نشد شب كه چشمم به فردا نبود
چه فرداي دوري كه پيدا نبود
نديدم شبي را كه جانم نسوخت
دمي خاطر من شكيبا نبود
چه شبهاي تاريك چشمم نخفت
كه ناهيد مرد و ثريا نبود
كدامين شب از عشق بر من گذشت
كه گرينده چشمم و دريا نبود
كدامين شب آمد كه با ياد او
لبانم به ذكر خدايا نبود
دل خود سپردم به ديوانه يي
كه در لفظ او نور معنا نبود
همي گفت فردا برآيد به كام
ز مكرش مرا صبح فردا نبود
ندانستم آن
ديوخوي پليد
به عهدي كه مي بست پايا نبود
بسي گفته بودند كو بي وفاست
مرا اين گفته بر من گوارا نبود
ز خوشباوري ها مرا در خيال
چو او نازنيني به دنيا نبود
عيان شد كه آن پست پيمان شكن
به فطرت چو ديدار زيبا نبود
به عهدش نپاييد و پيمان شكست
فريبنده بود و
فريبا نبود
گمان برده بودم پري زاده است
چو ديدم ز خيل پري ها نبود
دريغا كه رسوا شد آن بدسرشت
همي گويم اي كاش رسوا نبود
شگفتا پس از سال ها فاش شد
كه آن اهرمن سا پري سا نبود
چه فرداي دوري كه پيدا نبود
نديدم شبي را كه جانم نسوخت
دمي خاطر من شكيبا نبود
چه شبهاي تاريك چشمم نخفت
كه ناهيد مرد و ثريا نبود
كدامين شب از عشق بر من گذشت
كه گرينده چشمم و دريا نبود
كدامين شب آمد كه با ياد او
لبانم به ذكر خدايا نبود
دل خود سپردم به ديوانه يي
كه در لفظ او نور معنا نبود
همي گفت فردا برآيد به كام
ز مكرش مرا صبح فردا نبود
ندانستم آن
ديوخوي پليد
به عهدي كه مي بست پايا نبود
بسي گفته بودند كو بي وفاست
مرا اين گفته بر من گوارا نبود
ز خوشباوري ها مرا در خيال
چو او نازنيني به دنيا نبود
عيان شد كه آن پست پيمان شكن
به فطرت چو ديدار زيبا نبود
به عهدش نپاييد و پيمان شكست
فريبنده بود و
فريبا نبود
گمان برده بودم پري زاده است
چو ديدم ز خيل پري ها نبود
دريغا كه رسوا شد آن بدسرشت
همي گويم اي كاش رسوا نبود
شگفتا پس از سال ها فاش شد
كه آن اهرمن سا پري سا نبود