ناگهان ديدم سرم آتش گرفت
سوختم
خاكسترم آتش گرفت
چشم واكردم
سكوتم آب شد
چشم بستم
بسترم آتش گرفت
در زدم
كسي اين قفس را وا نكرد
پر زدم
بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستاني پريد
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفي از نام تو آمد بر زبان
دستهايم
دفترم آتش گرفت

ما را به حال خود بگذاريد و بگذريد
از خيل رفتگان بشماريد و بگذريد
اكنون كه پا به روي دل ما گذاشتيد
پس دست بر دلم مگذاريد و بگذريد
تا داغ ما كوير دلان تازه تر شود
چون ابري از سراب بباريد و بگذريد
پنهان در آستين شما برق خنجر است
دستي از آستين به درآريدو بگذريد
ما دل به دست هرچه كه بادا سپرده ايم
ما را به دست دل بسپاريد و بگذريد
با آبروي آب چه باك از غبار باد
نانپاره اي مگر به كف آريد و بگذريد

دستي به كرم به شانه ي ما نزدي
بالي به هواي دانه ي ما نزدي
دير است دلم چشم به راهت دارد
اي عشق ، سري به خانه ي ما نزدي

 


اين دل به كدام واژه گويم چون شد
كز پرده برون و پرده ديگر گون شد
بگذار بگويمت كه از ناگفتن
اين قافيه در دل رباعي خون شد

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري

لحظه هاي كاغذي را، روز و شب تكرار كردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري

آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري

با نگاهي سر شكسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري

صندلي هاي خميده،ميزهاي صف كشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري

عصر جدول هاي خالي، پارك هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمكت هاي خماري

رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق كردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاك خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري

روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري

 

اي غم ، تو كه هستي از كجا مي آيي؟
هر دم به هواي دل ما مي آيي

باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشك به چشمم آشنا مي آيي!

 

سرا پا اگر زرد و پژمرده‌ايم
ولي دل به پاييز نسپرده‌ايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده‌ايم
اگر داغ دل بود ما ديده‌ايم
اگر خون دل بود ما خورده‌ايم
اگر دل دليل است آورده‌ايم
اگر داغ شرط است ما برده‌ايم
اگر دشنه دشمنان، گردنيم
اگر خنجر دوستان، گرده‌ايم
گواهي بخواهيد: اينك گواه
همين زخم‌هايي كه نشمرده‌ايم
دلي سربلند و سري سر به زير
از اين دست عمري به سر برده‌ايم

 

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي، بالهاي استعاري
لحظه‌هاي كاغذي را روز و شب تكرار كردن
خاطرات بايگاني، زندگيهاي اداري
آفتاب زرد و غمگين، پله‌هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سرشكسته، چشمهايي پينه‌بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم‌انتظاري
صندليهاي خميده، ميزهاي صف‌كشيده
خنده‌هاي لب پريده، گريه‌هاي اختياري
عصر جدولهاي خالي، پاركهاي اين حوالي
پرسه‌هاي بي‌خيالي، صندليهاي خماري
سرنوشت روزها را روي هم سنجاق كردم
شنبه‌هاي بي‌پناهي، جمعه‌هاي بي‌قراري
عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها
خاك خواهد بست روزي، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه‌ي باز حوادث:
در ستون تسليت‌ها نامي از ما يادگاري

 

دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنون‌تر از ليلي، شيرين‌تر از فرهاد
اي عشق از آتش، اصل و نسب داري
از تيره‌ي دودي، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاك از تو خاكستر
از بوي تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بي شيرين، چون بيستون ويران
هر كوه بي فرهاد، كاهي بدست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد
از خاك ما در باد، بوي تو مي‌آيد
تنها تو مي‌ماني، ما مي‌رويم از ياد

 

پيشينيان با ما
در كار اين دنيا چه گفتند؟
گفتند : بايد سوخت
گفتند : بايد ساخت
گفتيم : بايد سوخت،
اما نه با دنيا
          كه دنيا را !
گفتيم : بايد ساخت
اما نه با دنيا
          كه دنيا را !!

 

X