عاقبت صيد سفر شد يار ما يادش به خير
نازنيني بود و از ما شد جدا يادش به خير
با فراقش ياد من تا عهد ديرين پر گرفت
گفتم اي دل سالهاي جانفزا يادش
به خير
آن لب خندان كه شب هاي غم و صبح نشاط
بوسه مي زد همچو گل بر روي ما يادش به خير
با همه بيگانه ماندم تا كه از من دل بريد
صحبت آن دلنواز آشنا يادش به خير
روز شيدايي دلم رقصد كه سامان زنده باد
شام تنهايي به خود گويم سها يادش به خير
آن زمانها كز گل ديدار
فرزندان خويش
داشتم گلخانه در باغ صبا يادش به خير
من جوان بودم ميان كودكان گرمخوي
روزگار الفت و عهد وفا يادش به خير
شب كه از ره مي رسيدم خانه شور انگيز بود
اي خدا آن گير و دار بچه ها يادش به خير
شيون سامان به كيوان بود از جور سهيل
زان ميان اشك سها وان ماجرا يادش
به خير
تار گيسوي سهيلا بود در چنگش سروش
قيل و قال دخترم در سرسرا يادش به خير
قصه مي گفتم براي كودكان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا يادش به خير
سالهاي عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
اي دريغ ان سالها وان ماهها يادش به خير
يار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشيده شد
راستي خوش عشرتي بود اي خدا يادش به خير
مي رسد روزي كه از من هم نماند غير ياد
آن زمان بر تربتم گويي كه ها يادش به خير


X