِ من كه پيشِ تو باشم
به‌خاطرِ دست‌هايِ كوچك‌ات در دست‌هايِ بزرگِ من
و لب‌هايِ بزرگِ من
بر گونه‌هايِ بي‌گناهِ تو

به‌خاطرِ پرستويي در باد، هنگامي كه تو هلهله‌مي‌كني
به‌خاطرِ شبنمي بر برگ، هنگامي كه تو خفته‌اي
به‌خاطرِ يك لبخند
هنگامي كه مرا در كنارِ خود ببيني

به‌خاطرِ يك سرود
به‌خاطرِ يك قصه در سردترينِ شب‌ها تاريك‌ترينِ شب‌ها
به‌خاطرِ عروسك‌هايِ تو، نه به‌خاطرِ انسان‌هايِ بزرگ
به‌خاطرِ سنگ‌فرشي كه مرا به تو مي‌رساند، نه به خاطرِ شاه‌راه‌هايِ دوردست

به‌خاطرِ ناودان، هنگامي كه مي‌بارد
به‌خاطرِ كندوها و زنبورهايِ كوچك
به‌خاطرِ جارِ سپيدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرام

به‌خاطرِ تو
به‌خاطرِ هر چيزِ كوچك هر چيزِ پاك برخاك‌افتادند
به‌يادآر
عموهاي‌ات را مي‌گويم
از مرتضا سخن‌مي‌گويم.



X