برايِ سياوشِ كوچك

نه به‌خاطرِ آفتاب نه به‌خاطرِ حماسه
به‌خاطرِ سايه‌يِ بامِ كوچك‌اش
 
به‌خاطرِ ترانه‌يي
  كوچك‌تر از دست‌هايِ تو

 

نه به‌خاطرِ جنگل‌ها نه به‌خاطرِ دريا
به‌خاطرِ يك برگ
 

به‌خاطرِ يك قطره
  روشن‌تر از چشم‌هايِ تو

 

نه به‌خاطرِ ديوارها ــ به‌خاطرِ يك چپر
نه به‌خاطرِ همه انسان‌ها ــ به‌خاطرِ نوزادِ دشمن‌اش شايد
نه به‌خاطرِ دنيا ــ به‌خاطرِ خانه‌يِ تو
به‌خاطرِ يقينِ كوچك‌ات
كه انسان دنيايي است

به‌خاطرِ آرزويِ يك لحظه‌يِ من كه پيشِ تو باشم
به‌خاطرِ دست‌هايِ كوچك‌ات در دست‌هايِ بزرگِ من
و لب‌هايِ بزرگِ من
بر گونه‌هايِ بي‌گناهِ تو

به‌خاطرِ پرستويي در باد، هنگامي كه تو هلهله‌مي‌كني
به‌خاطرِ شبنمي بر برگ، هنگامي كه تو خفته‌اي
به‌خاطرِ يك لبخند
هنگامي كه مرا در كنارِ خود ببيني

به‌خاطرِ يك سرود
به‌خاطرِ يك قصه در سردترينِ شب‌ها تاريك‌ترينِ شب‌ها
به‌خاطرِ عروسك‌هايِ تو، نه به‌خاطرِ انسان‌هايِ بزرگ
به‌خاطرِ سنگ‌فرشي كه مرا به تو مي‌رساند، نه به خاطرِ شاه‌راه‌هايِ دوردست

به‌خاطرِ ناودان، هنگامي كه مي‌بارد
به‌خاطرِ كندوها و زنبورهايِ كوچك
به‌خاطرِ جارِ سپيدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرام

به‌خاطرِ تو
به‌خاطرِ هر چيزِ كوچك هر چيزِ پاك برخاك‌افتادند
به‌يادآر
عموهاي‌ات را مي‌گويم
از مرتضا سخن‌مي‌گويم.



 

۱

يه شبِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
كوچه به كوچه
باغِ انگوري
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا

اون جا كه شبا
پشتِ بيشه‌ها
يِه پري مياد
ترسون و لرزون
پاشو ميذاره
تو آبِ چشمه
شونه‌مي‌كنه
مويِ پريشون...

 

۲
يِه شبِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
تهِ اون دره
اون‌جا كه شبا
يكه و تنها

تك‌درختِ بيد
شاد و پُراميد
مي‌كنه به‌ناز
دسّشو دراز
كه يه ستاره
بچكه مثِ
يه چيكه بارون
به جايِ ميوه‌ش
نوكِ يه شاخه‌ش
بشه آويزون...

 

۳
يه شبِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
از تويِ زندون

مثِ شب‌پره
با خودش بيرون،
مي‌بره اون‌جا
كه شبِ سيا
تا دمِ سحر
شهيدايِ شهر
با فانوسِ خون
جار مي‌كشن
تو خيابونا
سرِ ميدونا:

 

«ــ عمو يادگار!
  مردِ كينه‌دار!
  مستي يا هشيار
  خوابي يا بيدار؟»
 

مستيم و هشيار
شهيدايِ شهر!
خوابيم و بيدار
شهيدايِ شهر!
آخرش يه شب
ماه مياد بيرون،
از سرِ اون كوه
بالايِ دره
رويِ اين ميدون
رد مي‌شه خندون

يه شب ماه مياد
يه شب ماه مياد


 

 
 

در تلاشِ شب كه ابرِ تيره مي‌بارد

رويِ دريايِ هراس‌انگيز

وز فرازِ برجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران مي‌كشد فريادِ خشم‌آميز

و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دريايِ حماسه‌خوان گرفته اوج
مي‌زند بالايِ هر بام و سرايي موج

و عبوسِ ظلمتِ خيسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سكوتِ بندرِ خاموش مي‌ريزدــ

 

مي‌كشد ديوانه‌واري
  در چنين هنگامه
    رويِ گام‌هايِ كُند و سنگين‌اش

پيكري افسرده را خاموش.

 

مرغِ باران مي‌كشد فرياد دائم:

         ــ عابر! اي عابر!
    جامه‌ات خيس آمد از باران.
    نيست‌ات آهنگِ خفتن
    يا نشستن در برِ ياران؟...

 

ابر مي‌گريد
باد مي‌گردد
و به زيرِ لب چنين مي‌گويد عابر:

 

         ــ آه!
    رفته‌اند از من همه بيگانه‌خو با من...
    من به هذيانِ تبِ رويايِ خود دارم
    گفتگو با يارِ ديگرسان
    كاين عطش جز با تلاشِ بوسه‌يِ خونينِ او درمان‌نمي‌گيرد.

 


 

اندر آن هنگامه كاندر بندرِ مغلوب
باد مي‌غلتد درونِ بسترِ ظلمت
ابر مي‌غرد وز او هر چيز مي‌ماند به ره منكوب،
مرغِ باران مي‌زند فرياد:

 

         ــ عابر! در شبي اين‌گونه توفاني
    گوشه‌يِ گرمي نمي‌جويي؟
    يا بدين پرسنده‌يِ دل‌سوز
    پاسخِ سردي نمي‌گويي؟

 

ابر مي‌گريد
باد مي‌گردد
و به خود اين‌گونه در نجوايِ خاموش است عابر:

 

         ــ خانه‌ام، افسوس!
    بي‌چراغ و آتشي آن‌سان كه من خواهم، خموش و سرد و تاريك است.

 


 

رعد مي‌تركد به ‌خنده ‌ازپس‌ِ نجوايِ‌ آرامي‌ كه ‌دارد با شب‌ِ چركين
وز پسِ نجوايِ آرام‌اش
سردخندي غم‌زده، دزدانه، از او بر لبِ شب مي‌گريزد
مي‌زند شب با غم‌اش لبخند...

مرغِ باران مي‌دهد آواز:

 

         ــ اي شب‌گرد!
    از چنين بي‌نقشه‌رفتن تن نفرسودت؟

 

ابر مي‌گريد
باد مي‌گردد
و به خود اين‌گونه نجوامي‌كند عابر:

 

         ــ با چنين هر در زدن، هر گوشه گرديدن،
    در شبي كه‌ش وهم از پستانِ چونان قير نوشد زهر،
    ره‌گذارِ مقصدِ فردايِ خويش‌ام من...
    ورنه در اين‌گونه شب اين‌گونه باران اين‌چنين توفان
    كه تواندداشت منظوري كه سودي در نظر با آن نبنددنقش؟
    مرغِ مسكين! زنده‌گي زيباست
    خورد و خفتي نيست بي‌مقصود
    مي‌توان هرگونه كشتي راند بر دريا:
    مي‌توان مستانه در مهتاب با ياري بلم بر خلوتِ آرامِ دريا راند
    مي‌توان زيرِ نگاهِ ماه با آوازِ قايق‌ران سه‌تاري زد لبي بوسيد.
    ليكن آن شب‌خيزِ تن‌پولاد ماهي‌گير
    كه به زير چشمِ توفان برمي‌افرازد شراعِ كشتيِ خود را
    در نشيبِ پرت‌گاهِ مظلمِ خيزاب‌هايِ هايلِ دريا
    تا بگيرد زاد و رودِ زنده‌گي را از دهانِ مرگ،
    مانده با دندان‌اش آيا طعمِ ديگرسان
    از تلاشِ بوسه‌يي خونين
    كه به گرماگرمِ وصلي كوته و پردرد
    بر لبانِ زنده‌گي داده‌است؟
 
    مرغِ مسكين! زنده‌گي زيباست...
    من درين گودِ سياه و سرد و توفاني نظر با جست‌وجويِ گوهري دارم
    تاركِ زيبايِ صبحِ روشنِ فردايِ خود را تا بدان گوهر بيارايم.
    مرغِ مسكين! زنده‌گي، بي‌گوهري اين‌گونه، نازيباست!

 

اندر آن سرمايِ تاريكي
كه چراغِ مردِ قايق‌چي به پشتِ پنجره افسرده مي‌ماند
و سياهي مي‌مكد هر نور را در بطنِ هر فانوس
وز ملالي گنگ
 
دريا
  در تبِ هذياني‌اش
    با خويش مي‌پيچد،

وز هراسي كور
 

پنهان‌مي‌شود
  در بسترِ شب
    باد،

وز نشاطي مست
 

رعد
  از خنده مي‌تركد

وز نهيبي سخت
 

ابرِ خسته
  مي‌گريد،ــ

 

در پناهِ قايقي وارون پيِ تعمير بر ساحل
بينِ جمعي گفتگوشان گرم
شمعِ خردي شعله‌اش بر فرق مي‌لرزد.

ابر مي‌گريد
باد مي‌گردد

 

وندرين هنگامه
  رويِ گام‌هايِ كُند و سنگين‌اش

باز مي‌اِستد ز راه‌اش مرد،
 

وز گلو مي‌خواند آوازي كه
  ماهي‌خوار مي‌خواند
    شباهنگام
      آن آواز
        بر دريا

پس ، به زيرِ قايقِ وارون
با تلاش‌اش از پيِ بِه‌زيستن، اميد مي‌تابد به چشم‌اش رنگ

 

 

مي‌زند باران به انگشتِ بلورين
  ضرب
    با وارون‌شده قايق

مي‌كشد دريا غريوِ خشم
 

مي‌خورد شب
  بر تن
    از توفان
      به تسليمي كه دارد
        مشت

 

مي‌گزد بندر
با غمي انگشت.

تا دلِ شب از اميدانگيزِ يك اختر تهي‌گردد
ابر مي‌گريد
باد مي‌گردد...

 

 
 

دخترانِ دشت!

دخترانِ انتظار!
 
دخترانِ اميدِ تنگ
  در دشتِ بي‌كران،
و آرزوهايِ بي‌كران
  در خُلق‌هايِ تنگ!

 

 

دخترانِ خيالِ آلاچيقِ نو
  در آلاچيق‌هايي كه صد سال!ــ

از زرهِ جامه‌تان اگر بشكوفيد
بادِ ديوانه
يالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته كردخواهد...

 

دخترانِ رودِ گل‌آلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
 

دخترانِ عشق‌هايِ دور
  روزِ سكوت و كار
    شب‌هايِ خسته‌گي!
دخترانِ روز
  بي‌خسته‌گي دويدن،
    شب
      سرشكسته‌گي!ــ

در باغِ راز و خلوتِ مردِ كدام عشق‌ــ
 

در رقصِ راهبانه‌يِ شكرانه‌يِ كدام
  آتش‌زدايِ كام
بازوانِ فواره‌يي‌تان را
  خواهيدبرفراشت؟

 


 

افسوس!
 
موها، نگاه‌ها
  به‌عبث

عطرِ لغاتِ شاعر را تاريك‌مي‌كنند.

 

 

دخترانِ رفت‌وآمد
  در دشتِ مه‌زده!
دخترانِ شرم
  شب‌نم
    افتاده‌گي
      رمه!ــ

از زخمِ قلبِ آمان‌جان
در سينه‌يِ كدامِ شما خون چكيده‌است؟

 

پستان‌ِتان، كدامِ شما
گل‌داده در بهارِ بلوغ‌اش؟
لب‌هاي‌ِتان كدامِ شما
 

لب‌هاي‌ِتان كدام
  ــ بگوييد!ــ

در كامِ او شكفته، نهان، عطرِ بوسه‌يي؟

 

شب‌هايِ تارِ نم‌نمِ باران‌ــكه نيست كارــ
اكنون كدام‌يك ز شما
بيدارمي‌مانيد
در بسترِ خشونتِ نوميدي
در بسترِ فشرده‌يِ دل‌تنگي
در بسترِ تفكرِ پُردردِ رازِتان
 

تا يادِ آن ــ كه خشم و جسارت بودــ
  بدرخشاند

تا ديرگاه، شعله‌يِ آتش را
در چشمِ بازِتان؟

 


 

 
بينِ شما كدام
  ــبگوييد!ــ

بينِ شما كدام
 

صيقل‌مي‌دهيد
  سلاحِ آمان‌جان را
برايِ
  روزِ
    انتقام؟

 

 
 


بيابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
چراغِ قريه پنهان است
موجي گرم در خونِ بيابان است
 
بيابان، خسته
  لب‌بسته
    نفس‌بشكسته
      در هذيانِ گرمِ مه، عرق‌مي‌ريزدش آهسته
        از هر بند.

 

 
«ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست. [مي‌گويد به خود، عابر]
  سگانِ قريه خاموش‌اند.
  در شولايِ مه پنهان، به خانه مي‌رسم. گُل‌كو نمي‌داند. مرا ناگاه در درگاه مي‌بيند. به چشم‌اش قطره‌اشكي بر لب‌اش لب‌خند، خواهد گفت:
«ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فكرمي‌كردم كه مه گر هم‌چنان تا صبح مي‌پاييد مردانِ جسور از خفيه‌گاهِ خود به ديدارِ عزيزان بازمي‌گشتند.»

 

 
بيابان را
  سراسر
    مه گرفته‌ست.

چراغِ قريه پنهان است، موجي گرم در خونِ بيابان است.
 

بيابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشكسته در هذيانِ گرمِ مه
  عرق‌مي‌ريزدش آهسته از هر بند...


 

 
 

آن‌گاه بانويِ پرغرورِ عشقِ خود را ديدم

در آستانه‌يِ پُر نيلوفر،
كه به آسمانِ باراني مي‌انديشيد

و آن‌گاه بانويِ پُرغرورِ عشقِ خود را ديدم
در آستانه‌يِ پُر نيلوفرِ باران،
كه پيرهن‌اش دست‌خوشِ بادي شوخ بود.

و آن‌گاه بانويِ پرغرورِ باران
در آستانه‌يِ نيلوفرها،
كه از سفرِ دشوارِ آسمان بازمي‌آمد.

 

 
 

اشك رازي‌ست

لب‌خند رازي‌ست
عشق رازي‌ست

اشكِ آن شب لب‌خندِ عشق‌ام بود.

 

قصه نيستم كه بگويي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني...

من دردِ مشترك‌ام
مرا فرياد كن.

 

درخت با جنگل سخن‌مي‌گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن‌مي‌گويم

نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ريشه‌هايِ تو را دريافته‌ام
با لبان‌ات برايِ همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هاي‌ات با دستانِ من آشناست.

در خلوتِ روشن با تو گريسته‌ام
برايِ خاطرِ زنده‌گان،
و در گورستانِ تاريك با تو خوانده‌ام
زيباترينِ سرودها را
زيرا كه مرده‌گانِ اين سال
عاشق‌ترينِ زنده‌گان بوده‌اند.


 

دست‌ات را به من بده
دست‌هايِ تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن‌مي‌گويم
به‌سانِ ابر كه با توفان
به‌سانِ علف كه با صحرا
به‌سانِ باران كه با دريا
به‌سانِ پرنده كه با بهار
به‌سانِ درخت كه با جنگل سخن‌مي‌گويد

زيرا كه من
ريشه‌هايِ تو را دريافته‌ام
زيرا كه صدايِ من
با صدايِ تو آشناست.


 

 
 

نه در رفتن حركت بود

نه در ماندن سكوني.

شاخه‌ها را از ريشه جدايي نبود
و بادِ سخن‌چين
با برگ‌ها رازي چنان نگفت
كه بشايد.

دوشيزه‌يِ عشقِ من مادري بيگانه است
و ستاره‌يِ پرشتاب
در گذرگاهي ماءيوس
بر مداري جاودانه مي‌گردد.

 

 
 

بر خاك جدي ايستادم

و خاك، به‌سانِ يقيني
استوار بود.
به ستاره شك كردم
و ستاره در اشكِ شكِّ من درخشيد.

و آن‌گاه به خورشيد شك كردم كه ستاره‌گان را
هم‌چون كنيزكانِ سپيدرويي
در حرم‌خانه‌يِ پُرجلال‌اش نهان‌مي‌كرد.

ديوارها زندان را محدود مي‌كند
 

ديوارها زندان را
  محدودتر نمي‌كند.

 

ميانِ دو زندان
درگاهِ خانه‌يِ تو آستانه‌يِ آزادي است
 

ليكن در آستانه
  تو را

به قبولِ يكي از آن دو
از خود اختياري نيست!

 

 
 

به دكتر مجيدِ حائري

دهليزي لاينقطع
در ميانِ دو ديوار،
 
و خلوتي
  كه به‌سنگيني
چون پيري عصاكش
  از دهليزِ سكوت
    مي‌گذرد.

 

  و آن‌گاه
  آفتاب
  و سايه‌يي مُنكسر،
  نگران و
  مُنكسر.

 

  خانه‌ها
  خانه خانه‌ها.
  مردمي،
  و فريادي از فراز:

 

 

ــ شهرِ شطرنجي!
  شهرِ شطرنجي!

 

دو ديوار
و دهليزِ سكوت.
 
و آن‌گاه
  سايه‌يي كه از زوالِ آفتاب دم‌مي‌زند.

 

مردمي،
و فريادي از اعماق:

 

ــ مهره نيستيم!
  ما مهره نيستيم!

 

 
 

در چشمِ بي‌نگاه‌اش افسرده رازهاست

اِستاده‌است روز و شب و، از خموشِ خويش
با گنج‌هايِ رازِ درون‌اش نيازهاست.


 

مي‌كاود از دو چشم
در رنگ‌هايِ مبهم و مغشوش و گنگِ هيچ
ابهامِ پرسشي كه نمي‌داند.
زين روي، در سياهي‌يِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپا نگه [كه ندارد به چشمِ خويش]
بنشسته
سال‌هاست كه مي‌راند.


 

مژگان به‌هم نمي‌زند از ديده‌گانِ باز.

افسونِ نغمه‌هاي شبان‌گاهِ عابران
اشباحِ بي‌تكان و خموش و فسرده را
از حجره‌هايِ جن‌زده‌يِ اندرونِ او
يك‌دم نمي‌رماند.

از آن بلندجاي ــ كه كبرش نهاده‌است ــ
جز سويِ هيچِ كورِ پليدش نگاه نيست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سركشِ غارت‌گرِ زمان
آهنگِ آه نيست...

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بي‌خيال ازين‌همه ليكن
از خلوتِ سياهِ وجودي [كه نيست‌اش اسبابِ بودني]
پر بازكرده‌است،
 

وز چشمِ بي‌نگاه
  سويِ بي‌نهايتي

پروازكرده‌است.

 


 

مي‌كاود از دو چشم
در رنگ‌هايِ درهم و مغشوش و كورِ هيچ
ز ابهامِ پرسشي كه نيارِد گرفت و گفت
رنگي نهفته را.

زين روست نيز شايد اگر گاه، چشمِ ما
بيند به پرده‌هايِ نگاه‌اش‌ــسپيد و مات‌ــ
وهمي شكفته را.

يا گاه‌گوشِ ما بتواند عيان‌شنيد
هم از لبانِ خامش و تودار و بسته‌اش
رازي نگفته را...

۱۳۲۷

 

 
X