مرغ مهتاب 
مي خواند. 


ابري در اتاقم مي گريد. 
گل هاي چشم پشيماني مي شكفد. 
در تابوت پنجره ام پيكر مشرق مي لولد. 
مغرب جان مي كند، 
مي ميرد. 
گياه نارنجي خورشيد 
در مرداب اتاقم مي رويد كم كم 
بيدارم 
نپنداريد در خواب 
سايه شاخه اي بشكسته 
آهسته خوابم كرد. 
اكنون دارم مي شنوم 
آهنگ مرغ مهتاب 
و گل هاي پشيماني را پرپر مي كنم‌.

روي علف ها چكيده ام‌. 
من شبنم خواب آلود يك ستاره ام 


كه روي علف هاي تاريك چكيده ام‌. 
جايم اينجا نبود. 
نجواي نمناك علف ها را مي شنوم 
جايم اينجا نبود. 
فانوس 
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند 
كجا مي رود اين فانوس ، 
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟ 
بر سكوي كاشي افق دور 
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد. 
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد. 
باران پر خزه مستي 
بر ديوار تشنه روحم مي چكد. 
من ستاره چكيده ام‌. 
از چشم نا پيداي خطا چكيده ام‌: 
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود.
رگه ي سپيد مرمر سبز چمن زمزمه مي كرد.
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد.
پريان مي رقصيدند.


و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود. 
زمزمه هاي شب مستم مي كرد. 
پنجره رويا گشوده بود. 
و او چون نسيمي به درون وزيد. 
اكنون روي علف ها هستم 
و نسيمي از كنارم مي گذرد. 
تپش ها خاكستر شده اند. 
آبي پوشان نمي رقصند. 
فانوس آهسته بالا و پايين مي رود. 
هنگامي كه او از پنجره بيرون مي پريد 
چشمانش خوابي را گم كرده بود. 
جاده نفس نفس مي زد. 
صخره ها چه هوسناكش بوييدند! 
فانوس پر شتاب ! 
تا كي مي لغزي 
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ؟ 
زمزمه هاي شب پژمرد. 
رقص پريان پايان يافت‌. 
كاش اينجا نچكيده بودم‌! 
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد 


فانوس از كنار ساحل براه افتاد. 
كاش اينجا- در بستر پر علف تاريكي‌- نچكيده بودم ! 
فانوس از من مي گريزد. 
چگونه برخيزم؟ 
به استخوان سرد علف ها چسبيده ام‌. 
و دور از من ، فانوس 
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند.

شب را نوشيده ام 
و بر اين شاخه هاي شكسته مي گريم‌. 


مرا تنها گذار 
اي چشم تبدار سرگردان ! 
مرا با رنج بودن تنها گذار. 
مگذار خواب وجودم را پر پر كنم‌. 
مگذار از بالش تاريك تنهايي سر بردارم 
و به دامن بي تار و پود روياها بياويزم‌. 

سپيدي هاي فريب 
روي ستون هاي بي سايه رجز مي خوانند. 
طلسم شكسته خوابم را بنگر 
بيهوده به زنجير مرواريد چشم آويخته‌. 
او را بگو 
تپش جهنمي مست ! 
او را بگو: نسيم سياه چشمانت را نوشيده ام‌. 
نوشيده ام كه پيوسته بي آرامم‌. 
جهنم سرگردان‌! 
مرا تنها گذار.

سايه دراز لنگر ساعت 
روي بيابان بي پايان در نوسان بود: 


مي آمد، مي رفت‌. 
مي آمد، مي رفت‌. 
و من روي شن هاي روشن بيابان 
تصوير خواب كوتاهم را مي كشيدم‌، 
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود 
و در هوايش زندگي ام آب شد. 
خوابي كه چون پايان يافت 
من به پايان خودم رسيدم‌. 

من تصوير خوابم را مي كشيدم 
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود. 
چه گونه مي شد در رگ هاي بي فضاي اين تصوير 
همه گرمي خواب دوشين را ريخت؟ 
تصويرم را كشيدم 
چيزي گم شده بود. 
روي خودم خم شد: 
حفره اي در هستي من دهان گشود. 

سايه دراز لنگر ساعت 


روي بيابان بي پايان در نوسان بود 
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم‌. 
تصويري كه رگ هايش در ابديت مي تپيد 
و ريشه نگاهم در تار و پودش مي سوخت‌. 
اين بار 
هنگامي كه سايه لنگر ساعت 
از روي تصوير جان گرفته من گذشت 
بر شن هاي روشن بيابان چيزي نبود. 
فرياد زدم‌: 
تصوير را باز ده‌!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست‌. 

سايه دراز لنگر ساعت 
روي بيابان بي پايان در نوسان بود: 
مي آمد، مي رفت‌. 
مي آمد، مي رفت‌. 
و نگاه انساني به دنبالش مي دويد.


پنجره ام به تهي باز شد
و من ويران شدم . 


پرده نفس مي كشيد 

ديوار قير اندود! 
از ميان برخيز. 
پايان تلخ صداهاي هوش ربا! 
فرو ريز. 

فراموشي مي بارد. 
پرده نفس مي كشد: 
شكوفه خوابم مي پؤمرد. 

تا دوزخ ها بشكافند، 
تا سايه ها بي پايان شوند، 
تا نگاهم رها گردد، 
درهم شكن بي جنبشي ات را 



و از مرز هستي من بگذر 
سياه سرد بي تپش گنگ !

ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت‌. 
و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت‌. 


از مرزي گذشته بود، 
در پي مرز گمشده مي گشت‌. 
كوهي سنگين نگاهش را بريد. 
صدا از خود تهي شد 
و به دامن كوه آويخت‌: 
پناهم بده‌، تنها مرز آشنا! پناهم بده‌. 
و كوه از خوابي سنگين پر بود. 
خوابش طرحي رها شده داشت‌. 
صدا زمزمه بيگانگي را بوييد، 
برگشت‌، 
فضا را از خود گذر داد 
و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد. 

كوه از خواب سنگين پر بود. 
ديري گذشت‌، 
خوابش بخار شد. 
طنين گمشده اي به رگ هايش وزيد: 
پناهم بده‌، تنها مرز آشنا! پناهم بده‌. 
سوزش تلخي به تار و پودش ريخت‌. 


خواب خطا كارش را نفرين فرستاد 
و نگاهش را روانه كرد. 

انتظاري نوسان داشت‌. 
نگاهي در راه مانده بود 
و صدايي در تنهايي مي گريست‌.

گياه تلخ افسوني ! 
شوكران بنفش خورشيد را 


در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم 
و در آيينه نفس كشنده سراب 
تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم‌. 
در چشمانم چه تابش ها كه نريخت‌! 
و در رگ هايم چه عطش ها كه نشكفت‌! 
آمدم تا ترا بويم‌، 
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي 
به پاس اين همه راهي كه آمدم‌. 

غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت 
و غريو ريگ روان خوابم مي ربود. 
چه روياها كه پاره شد! 
و چه نزديك ها كه دور نرفت‌! 
و من بر رشته صدايي ره سپردم 
كه پايانش در تو بود. 
آمدم تا ترا بويم‌، 
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي 


به پاس اين همه راهي كه آمدم‌. 

ديار من آن سوي بيابان هاست‌. 
يادگارش در آغاز سفر همراهم بود. 
هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد 
از وحشت غبار شد 
و من تنها شدم‌. 
چشمك افق ها چه فريب ها كه به نگاهم نياويخت‌! 
و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد! 
آمدم تا ترا بويم‌، 
و تو: گياه تلخ افسوني ! 
به پاس اين همه راهي كه آمدم 
زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي‌، 
به پاس اين همه راهي كه آمدم‌.

در اين اتاق تهي پيكر 
انسان مه آلود !


نگاهت به حلقه كدام در آويخته ؟ 

درها بسته 
و كليدشان در تاريكي دور شد. 
نسيم از ديوارها مي تراود: 
گل هاي قالي مي لرزد. 
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر مي زنند. 
باران ستاره اتاقت را پر كرد 
و تو در تاريكي گم شده اي 
انسان مه آلود!

پاهاي صندلي كهنه ات در پاشويه فرو رفته . 
درخت بيد از خاك بسترت روييده 
و خود را در حوض كاشي مي جويد. 
تصويري به شاخه بيد آويخته : 
كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد، 
گويي ترا مي نگرد 
و تو از ميان هزاران نقش تهي 


گويي مرا مي نگري 
انسان مه آلود!

ترا در همه شب هاي تنهايي 
توي همه شيشه ها ديده ام‌. 
مادر مرا مي ترساند: 
لولو پشت شيشه هاست‌! 
و من توي شيشه ها ترا ميديدم‌. 
لولوي سرگردان ! 
پيش آ، 
بيا در سايه هامان بخزيم . 
درها بسته 
و كليدشان در تاريكي دور شد. 
بگذار پنجره را به رويت بگشايم‌. 

انسان مه آلود از روي حوض كاشي گذشت 
و گريان سويم پريد. 
شيشه پنجره شكست و فرو ريخت‌: 


لولوي شيشه ها 
شيشه عمرش شكسته بود.

مرداب اتاقم كدر شده بود 
و من زمزمه خون را در رگ هايم مي شنيدم‌. 


زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت‌. 
اين تاريكي‌، طرح وجودم را روشن مي كرد. 

در باز شد 
و او با فانوسش به درون وزيد. 
زيبايي رها شده اي بود 
و من ديده به راهش بودم‌: 
روياي بي شكل زندگي ام بود. 
عطري در چشمم زمزمه كرد. 
رگ هايم از تپش افتاد. 
همه رشته هايي كه مرا به من نشان مي داد 
در شعله فانوسش سوخت‌: 
زمان در من نمي گذشت‌. 
شور برهنه اي بودم‌. 

او فانوسش را به فضا آويخت‌. 
مرا در روشن ها مي جست‌. 
تار و پود اتاقم را پيمود 


و به من ره نيافت‌. 
نسيمي شعله فانوس را نوشيد. 

وزشي مي گذشت 
و من در طرحي جا مي گرفتم‌، 
در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي شدم‌. 
پيدا، براي كه؟ 
او ديگر نبود. 
آيا با روح تاريك اتاق آميخت؟ 
عطري در گرمي رگ هايم جابه جا مي شد. 
حس كردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد 
و من چه بيهوده مكان را مي كاوم‌: 
آني گم شده بود.

در باغي رها شده بودم‌. 
نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد. 


آيا من خود بدين باغ آمده بودم 
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود؟ 
هواي باغ از من مي گذشت 
و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد. 
آيا اين باغ 
سايه روحي نبود 
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود؟ 

ناگهان صدايي باغ را در خود جاي داد، 
صدايي كه به هيچ شباهت داشت‌. 
گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد. 
هميشه از روزنه اي ناپيدا 
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود. 
سرچشمه صدا گم بود: 
من ناگاه آمده بودم‌. 
خستگي در من نبود: 
راهي پيموده نشد. 


آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت؟ 

ناگهان رنگي دميد: 
پيكري روي علف ها افتاده بود. 
انساني كه شباهت دوري با خود داشت‌. 
باغ در ته چشمانش بود 
و جا پاي صدا همراه تپش هايش‌. 
زندگي اش آهسته بود. 
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود. 

وزشي برخاست 
دريچه اي بر خيرگي ام گشود: 
روشني تندي به باغ آمد. 
باغ مي پژمرد 
و من به درون دريچه رها مي شدم‌.

X