دمي فكر رهايي را نكردم
خيال آشنايي را نكردم
جدايي را گمان كردم وليكن
گمان اين جدايي را نكردم

 

 

رفتند دلبران و ندانم نشانشان
اما نشسته بر لب من داستانشان
هر روز و شب به سوز دعا آرزو كنم
دارد خدا ز چنگ بلا در امانشان
گلچهرگان به حال
نبردند با دلم
طرز نگاه ناوك و ابرو كمانشان
آنان كه يار مردم محنت رسيده اند
اي جان من فداي دل مهربانشان
آن رفتگان كهرسم محبت نهاده اند
صد ها هزار رحمت حق بر روانشان
آتش زدند به جان من آن دم كه مادران
سر مي دهند ضجه به گور جوانشان
بسيار عارفان كه
جهان حقيقتند
ام من و تو بي خبريم از جهانشان
لبهايشان به خنده و دل گرم عشق دوست
باغي ز گل شكفته شود در بيانشان
بر يار عاشقند و از اغيار فارغند
جز شكر حق نمي شنوي از دهانشان
گل هاي شعر مي شكفد بر لبان من
بارانشان سرشك و غمم باغبانشان
هر جا كه عاشقان سخن
انجمن كنند
 

 

چون فصل بهار آمد به من به چمن بنشين
دامن مكش از دستم بنشين گل من بنشين
خوش خويي و گلرويي مهتاب سمن بويي
تا دل ببري از گل اي غنچه دهن بنشين
تو ماه مني يايرا تا خيره كني ما را
مريخ و ثريا را بر زلف بزن بنشين
بنشين كه صفا داري گيسوي رها داري
گر مهر به ما داري چون مه به چمن بنشين
گرديم سمندت را صيديم كمندت را
گيسوي بلندت را بر شانه فكن بنشين
اي گلرخ گلدامن پرهيز كن از دشمن
چون دوست
شدي با من بر ديده ي من بنشين
ماه چمني جانا چون ياسمني جانا
سيمينه تني جانا در پيش سمن بنشين
در پاي تو چون خاكم نه خاك كه خاشاكم
بنگر دل غمناكم آن را ميشكن بنشين
من عاشق دلتنگم خوارم چون گل سنگم
بر گونه ي بي رنگم يك بوسه بزن و بنشين
تو عطر وطن داري
دانم غم من داري
گر شور سخن داري با ما به سخن بنشين

 
 

 

آنكه روزي چون مه تابنده بود
ديدمش چين بر جبين افكنده بود
چشم او بي نور و دندان ريخته
گيسولان چون پنبه لب آويخته
زندگاني سرگرداني كرده
بود
قامت او را كماني كرده بود
قد خميده دست لرزان گونه زرد
اشك غم در ديده بر لب آه سرد
موي او چون خار صحرا دلگزاي
روي او چون شام غربت غم فزاي
لقمه نتنش بود و دندانش نبود
دست بود اما به فرمانش نبود
روح خسته دل شكسته سبنه ريش
وقت رفتن در عزاي پاي خويش
زير لب گفتم كه اي واي از زمان
ديدي آخر كاينچنين شد آنچنان
آن زن جادونگاه و دلفريب
كي كنم باور چنين باشد غريب
واي با او بهمن پيري چه كرد
با گلستان فصل دلگيري چه كذد
اي خدا آن نغمه خواني ها چه شد
آن نگاه دلكش پرناز ك.
زلف مواج كمند انداز كو
كو دلارايي
كجا شد دلبري
حيرتا فرياد از اين ناباوري
در جواني ها كرا بود اين گمان
كان كمان ابرو شود قامت كمان
هر نگاهش با كسي پيوند داشت
هر سر مويش دلي در بند داشت
زلفكش روزي پريشان ساز بود
قامتش آموزگار ناز بود
قد كشيده گونه گل گردن بلور
شانه ها از روشني درياي
نور
تا عيان مي شد رخ زيباي او
گل فشان مي شد به زير پاي او
تند مي زد دل در ون سينه ها
باغ ميشد ديده ي آيينه ها
خنده هايش شادي آور گل فشان
وه چه دنداني همه گوهر نشان
صد بهاران خفته در گلخنده اش
مست عشرت غافل از آينده اش
جام دل ها زير پايش مي شكست
لرزه
در دلهاي عاشق مي نشست
گلفشان لبهاي عاشق افكنش
صد نگه آويخته در دامنش
چشمهايش شبچراغ بزم ها
در نگاهش اختيار عزم ها
در بهار دلربايي غم نداشت
چيزي از ناز و جواني كم نداشت
كم كمك دور جواني ها گذشت
ناز ها و دلستاني ها گذشت
پيري آمد آن نگاه مست رفت
مايه هاي دلبري از دست رفت
قايق زرين خوشبختي شكست
كشتي بي ناخدا در گل نشست
آن بهار دلبري پاييز شد
گلبن بي گل ملال انگيز شد
اينك اينك شد هما مرغ قفس
هر چه مي كوشد نمي آيد نفس
در شگفتم كان نگاه تيرزن
شد مبدل بر نگاه پير زن
مرغك غمگين كجا شاهين كجا
اي دريغا آن كجا و اين كجا
راستي عمر جواني ها كم است
از توان تا ناتواني يك دم است
اي جوان نيرو نمي پايد بسي
برف دي بارد به موي هر كسي
از غرور خود مشو بيهوده مست
روزگارت مي دهد آخر شكست
تا تواني با لب پر خنده با ش
با خبر از گريه ي آينده باش
 

 

غمي سنگين به چشم باغبان بود
كه گل هايش به يغماي خزان بود
ز غم جان داد و ياران گريه سر كرد
صداي گريه اش در ناودان بود

 

 

كشور از خيره سري چهره ي ويرانه گرفت
آتشي در عجم از تازي ديوانه گرفت
اي بسا مادر افسرده كه با پنجه ي مهر
دزد بغداد از او كودك دردانه گرفت
گرگ خونينه دهان طفل ز هر كوچه ربود
پدر و مادر و فرزند ز هر خانه گرفت
بر سر سقزيان روز و شبان آتش ريخت
دود آن چرخ زد و در نفس بانه گرفت
يك زمان آتش او بر سر كاشان افتاد
وز عزيزان وطن گرمي كاشانه گرفت
از هوا شعله درافكند به شهر همدان
خرم آباد از او صورت
غمخانه گرفت
خطه ي باختران را همه دم آتش زد
خواب را از شب آن مردم فرزانه گرفت
طفل نو پا چو گلي همره مادر ميرفت
دزد تازي ز كفش گوهر يكدانه گرفت
دختر خرد چو پروانه به بستان مي گشت
ناگهان صاعقه يي در پر پروانه گرفت
آشنا نيست به فرمان خدا آن سگ پست
زانكه
فرماندهي از دولت بيگانه گرفت
خانه ي تازي ديوانه ز بن ويران باد
كه از او كشور ما حالت ويران گرفت
 

 

چون بهار آمد به گوشم گفت آواي سروش
دامني از گل فراهم كن چمن شد لاله پوش
چهره ي مرداب ها آيينه ي مهتاب هاست
از دل جنگ نواي مرغ شب آيد به
گوش
جرعه نوش از جام لاله هر طرف پروانه ها
ارغوان و ياس و نسرين در صلاي نوش نوش
ناز معشوق از نياز عاشقان بالا گرفت
گل به كار دلبري بيچاره بلبل در خروش
چوب بست باغ ها چون دليري سرمست ناز
گيسواني دلربا از نسترن دارد به دوش
مي رود در حجله بلبل غنچه گرم دلبري
از دو سويش لاله و مريم به سان ساقدوش
چشم را در كوچه ها وا كن گل نرگس نگر
مست تر از آن نگاه دختران گلفروش
گر سها بر من بتابد هره نور سهيل
گل برآرد از دلم لبخند سامان و سروش
 

 

شنيده ام كه به غربت دلت قرار ندارد
شگفت نيست غم آن كسي كه يار ندارد
به هر ديار كه باشي دلي به سوي تو دارم
كه رسم وشيوه ي دلدادگي
ديار ندارد
ز روزگار چه نالي فغان ز حيله ي مردم
كه مكر جامعه كاري به روزگار ندارد
ركاب زد به سمند مراد و دور شد از ما
سواد باديه گردي از آن سوار ندارد
چه شام ها كه نهادم چراغ ديده به راهش
خوشا كسي كه به در چشم انتظار ندارد
ز خصم گرد ملالي به جان ما
ننشيند
دلي كه آينه ي حق شود غبار ندارد
به حق پناه ببر تا ز تيرگي بدرآيي
كه با چراغ خدا كس شبان تار ندارد
دوباره از در و ديوار شهر گل بدرآيد
مگو كه فصل زمستان ما بهار ندارد

 

اين خرمن جان آدمي سوختنيست
در عمر تو بس حكمت آموختنيست
خامش منشين و شعله در خويش افكن
كاين طفه چراغيست كه افروختنيست
 

 

نشد شب كه چشمم به فردا نبود
چه فرداي دوري كه پيدا نبود
نديدم شبي را كه جانم نسوخت
دمي خاطر من شكيبا نبود
چه شبهاي تاريك چشمم نخفت
كه ناهيد مرد و ثريا نبود
كدامين شب از عشق بر من گذشت
كه گرينده چشمم و دريا نبود
كدامين شب آمد كه با ياد او
لبانم به ذكر خدايا نبود
دل خود سپردم به ديوانه يي
كه در لفظ او نور معنا نبود
همي گفت فردا برآيد به كام
ز مكرش مرا صبح فردا نبود
ندانستم آن
ديوخوي پليد
به عهدي كه مي بست پايا نبود
بسي گفته بودند كو بي وفاست
مرا اين گفته بر من گوارا نبود
ز خوشباوري ها مرا در خيال
چو او نازنيني به دنيا نبود
عيان شد كه آن پست پيمان شكن
به فطرت چو ديدار زيبا نبود
به عهدش نپاييد و پيمان شكست
فريبنده بود و
فريبا نبود
گمان برده بودم پري زاده است
چو ديدم ز خيل پري ها نبود
دريغا كه رسوا شد آن بدسرشت
همي گويم اي كاش رسوا نبود
شگفتا پس از سال ها فاش شد
كه آن اهرمن سا پري سا نبود

X