ديدم از كوچه ي ما با دگران مي گذري
با دلم گقتم نگاهت : نگران مي گذري
خبرت هست كه دل از تو بريدم زين روي
ديده مي بندي و چو بي خبران مي گذري
گاه
بشكفته چو گلهاي چمن مي آيي
روزي آشفته چو شوريده سران مي گذري
ما نظر از تو گرفتيم چه رفته است تو را
كه به ناز از بر صاحبنظران مي گذري
بگذر از من كه ندارم سر ديدار تو را
چه غمي دارم اگر با دگران مي گذري
اي بسا ماهرخان را كه در آغوش گرفت
خاك راهي كه عروسانه بر
آن ميگذري
ناز مفروش و از اين كوچه خرامان مگذر
كه به خواري ز جهان گذران مي گذري
تو هم اي يار چو آن قوم كه در خاك شدند
روزي از كارگه كوزه گران مي گذري



X