اي كه نسيم رحمتت

درد مرا دوا كند
آلاينه ي دل مرا
عكس تو پر جلا كند
عشق سرشته با گلم
يادتو زنده در دلم
وه كه گمان كنم تويي
هر كه مرا صدا كند
شادي من رضاي تو
راحت من بلاي تو
مرحمتت مگر مرا با غمت آشنا كند
صبح نصير من تويي
شام منير من تويي
باز به شب زبان من
ذكر خدا خدا كند
مهر تو ماه من شود
خلق سپاه من شود
بر همه مردمان مرا
عشق تو پادشا كند
بر در او
زبون منم
همسفر جنون منم
گر برسي به عاقلي
گو كه مرا دعا كند
عاشق سرفكنده ام
بر در دوست بنده ام
واي به من اگر مرا با هوسم رها كند
بنده ي بندگان مشو
مرده ي زندگان مشو
عارف اگر بود كسي
خدمت شه چرا كند ؟
شاه تويي گداي نيي
از چه اسير دانه يي
گو كه زمانه سنگ را
بر سرت آسيا كند
عاشق او اگر شوي
بلبل نغمه گر شوي
يك گل باغ دل تو را
مرغ سخن سرا كند

 

اي تلخ اي شرنگ
اي خانه زاد ننگ
اي دزد بد سرشت
اي هائن دو رنگ
گر در فلك ستاره شوي آرمت به چنگ
ور ماه نقره فام شوي پوشمت به شب
گر شب شوي به ضجه برانگيزمت ز خواب
ور در جهان به نام شوي پيچمت به ننگ
آب حيات اگر بشوي ريزمت به خاك
گر گل شوي به باغ و چمن مي دهم به باد
گر دامني ز غنچه شوي افكنم به آب
ور در ميانه دم زني از صلح و آشتي
با هر فريب و حيله برانگيزمت به جنگ
اي خانه زاد ننگ
اي خائن دورنگ
گر بر رخم غبار شوي شويمت به اشك
گر بر لبم ترانه شوي سوزمت به آه
گر يوسف زمانه شوي افكنم به چاه
گر جام پادشاه شوي كوبمت به سنگ
اي پست تيره راي
اي خانه زاد ننگ
دريا اگر شوي به خروش آرمت چو موج
گر بر شوي به ابر فرود آرمت ز اوج
گر
پا نهي به بزم برون راننمت به قهر
شهدوم اگر دهي بنهم روي در شرنگ
گر بر شوي به كوه بيندازمت ز پاي
گر صخره يي بزرگ شوي بر كنم ز جاي
آينه گر شوي نهمت در ميان زنگ
گر زلف چون كمند شوي مي برم به تيغ
ور در هوا عقاب شوي مي زنم به تير
آن گونه كز زمين و زمان آرمت به تنگ
گر چون سگان كوي فغان بر كشي ز دل
هر لحظه گردن تو ببندم به پالهنگ
عيش از تو دورباد
اي خائن دورنگ
چشم تو كور باداي تلخ اي شرنگ
اي دزد بدسرشت
فكرت گسسته باد
اي خانه زاد ننگ
روح تو خسته باد
دست تو بسته باد
چون نام تو عشيره ي تو سرشكسته باد
اما تو نه ستاره شوي نه چمن نه ماه
اي پست روسياه
اي اب زير كاه
اي دشمن شرف
اي مظهر گناه
تو زخم كهنه يي
اي خوك جيفه خوار
اي ننگ روزگار
بايد چو مار باديه ها كوبمت به سنگ
اي خانه زاد ننگ
اي تلخ اي شرنگ
عيش از تو دور با د
اي خائن دورنگ
 
 

 

در آينه بنگر كه صفا را نگري
در باغ ببين كه غنچه ها را نگري
در خلقت خود به چشم انديشه نگر
تا مرتبه ي صنع خدا را نگري
 

 

مرا بود گل اشكي به زير هر قدمي
كه زير پاست بسي روي نتزنين صنمي
نگاه مست ميفكن به خاك راه از ناز
هزار نرگس چشمست زير هر قدمي
روان زنده ندديم به شهر مرده دلان
مگر خدا برساند به ما مسيح دمي
زمانه قصر شهان را به چنگ طوفان داد
نه بزم ماند ونه خسرو نه جام مي نه جمي
از اين سرا چو روي جاودانه خواهي ماند
كه نيست هستي مارا نشاني از عدمي
به خارزار جهان در صفا چنان گل باش
به بوي آنكه به
گلزار آخرت بچمي
به تاج پادشهان سر فرو نمي آرم
چو من به عمر نديدي گداي محتشمي
دژم مشو كه رسد خوان عيش بي كم و بيش
به خنده لب بگشا بي خيال بيش و كمي
دلم گرفت ز قرياد شوق و بانگ نشاط
چه خوش بود كه برآيد صداي پاي غمي
دلي سرور شناسد كه لطف غم داند
مخواه نغمه ي ني
بي نواي زير و بمي
اگر چو مهر زني نقش مهر بر دل خلق
چه حاجتت كه زني سكه بر سر درمي
بسي اديب نمايان بي اثر ديدم
نه دانشي نه كتابي نه گردش قلمي
ز مرگ روح نخيزد كسي كه مرده دلست
هزار نفخه اگر در روان او بدمي
شگفت نيست كه چون غنچه نامه گلرنگست
زدم ز خون دل خود
به برگ ها رقمي
اگر نبود مرا قصر زرنگار چه باك
با بام كاخ سخن بركشيده ام علمي

 

به بستان ها نسيم نو بهار
به جنگل ها سرود آبشارم
به هر صحرا پيام فرودينم
به هر گلشن نواي جويبارم
به چشم مهوشان الماس اشكم
به گوش
نازنينان گوشوارم
ز عهد كودكي درس محبت
چ خوش تعليم داد آموزگارم
منم نقاش و با اشكي چو شنگرف
زنم بر چهره نقشي بي نگارم
گلنداما به گيوسي تو سوگند
كه بي چشمان مستت در خمارم
اگر يارم شوي منت پذيرم
و گر خوارم كني خدمتگزارم
اگر جان بردم از چنگ غم تو
به چشمانت كه از جان شرمسارم
من آن يعقوب غمگينم كه عمريست
ز هجران دو يوسف اشكبارم
زمانه ديدن من بر نتابد
كه چون خاري به چشم روزگارم
به در بردم ز ميدان گوي معني
كه در دشت بلاغت تكسوارم
به جمع دوستان صفرم ز تسليم
و گر دشمن بر آيد صد هزارم
غلام
آن حريفانم كه دانند
به ملك لفظ و معني شهريارم
رسد روزي كه دشمن هم ز خجلت
گل اشكي فشاند بر مزارم

 

اي ياد تو در ظلمت شب همسفر من
وي نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشي نبود در نظر من
شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
وين اشك دمادم
كه بود پرده در من
در عطر چمن هاي جهان بوي تو ديدم
در برگ درختان سر گيسوي تو ديدم
هر منظره را منظري از روي تو ديدم
چشم همه ي عالميان سوي تو ديدم
با ياد تو شادست دل در به در من
از نور تو مهتاب فلك آينه پوشست
وز بوي تو هر غنچه و گل عطر فروشست
دريا به تمناي
تو در جوش و خروشست
عكس تو به هر آب فند چشمه نوشست
خود ديده بود آينه ي حق نگر
داني تو كه در راه وصالت چه كشيدم
چون تشنه ي گرمازده ي خسته دويدم
بسيار از اين شاخه به آن شاخه پريدم
آخر به طربخانه ي عشق تو رسيدم
ام به طلب سوخت همه بال و پر من
غم نيست كسي را
كه دلش سوي خدا بود
در خلوت خود شب همه شب مست دعا بود
جانش به درخشندگي آينه ها بود
بيچاره اسيري كه گرفتار طلا بود
گويد كه بود آتش من سيم و زر من
هر جا نگرم يار تويي جز تو كسي نيست
از غم نفسم سوخت ولي همنفسي نيست
بي نغمه ي تو باغ جهان جز قفسي نيست
غير
از تو به فرياد كسان دادرسي نيست
اي دوست تويي دادرس و دادگر من
محروم كسي كز تو جدا بود و ندانست
در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
آثار تو در ارض و سما بود و ندانست
عالم همه آيات خدا بود و ندانست
اي واي اگر نفس شود راهبر من
هر پل كه مرا از تو جدا كرد شكستم
هر رشته نه پيوند تو را داشت گسستم
آن در كه نشد غرفه ي ديدار تو بستم
صد شكر كه از باده ي توحيد تو مستم
هرگز نرود مستي اين مي ز سر من
راه تو مرا از ره بيگانه جدا كرد
ياد تو مرا از غم بيهوده رها كرد
عشق تو مرا شاعر انگشت نما كرد
گفتم به همه خلق كه اين طرفه خدا
كرد
بي لطف توكاري نرود از هنر من
من بي كسم و جز تو خدايي كه ندارم
گر از سر كويت بروم رو به كه آرم
بر خاك درت گريه كنان سر بگذارم
خواهم كه به آمرزش تو جان بسپارم
اينست دعاي شب و ذكر سحر من


 

نازنينم پسرم
عكس پر خنده ي دوران طفوليت تو
رو در روي منست
دل او سوي خداست
چشم او سوي منست
خنده ات مي بردم در دل دوران قديم
كه جوان بودم و شاد
شايد اين خنده ي تو
خنده بر روشني موي منست
آري اي نور دلم
موي شبرنگ قديمم امروز
موي همرنگ پر قوي منست
پسرم آگه باش
هركسي فصل زمستان و بهاري دارد
آدمي زاده به هر دوره شكاري دارد
گر كه نيروي جواني نبود در تن من
اي زمان آهوي
شعر
در كمند من و نيروي منست
جان بابا سر بانوي سخن
همه شب بر سر زانوي منست
هر نفس دختر دلبند غزل
در كنار من و پهلوي منست
تو نداني كه چه گل ها بدمد از قلمم
روح گلزار جهان گوشه ي مشكوي منست
باز هم خنده بزن
كه گل خنده ي تو
در زمستان اميد
در
غمم تنهايي
يا به هر مرحله داروي منست
پسرم
گر چه از من دوري
عكس پر خنده ي دوران طفوليت تو
رو درروي منست
دل او سوي خداست
چشم او سوي منست
تو كه فرزند مني شعر خداوند مني
نگه عاطفه خيز و لب پرخنده ي تو
چشمه ي عشق من و مرغ سخنگوي منست

 

ديدم از كوچه ي ما با دگران مي گذري
با دلم گقتم نگاهت : نگران مي گذري
خبرت هست كه دل از تو بريدم زين روي
ديده مي بندي و چو بي خبران مي گذري
گاه
بشكفته چو گلهاي چمن مي آيي
روزي آشفته چو شوريده سران مي گذري
ما نظر از تو گرفتيم چه رفته است تو را
كه به ناز از بر صاحبنظران مي گذري
بگذر از من كه ندارم سر ديدار تو را
چه غمي دارم اگر با دگران مي گذري
اي بسا ماهرخان را كه در آغوش گرفت
خاك راهي كه عروسانه بر
آن ميگذري
ناز مفروش و از اين كوچه خرامان مگذر
كه به خواري ز جهان گذران مي گذري
تو هم اي يار چو آن قوم كه در خاك شدند
روزي از كارگه كوزه گران مي گذري


 

در فصل گل چو بلبل مستم به جان گل
بلبخند مي زنم چو بيابم نشان گل
در جشن باغ خنده ي گل را عزيز دار
شادي گزين كه دير نپايد زمان گل
در بستري ز
عطر بخواباندت به ناز
يك شب اگر به باغ شوي ميهمان گل
گل را مچين ز شاخه كه گريان شود بهار
با گل وفا كنيد شما را به جان گل
آغوش خويش بستر بلبل كند ز مهر
اي جان من فداي دل مهربان گل
وقتي تگرگ مي شكند جام لاله را
از داغ او به گريه فتد باغبان گل
گويد كه عمر مي
گذرد با شتاب باد
بشنو حديث رفتن خود از زبان گل
گر عاشقي بيا و ببين لطف عشق را
شبنم چه نرم بوسه زند بر دهان گل
الماس دانه دانه ي شبنم به گل نگر
بس ديدنيست چهره ي گوهر نشان گل
دست بهار گوهر باران صبح را
همچون نگين نشانده چه زيبا ميان گل
به به چه
دلرباست كه ماهي در آفتاب
زلف بلند خويش كند سايبان گل
كو شهرزاد عنچه لبم در شب بهار ؟
تا بشنوم به بوسه از او داستان گل
 
 

 

عاقبت صيد سفر شد يار ما يادش به خير
نازنيني بود و از ما شد جدا يادش به خير
با فراقش ياد من تا عهد ديرين پر گرفت
گفتم اي دل سالهاي جانفزا يادش
به خير
آن لب خندان كه شب هاي غم و صبح نشاط
بوسه مي زد همچو گل بر روي ما يادش به خير
با همه بيگانه ماندم تا كه از من دل بريد
صحبت آن دلنواز آشنا يادش به خير
روز شيدايي دلم رقصد كه سامان زنده باد
شام تنهايي به خود گويم سها يادش به خير
آن زمانها كز گل ديدار
فرزندان خويش
داشتم گلخانه در باغ صبا يادش به خير
من جوان بودم ميان كودكان گرمخوي
روزگار الفت و عهد وفا يادش به خير
شب كه از ره مي رسيدم خانه شور انگيز بود
اي خدا آن گير و دار بچه ها يادش به خير
شيون سامان به كيوان بود از جور سهيل
زان ميان اشك سها وان ماجرا يادش
به خير
تار گيسوي سهيلا بود در چنگش سروش
قيل و قال دخترم در سرسرا يادش به خير
قصه مي گفتم براي كودكان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا يادش به خير
سالهاي عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
اي دريغ ان سالها وان ماهها يادش به خير
يار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشيده شد
راستي خوش عشرتي بود اي خدا يادش به خير
مي رسد روزي كه از من هم نماند غير ياد
آن زمان بر تربتم گويي كه ها يادش به خير


زندگي يعني چه يعني آرزو كم داشتن

چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن
ديو از دل راندن و نقش سليماني زدن
بر نگين خاتم خود اسم اعظم داشتن
كنج
درويشي گرفتن بي نياز از مردمان
وندر آن اسباب دولت را فراهم داشتن
جامهي زيبا بر اندام شرف آراستن
غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن
بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن
نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز
پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن
با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم
در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن


X