مرا بود گل اشكي به زير هر قدمي
كه زير پاست بسي روي نتزنين صنمي
نگاه مست ميفكن به خاك راه از ناز
هزار نرگس چشمست زير هر قدمي
روان زنده ندديم به شهر مرده دلان
مگر خدا برساند به ما مسيح دمي
زمانه قصر شهان را به چنگ طوفان داد
نه بزم ماند ونه خسرو نه جام مي نه جمي
از اين سرا چو روي جاودانه خواهي ماند
كه نيست هستي مارا نشاني از عدمي
به خارزار جهان در صفا چنان گل باش
به بوي آنكه به
گلزار آخرت بچمي
به تاج پادشهان سر فرو نمي آرم
چو من به عمر نديدي گداي محتشمي
دژم مشو كه رسد خوان عيش بي كم و بيش
به خنده لب بگشا بي خيال بيش و كمي
دلم گرفت ز قرياد شوق و بانگ نشاط
چه خوش بود كه برآيد صداي پاي غمي
دلي سرور شناسد كه لطف غم داند
مخواه نغمه ي ني
بي نواي زير و بمي
اگر چو مهر زني نقش مهر بر دل خلق
چه حاجتت كه زني سكه بر سر درمي
بسي اديب نمايان بي اثر ديدم
نه دانشي نه كتابي نه گردش قلمي
ز مرگ روح نخيزد كسي كه مرده دلست
هزار نفخه اگر در روان او بدمي
شگفت نيست كه چون غنچه نامه گلرنگست
زدم ز خون دل خود
به برگ ها رقمي
اگر نبود مرا قصر زرنگار چه باك
با بام كاخ سخن بركشيده ام علمي