رفتند دلبران و ندانم نشانشان
اما نشسته بر لب من داستانشان
هر روز و شب به سوز دعا آرزو كنم
دارد خدا ز چنگ بلا در امانشان
گلچهرگان به حال
نبردند با دلم
طرز نگاه ناوك و ابرو كمانشان
آنان كه يار مردم محنت رسيده اند
اي جان من فداي دل مهربانشان
آن رفتگان كهرسم محبت نهاده اند
صد ها هزار رحمت حق بر روانشان
آتش زدند به جان من آن دم كه مادران
سر مي دهند ضجه به گور جوانشان
بسيار عارفان كه
جهان حقيقتند
ام من و تو بي خبريم از جهانشان
لبهايشان به خنده و دل گرم عشق دوست
باغي ز گل شكفته شود در بيانشان
بر يار عاشقند و از اغيار فارغند
جز شكر حق نمي شنوي از دهانشان
گل هاي شعر مي شكفد بر لبان من
بارانشان سرشك و غمم باغبانشان
هر جا كه عاشقان سخن
انجمن كنند