چرا كه آنان اكنون هر دو خفتهاند:
در اينسوي بستر | |
مردي و |
زني | |
در آنسوي. |
تندباري بر بام.
مردي و زني خفته.
و در انتظارِ تكرار و حدوث
عشقي
خسته.
عشقخاطرهييست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته، چرا كه آنان اكنون هر دو خفتهاند:
تندبادي بر درگاه و تندباري بر بام. مردي و زني خفته. و در انتظارِ تكرار و حدوث
|
ريشهها در خاكريشهها در آب ريشهها در فرياد. شب از ارواحِ سكوت سرشار است
ريشهها از فرياد و
|
برايِ پروينِ دولتآبادي
|
به فروز و يحيي هديو به يادِ عزيزي كه چه تلخ پايمردي كرد بادها، ابرِ عبيرآميز را ابر، بارانهاي حاصلخيز را...
پايها در آب و سر بر ساحلي هِشته بند بندِ استخواناش داستان از بيخياليهاست...
بادها، ابرِ عبيرآميز را ابر، بارانهايِ حاصلخيز را...
معبرِ بسيارِ موكبهايِ پُرفانوس و پُرجنجالِ شاديهايِ عالمگير
بادها، ابرِ عبيرآميز را ابر، بارانهايِ حاصلخيز را... گاوِ مجروحي به زيرِ بار
|
من فكرميكنم
احساسميكنم
ميجوشد از يقين؛
احساسميكنم
ميرويد از زمين.
آه اي يقينِ گمشده، اي ماهييِ گريز در بركههايِ آينه لغزيده تو به تو! من آبگيرِ صافيام، اينك! به سِحرِ عشق، از بركههايِ آينه راهي به من بجو!
من فكرميكنم
احساسميكنم
خورشيدِ بيغروبِ سرودي كشد نفس،
احساسميكنم
بيدارباشِ قافلهيي ميزند جرس.
در سينهاش دو ماهي و در دستاش آينه
من بانگ بركشيدم از آستانِ ياءس:
|
در اينجا چار زندان استبه هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير... از اين زنجيريان، يك تن، زناش را در تبِ تاريكِ بهتاني به ضربِ دشنهيي كشتهاست. از اين مردان، يكي، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سرِ برزن، به خونِ نانفروشِ سختِ دندان گرد آغشتهاست. از اينان، چند كس در خلوتِ يك روزِ بارانريز بر راهِ رباخواري نشستهاند من اما هيچ كس را در شبي تاريك و توفاني نكشتهام
در اينجا چار زندان است به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير... در اين زنجيريان هستند مرداني كه مردارِ زنان را دوست ميدارند. من اما، در زنان چيزي نمييابم ــ گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموشــ مرا گر خود نبود اين بند، شايد بامدادي، همچو يادي دور و لغزان، ميگذشتم از ترازِ خاكِ سردِ پست... جرم اين است!
|
يارانِ ناشناختهامچون اخترانِ سوخته
جغدِ سكوتِ لانهيِ تاريكِ دردِ خويش،
بادي شتابناك گذر كرد بر خفتهگانِ خاك، افكند آشيانهيِ متروكِ زاغ را از شاخهيِ برهنهيِ انجيرِ پيرِ باغ...
نوبرگهايِ خورشيد بر پيچكِ كنارِ درِ باغِ كهنه رُست. فانوسهايِ شوخِ ستاره
من بازگشتم از راه، جانام همه اميد قلبام همه تپش.
جامِ لبانِ سردِ شهيدانِ كوچه را
|
در دوردست، آتشي اما نه دودناكدر ساحلِ شكفتهيِ دريايِ سردِ شب پُرشعله ميفروزد. آيا چه اتفاق؟ هيچ اتفاق نيست! در دوردست، آتشي اما نه دودناك
آري! در اين كنار هيچ اتفاق نيست: در دور دست آتشي اما نه دودناك،
|
در تمامِ شب چراغي نيست. در تمامِ شهر نيست يك فرياد. اي خداوندانِ خوفانگيزِ شبپيمانِ ظلمتدوست!
در تمامِ شب چراغي نيست در تمامِ روز نيست يك فرياد. چون شبانِ بيستاره قلبِ من تنهاست. پهلواني خسته را مانم كه ميگويد سرودِ كهنهيِ فتحي قديمي را.
زخمِ پُردردي بهجاماندهست از شمشير و، دردي جانگزاي از خشم:
در شبِ بيصبحِ خود تنهاست.
|
برايِ سياوشِ كوچكنه بهخاطرِ آفتاب نه بهخاطرِ حماسه بهخاطرِ سايهيِ بامِ كوچكاش
نه بهخاطرِ جنگلها نه بهخاطرِ دريا
نه بهخاطرِ ديوارها ــ بهخاطرِ يك چپر بهخاطرِ آرزويِ يك لحظهيِ من كه پيشِ تو باشم بهخاطرِ پرستويي در باد، هنگامي كه تو هلهلهميكني بهخاطرِ يك سرود بهخاطرِ ناودان، هنگامي كه ميبارد بهخاطرِ تو |