زمين چاك شده كوه بگداخته
فلك بر زمين آتش انداخته
به پا خاست هنگامه ي رستخيز
همه ديده ها سرخ و خونابه ريز
قريا و پروين به هم ريخته
همه عقد منظومه بگسيخته
پراكنده مردم چو پروانه ها
چو موران كه دورند از لانه ها
ستاره فرو ريزد از آسمان
بميرد زمين و نماند زمان
سراسيمه در كوه و صحرا وحوش
ز اعماق دريا برآيد خروش
دميده بسي تفخه در صورها
بر آورده مردم سر از گورها
بر آيد ز عمق
زمين هاي و هو
به يكدم شود گورها زير و رو
همه موي كن و مويه كن بيمناك
نفس آتش آسا زبان چاك چاك
گريزنده مادر ز فرزند خويش
پدر نيست دلسوز دلبند خويش
همه كوهها پنبه ي سوده گير
زمين و زمان را تو نابوده گير
نيابي به پشت زمين آدمي
همه وعده ها راست بيني همي
شكافنده بشكافد اين خاك را
بهم ريزد ايوان فلك را
به هر سو روان كوهها همچو رود
ستاره فتد بر زمين در سجود
چو آغاز صبح قيامت شود
گنهكار غرق ندامت شود
برآرد خروشي كه اي واي من
چه وحشت سرايي بود جاي من
ستم پيشه را لرزه ها بر تنست
كه اين خود مجازات
اهريمن است
گنه پيشه چون شمع افروخته
تن آتش گرفته زبان سوخته
در آن عرصه ي ضجه ي واي واي
پناهي نباشد به غير از خداي
ز بيم قيامت همه اشك ريز
بني آدم از يكديگر در گريز
به فرزند مادر برآرد خروش
رهايم كن و ديده از من بپوش
كه من خود پريشان و بيچاره ام
در
اين وادي هول آواره ام
ملك مي زند نعره بر آدمي
كه الملك لله باشد همي
بينديش و با ديده ي تيز بين
سراي قيامت شرر خيز بين
بپا مي شود دادگاه خداي
بدا بر گنهكار نا پارساي
خدايا ز فردا بلرزد تنم
ز بيم قيامت همه شيونم
بزرگا گنه جان من تيره كرد
هوي و
هوس را به ما چيره كرد
تو باغي و من در دمن مانده ام
بدا بر سرايي كه من مانده ام
تو نوري و من مانده در ظلمتم
تو معبودي و من همه غفلتم
خدايا در آن ورطه ي هولناك
مبادا گنهكار خيزم ز خاك
در ‌آن بي پناهي پناهم بده
ز رحمت به فردوس راهم بده
خطا گفتم اي
مهربان بر عباد
كه دور از تو فردوس و جنت مباد
ز جنت همه آرزويم تويي
به فردوس هم آنچه جويم تويي
دلم را به شوق تو پيراستم
كه تنها ز هستي تو را خواستم
تو بودي به هر حال معبود من
تو هستي به هر لحظه مقصود من
مرا از گنه شستشويي بده
به خاك درت آبرويي بده
به مردن مرا از گنه پاك كن
چو بخشيده اي همدم خاك كن
نگويم كه در بر رخم باز نيست
هماي مرا حال پرواز نيست
اگر چه خدا جوي ديرينه ام
نشسته غباري بر آيينه ام
مرا نفس اماره در خاك كن
به مهرت غبار از دلم پاك كن
به دست تو آيينه يابد جلا
به امر تو هر سنگ گردد
طلا
به فرمان تو گل بر آيد ز سنگ
ز نقش تو شد غنچه هفتاد رنگ
چراغ همه آسمان ها ز تست
تويي بي نشان اين نشان ها ز تست
به مهر تو هر شاخه در گل نشست
بسي نغمه در ناي بلبل نشست
همه رود ها در خروش تواند
چمن ها همه لاله پوش تواند
تو بر ابر فرمان باران دهي
گل و لاله بر مرغزاران دهي
ز آهو بر آورده يي بوي مشك
عطا كرده يي ميوه از چوب خشك
تو رخشنده كردي دل مشتري
چه كس مي كند جز تو ميناگري
مه و مهر روشن دو فانوس تست
همه آسمانها زمين بوس تست
جهان از تو بالا و پستي گرفت
همه نيستي از تو هستي گرفت
تو
بر خيل جنبندگان جان دهي
تو هستي كه بر ذره فرمان دهي
عطاي تو بر چشم ما خواب ريخت
به شب بر فلك نور مهتاب ريخت
به هرجا نشستم خيال تو بود
به هر باغ ديدم جمال تو بود
بسا نقش بر سنگ بگذاشتي
سپاست كه بر صخره گل كاشتي
همه نخل ها سبز پوش تواند
همه نحل ها
باده نوش تواند
خدايا جهان پر ز آهنگ تست
به هر گل نموداري از رنگ تست
تو از كوه ها چشمه انگيختي
تو در آب ها زندگي ريختي
ز چشم غزالان تو را ديده ام
به بوي تو از شاخه گل چيده ام
برآري بسي چشمه از سنگها
به يك گل عطا كرده يي رنگ ها
به دريا كه خود عالمي
ديگرست
درون صدف ها بسي گوهر ست
خدايا چه گويم چه ها كرده يي
گل از قعر دريا برآورده يي
شدم در شگفتي ز ديدار سنگ
كه هر سنگ درياست هفتاد رنگ
به دريا هنرها برافراختي
به درياچه گلخانه ها ساختي
به جنگل اگر پا گذارد كسي
ز حيرت تحمل نيارد بسي
ز بيننده گل مي
كند دلبري
به هر برگ صد گونه صورتگري
هوا سبز و سرتاسر بيشه سبز
درخت ارغواني ولي ريشه سبز
به جنگل بيا و نقش كندو بين
چو بيني همه نقشه ي او ببين
كجا مي تواند كسي حس كند
كه زنبور كار مهندس كند
به جز او كه گفت آن نوانديش را
مسدس كند خانه ي خويش را
كه آموختنش دل به گل باختن
به گلها نشستن عسل ساختن
چه صورتگري نقش گل ريخته
چه دستي چنين طرحي انگيخته
يه گلها چه كس اين همه رنگ داد
به بلبل چه كس شور آهنگ داد
چه كس روشني در قمر ريخته
چو فانوس بي تكيه آويخته
چه كس بيشه را اين همه رنگ زد
چه دستي دو
صد نقشه بر سنگ زد
اگر باشدت ديده ي دل نكوست
به هر پرده ي چشم ما نقش اوست
ببين مردم چشم خود را دمي
كه در نقطه پيدا بود عالمي
خدايا توهستي در انديشه ام
دود نور تو در رگ و ريشه ام
بزرگا ز حيرت به فرياد من
ز پا تا به سر حيرت آباد من
از اين باده هايي كه
در دست تست
سرا پا وجودم همه مست تست
ز مستي ندانم ره خانه را
نداند كسي حال ديوانه را
كجا مور داند سليمان كجاست
كجا لعل داند بدخشان كجاست
ز بس نقش حيرت به دل ميزني
كلاه از سر عقل مي افكني
ندانم به درگاه نتو چيستم
چه گويم كه خود كمتر از نيستم
چنانم
به حيرت كه ديوانه ام
به شمع تو عمريست پروانه ام
از اين شمع خلقت برافروختن
چه آيد ز پروانه جز سوختن
 

X