در چشمِ بي‌نگاه‌اش افسرده رازهاست

اِستاده‌است روز و شب و، از خموشِ خويش
با گنج‌هايِ رازِ درون‌اش نيازهاست.


 

مي‌كاود از دو چشم
در رنگ‌هايِ مبهم و مغشوش و گنگِ هيچ
ابهامِ پرسشي كه نمي‌داند.
زين روي، در سياهي‌يِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپا نگه [كه ندارد به چشمِ خويش]
بنشسته
سال‌هاست كه مي‌راند.


 

مژگان به‌هم نمي‌زند از ديده‌گانِ باز.

افسونِ نغمه‌هاي شبان‌گاهِ عابران
اشباحِ بي‌تكان و خموش و فسرده را
از حجره‌هايِ جن‌زده‌يِ اندرونِ او
يك‌دم نمي‌رماند.

از آن بلندجاي ــ كه كبرش نهاده‌است ــ
جز سويِ هيچِ كورِ پليدش نگاه نيست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سركشِ غارت‌گرِ زمان
آهنگِ آه نيست...

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بي‌خيال ازين‌همه ليكن
از خلوتِ سياهِ وجودي [كه نيست‌اش اسبابِ بودني]
پر بازكرده‌است،
 

وز چشمِ بي‌نگاه
  سويِ بي‌نهايتي

پروازكرده‌است.

 


 

مي‌كاود از دو چشم
در رنگ‌هايِ درهم و مغشوش و كورِ هيچ
ز ابهامِ پرسشي كه نيارِد گرفت و گفت
رنگي نهفته را.

زين روست نيز شايد اگر گاه، چشمِ ما
بيند به پرده‌هايِ نگاه‌اش‌ــسپيد و مات‌ــ
وهمي شكفته را.

يا گاه‌گوشِ ما بتواند عيان‌شنيد
هم از لبانِ خامش و تودار و بسته‌اش
رازي نگفته را...

۱۳۲۷

 

 
 

 

در مرز نگاه‌ من‌
  ‌از ‌هرسو
ديو‌ار‌ها
  بلند
ديو‌ار‌ها
  چون‌ نوميد‌ى‌
    بلندند.

 

‌آيا درون‌ ‌هر ديو‌ار
  سعادتى‌ ‌هست‌

و سعادتمند‌ى‌
و حسادتى‌؟ـ
 

كه‌ چشم‌‌اند‌از‌ها
  ‌از ‌اين‌گونه‌
    مشبكند،

و ديو‌ار‌ها و نگاه‌
 

در دوردست‌ ‌ها‌ى‌ نوميد‌ى‌
  ديد‌ار مى‌كنند،
و ‌آسمان‌
  زند‌انى‌ ‌است‌
    ‌از بلور؟

15 تير 1344

 

 
 

به آيدا

۱۳۴۳

سنگ مي‌كشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافي را.
و از عرق‌ريزانِ غروب، كه شب را
 
در گودِ تاريك‌اش
  مي‌كند بيدار،

و قيراندود مي‌شود رنگ
در نابينايي‌يِ تابوت،
و بي‌نفس‌مي‌ماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سكوت،

 

 

من كارمي‌كنم
  كارمي‌كنم
    كار
و از سنگِ الفاظ
  برمي‌افرازم
استوار
  ديوار،

تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشينم
در آن زنداني شوم...

 

من چنين‌ام، احمق‌ام شايد!
 

كه مي‌داند
  كه من بايد

سنگ‌هايِ زندان‌ام را به‌دوش‌كشم
به‌سانِ فرزندِ مريم كه صليب‌اش را،

 

و نه به‌سانِ شما
 

كه دسته‌يِ شلاقِ دژخيم‌ِتان را مي‌تراشيد
  از استخوانِ برادرِتان
و رشته‌يِ تازيانه‌يِ جلادِتان را مي‌بافيد
  از گيسوانِ خواهرِتان

و نگين به دسته‌يِ شلاقِ خودكامه‌گان مي‌نشانيد
از دندان‌هايِ شكسته‌يِ پدرِتان!

 


 

و من سنگ‌هايِ گرانِ قوافي را بردوش‌مي‌برم
 
و در زندانِ شعر
  محبوس‌مي‌كنم خود را
به‌سانِ تصويري كه در چارچوب‌اش
  در زندانِ قاب‌اش.

 

 

و اي بسا
  كه تصويري كودن
    از انساني ناپخته
از منِ ساليانِ گذشته
  گم‌گشته
كه نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
  در چشمان‌اش،

و منِ كهنه‌تر به‌جانهاده‌است
 

تبسمِ خود را
  بر لبان‌اش،

و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
كه پشيماني
به گناهان‌اش!

 

تصويري بي‌شباهت
كه اگر فراموش‌مي‌كرد لب‌خندش را

 

و اگر كاويده‌مي‌شد گونه‌هاي‌اش
  به جست‌وجويِ زنده‌گي

و اگر شيار برمي‌داشت پيشاني‌اش
از عبورِ زمان‌هايِ زنجيرشده با زنجيرِ برده‌گي
مي‌شد من!

 

مي‌شد من
عيناً!

مي‌شد من كه سنگ‌هايِ زندان‌ام را بردوش
مي‌كشم خاموش،
و محبوس‌مي‌كنم تلاشِ روح‌ام را
در چارديوارِ الفاظي كه
 

مي‌تركد سكوت‌ِشان
  در خلاءِ آهنگ‌ها
كه مي‌كاود بي‌نگاهِ چشم‌ِشان
  در كويرِ رنگ‌ها...

 

مي‌شد من
عيناً!

مي‌شد من كه لب‌خنده‌ام را ازيادبرده‌ام،
و اينك گونه‌ام...
و اينك پيشاني‌ام...


 

چنين‌ام من
ــزنداني‌يِ ديوارهايِ خوش‌آهنگِ الفاظِ بي‌زبان‌ــ
چنين‌ام من!
تصويرم را در قاب‌اش محبوس‌كرده‌ام
و نام‌ام را در شعرم
و پاي‌ام را در زنجيرِ زن‌ام
و فرداي‌ام را در خويشتنِ فرزندم
و دل‌ام را در چنگِ شما...

 

در چنگِ هم‌تلاشيِ با شما
  كه خونِ گرم‌ِتان را
به سربازانِ جوخه‌يِ اعدام
  مي‌نوشانيد

كه از سرما مي‌لرزند
و نگاه‌ِشان
انجمادِ يك حماقت است.

 

شما
كه در تلاشِ شكستنِ ديوارهايِ دخمه‌يِ اكنونِ خويش‌ايد
 

و تكيه‌مي‌دهيد از سرِ اطمينان
  بر آرنج

مِجري‌يِ عاجِ جمجمه‌تان را
و از دريچه‌يِ رنج
چشم‌اندازِ طعمِ كاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسه‌يِ تلاش‌ِتان مزمزه‌مي‌كنيد.

 

شما...

و من...

شما و من
و نه آن ديگران كه مي‌سازند
 

دشنه
  برايِ جگرِشان
زندان
  برايِ پيكرِشان
رشته
  برايِ گردن‌ِشان.

 

و نه آن ديگرتران
كه كوره‌يِ دژخيمِ شما را مي‌تابانند
با هيمه‌يِ باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته‌مي‌كنند
در خاكسترِ زادورودِ شما.


 

و فردا كه فروشدم در خاكِ خون‌آلودِ تب‌دار،
تصويرِ مرا به‌زيرآريد از ديوار
از ديوارِ خانه‌ام.

تصويري كودن را كه مي‌خندد
در تاريكي‌ها و در شكست‌ها
به زنجيرها و به دست‌ها.
 

و بگوييدش:  
  « تصويرِ بي‌شباهت!
    به چه خنديده‌اي؟»
و بياويزيدش
  ديگر بار

واژگونه
رو به ديوار!

 

و من هم‌چنان مي‌روم
با شما و برايِ شما
ــبرايِ شما كه اين‌گونه دوستارِتان هستم.ــ
و آينده‌ام را چون گذشته مي‌روم سنگ‌بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافي،
تا زنداني بسازم و در آن محبوس‌بمانم:
زندانِ دوست‌داشتن.

دوست‌داشتنِ مردان
و زنان

 

دوست داشتنِ ني‌لبك‌ها
  سگ‌ها
    و چوپانان

 

دوست‌داشتنِ چشم‌به‌راهي،
 

و ضرب‌انگشتِ بلورِ باران
  بر شيشه‌يِ پنجره

 

 

دوست‌داشتنِ كارخانه‌ها
  مشت‌ها
    تفنگ‌ها

 

دوست‌داشتنِ نقشه‌يِ يابو
با مدارِ دنده‌هاي‌اش
با كوه‌هايِ خاصره‌اش،
و شطِّ تازيانه
با آبِ سرخ‌اش

 

دوست‌داشتنِ اشكِ تو
  برگونه‌يِ من
و سُرورِ من
  بر لب‌خندِ تو

 

دوست‌داشتنِ شوكه‌ها
گزنه‌ها و آويشنِ وحشي،
و خونِ سبزِ كلروفيل
بر زخمِ برگِ لگدشده

دوست‌داشتنِ بلوغِ شهر
و عشق‌اش

دوست‌داشتنِ سايه‌يِ ديوارِ تابستان
 

و زانوهايِ بيكاري
  در بغل

 

دوست‌داشتنِ جِقّه
وقتي كه با آن غبار از كفش بسترند
و كلاه‌خود
وقتي كه در آن دستمال بشويند

دوست‌داشتنِ شالي‌زارها
پاها و
زالوها

دوست‌داشتنِ پيري‌يِ سگ‌ها
و التماسِ نگاه‌ِشان
و درگاهِ دكّه‌يِ قصابان،
تيپاخوردن
و بر ساحلِ دور افتاده‌يِ استخوان
 

از عطشِ گرسنه‌گي
  مردن

 

دوست‌داشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهاي‌اش،
و بويِ رمه در كوچه‌هايِ بيد

دوست‌داشتنِ كارگاهِ قالي‌بافي
زمزمه‌يِ خاموشِ رنگ‌ها
تپشِ خونِ پشم در رگ‌هايِ گِرِه
و جان‌هايِ نازنينِ انگشت
كه پامال‌مي‌شوند

دوست‌داشتنِ پاييز
با سرب‌رنگي‌يِ آسمان‌اش

دوست‌داشتنِ زنانِ پياده‌رو
خانه‌شان
عشق‌ِشان
شرم‌ِشان

 

دوست‌داشتنِ كينه‌ها
  دشنه‌ها
    و فرداها

 

دوست‌داشتنِ شتابِ بشكه‌هايِ خالي‌يِ تُندر
بر شيبِ سنگ‌فرشِ آسمان

دوست‌داشتنِ بويِ شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردك‌ها
فانوسِ قايق‌ها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شب‌چراغ‌اش

دوست‌داشتنِ درو
و داس‌هايِ زمزمه

دوست‌داشتنِ فريادهايِ ديگر

دوست‌داشتنِ لاشه‌يِ گوسفند
بر چنگكِ مردكِ گوشت‌فروش
 

كه بي‌خريدار مي‌ماند
  مي‌گندد
    مي‌پوسد

 

دوست‌داشتن قرمزي‌يِ ماهي‌ها
در حوضِ كاشي

دوست‌داشتنِ شتاب
و تامل

دوست‌داشتنِ مردم
 

كه مي‌ميرند
  آب‌مي‌شوند

و در خاكِ خشكِ بي‌روح

 

 

دسته دسته
  گروه گروه
    انبوه انبوه
فرومي‌روند
  فرومي‌روند
    و فرو
      مي‌روند

 

دوست‌داشتنِ سكوت و زمزمه و فرياد

دوست‌داشتنِ زندانِ شعر
 

با زنجيرهايِ گران‌اش:  
  ــ زنجيرِ الفاظ
    زنجيرِ قوافي...

 


 

و من هم‌چنان مي‌روم:
در زنداني كه با خويش
در زنجيري كه با پاي
در شتابي كه با چشم
در يقيني كه با فتحِ من مي‌رود دوش‌بادوش
از غنچه‌يِ لب‌خندِ تصويرِ كودني كه بر ديوارِ ديروز
 
تا شكوفه‌يِ سرخِ يك پيراهن
  بر بوته‌يِ يك اعدام:

تا فردا!

 


 

چنين‌ام من:
قلعه‌نشينِ حماسه‌هايِ پر از تكبر
 
سُم‌ضربه‌يِ پرغرورِ اسبِ وحشي‌يِ خشم
  بر سنگ‌فرشِ كوچه‌يِ تقدير

 

 

كلمه‌يِ وزشي
  در توفانِ سرودِ بزرگِ يك تاريخ
محبوسي
  در زندانِ يك كينه
برقي
  در دشنه‌يِ يك انتقام

و شكوفه‌يِ سرخِ پيراهني
در كنارِ راهِ فردايِ برده‌گانِ امروز.

 

مهرماهِ ۱۳۲۹

 

 
 

اينك موجِ سنگين‌گذرِ زمان است كه در من مي‌گذرد.

اينك موجِ سنگين‌گذرِ زمان است كه چون جوبارِ آهن در من مي‌گذرد.
اينك موجِ سنگين‌گذرِ زمان است كه چون دريايي از پولاد و سنگ در من مي‌گذرد.

 

در گذرگاهِ نسيم سرودي ديگرگونه آغاز كردم
در گذرگاهِ باران سرودي ديگرگونه آغاز كردم
در گذرگاهِ سايه سرودي ديگرگونه آغاز كردم.

نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادي در من.
فواره و رويا در تو بود
تالاب و سياهي در من.

در گذرگاه‌ات سرودي ديگرگونه آغاز كردم.

 

من برگ را سرودي كردم
سرسبزتر ز بيشه

من موج را سرودي كردم
پُرنبض‌تر ز انسان

من عشق را سرودي كردم
پُرطبل‌تر ز مرگ

سرسبزتر زِ جنگل
من برگ را سرودي كردم

پُرتپش‌تر از دلِ دريا
من موج را سرودي كردم

پُرطبل‌تر از حيات
من مرگ را
سرودي كردم.

آذرِ ۱۳۴۰

 

 
 

به ئولين و ثمينِ باغچه‌بان

چه بگويم؟ سخني نيست.

مي‌وزد از سرِ اميد نسيمي،
ليك تا زمزمه‌يي سازكند
 

در همه خلوتِ صحرا
  به ره‌اش
    ناروني نيست.

چه بگويم؟ سخني نيست.

 

پشتِ درهايِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر
 
به كج‌انديشي
  خاموش
    نشسته‌ست.

 

بام‌ها
  زيرِ فشارِ شب
    كج،
كوچه
  از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
    خسته‌ست.

 

چه بگويم؟ سخني نيست.
در همه خلوتِ اين شهر، آوا
 
جز ز موشي كه دراند كفني
  نيست.

 

وندر اين ظلمت‌جا
 

جز سيانوحه‌يِ شومرده زني
  نيست.

 

ور نسيمي جنبد
 

به ره‌اش
  نجوا را
    ناروني نيست.

 

چه بگويم؟
سخني نيست...

آذرِ ۱۳۳۹

 

 
 

نفسِ كوچكِ باد بود و حريرِ نازكِ مهتاب بود و فواره و باغ بود ٭ و شب نيمه‌ي چارمين بود كه عروسِ تازه به باغِ مهتاب‌زده فرودآمد از سرا گام‌زنان ٭ انديش‌ناك از حرارتي تازه كه با رگ‌هايِ كبودِ پستان‌اش مي‌گذشت ٭ و اين خود به‌تبِ سنگينِ خاك ماننده‌بود كه ليمويِ نارس از آن بهره‌مي‌برد ٭ و در چشم‌هاي‌اش كه به سبزه و مهتاب مي‌نگريست نگاهِ شرم بود از احساسِ عطشي نوشناخت كه در لمبرهاي‌اش مي‌سوخت ٭ و اين خود عطشي سيري‌ناپذير بود چونان ناسيرآبي‌يِ جاودانه‌يِ علف، كه سرسبزي‌يِ صحرا را مايه به‌دست‌مي‌دهد ٭ و شرم‌ناكِ خاطره‌يي لغزان و گريزان وديربه‌دست بود از آن‌چه با تنِ او رفت ميانِ اوــبيگانه با ماجراــ و بيگانه‌مردي چنان تند، كه با راه‌هايِ تن‌اش آن‌گونه چالاك يگانه بود ٭ و بدان‌گونه آزمند براندامِ خفته‌يِ او دست‌مي‌سود ٭ و جنبش‌اش به نسيمي مي‌مانست از بويِ علف‌هايِ آفتاب‌خورده پُر، كه پرده‌هاي شكوفه را به زير مي‌افكند تا دانه‌يِ نارس آشكاره‌شود.

نفسِ كوچكِ باد بود و حريرِ نازكِ مهتاب بود ٭ و فواره‌يِ باغ بود كه با حركتِ بازوهايِ نازك‌اش بر آب‌گيرِ خُرد مي‌رقصيد.

و عروسِ تازه بر پهنه‌يِ چمن بخفت، در شب نيمه‌يِ چارمين.

و در آن‌دم، من در برگچه‌هايِ نورسته بودم ٭ يا در نسيمِ لغزان ٭ و اي بسا كه در آب‌هايِ ژرف ٭ و نفسِ بادي كه‌شكوفه‌يِ كوچك را بر درختِ ستبر مي‌جنباند در من ناله مي‌كرد ٭ و چشمه‌هايِ روشنِ باران در من مي‌گريست.

نفسِ كوچكِ باد بود و حريرِ نازكِ مهتاب بود و فواره‌يِ باغ بود ٭ و عروسِ تازه كه در شب نيمه‌يِ چارمين بر بسترِ علف‌هايِ نورسته خفته‌بود با آتشي در نهادش، از احساسِ مردي در كنارِ خويش بر خود بلرزيد.

و من برگ و بركه نبودم ٭ نه باد و نه باران ٭ اي روحِ گياهي! تنِ من زندانِ تو بود.

و عروسِ تازه، پيش از آن كه لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس‌كند از روحِ درخت و باد و بركه بارگرفت، در شب‌نيمه‌يِ چارمين ٭ و من شهري بي‌برگ و باد را زندانِ خود كردم بي‌آن‌كه خاطره‌يِ باد و برگ از من بگريزد.

چون زاده شدم چشمان‌ام به دو برگِ نارون مي‌مانست، رگان‌ام به ساقه‌يِ نيلوفر، دستان‌ام به پنجه‌يِ افرا ٭ و روحي لغزنده به‌سانِ باد و بركه، به گونه‌يِ باران.

و چندان‌كه نارونِ پير از غضبِ رعد به‌خاك‌افتاد دردي جان‌گزا چونان فريادِ مرگ در من شكست ٭ و من، اي طبيعتِ مشقت‌آلوده، اي پدر! فرزندِ تو بودم.

۱۳۳۹/۲/۱۲

 

 
 

در فراسويِ مرزهايِ تن‌ات تو را دوست‌مي‌دارم.

آينه‌ها و شب‌پره‌هايِ مشتاق را به من بده
روشني و شراب را
آسمانِ بلند و كمانِ گشاده‌يِ پل
پرنده‌ها و قوس‌وقزح را به من بده
و راهِ آخرين را
در پرده‌يي كه مي‌زني مكرّركن.

 

در فراسويِ مرزهايِ تن‌ام
تو را دوست‌مي‌دارم.
در آن دوردستِ بعيد
كه رسالتِ اندام‌ها پايان‌مي‌پذيرد
 
و شعله و شورِ تپش‌ها و خواهش‌ها
  به‌تمامي

فرومي‌نشيند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامي‌گذارد
 

چنان‌چون روحي
  كه جسد را در پايانِ سفر،

تا به هجوم كركس‌هايِ پايان‌اش وانهد...

 

در فراسوهايِ عشق
تو را دوست‌مي‌دارم،
در فراسوهايِ پرده و رنگ.

در فراسوهايِ پيكرهاي‌ِمان
با من وعده‌يِ ديداري بده.

شيرگاه، ارديبهشتِ ۱۳۴۳

 

 
 

۱

سرودِ پنجم سرودِ آشنايي‌هايِ ژرف‌تر است.
 
سرودِ اندُه‌گزاري‌هايِ من است و
  اندوه‌گساري‌يِ او.
نيز
  اين
      سرودِ سپاسي ديگرست
      سرودِ ستايشي ديگر:

ستايشِ دستي كه مضراب‌اش نوازشي‌ست
و هرتارِ جانِ مرا به سرودي تازه مي‌نوازد.
و اين سخن چه قديمي‌ست!.

 

دستي كه هم‌چون كودكي
  گرم است

و رقصِ شكوه‌مندي‌ها را
دركشيده‌گي‌يِ سرانگشتانِ خويش
ترجمه‌مي‌كند.

 

آن لبان
  از آن پيش‌تر كه بگويد
    شنيدني‌ست.

 

آن دست‌ها
  بيش از آن كه گيرنده باشد
    مي‌بخشد.

 

آن چشم‌ها
  پيش از آن‌كه نگاهي باشد
    تماشايي‌ست.

 

و اين
  پاس‌داشتِ آن سرودِ بزرگ است

كه ويرانه را
به نبردِ با ويراني به‌پاي‌مي‌دارد.

لبي
دستي و چشمي
قلبي كه زيبايي را
در اين گورستانِ خدايان
 

به سانِ مذهبي
  تعليم‌مي‌كند.

اميدي
پاكي و ايماني
 

زني
  كه نان و رخت‌اش را

در اين قربان‌گاهِ بي‌عدالت
برخي‌يِ محكومي مي‌كند كه من‌ام.

۲
جُستن‌اش را پا نفرسودم:
به هنگامي كه رشته‌يِ دارِ من از هم گسست
چنان‌چون فرمانِ بخششي فرودآمد.ــ
 
هم در آن هنگام
  كه زمين را ديگر
    به رهايي‌يِ من اميدي نبود
و مرا به جز اين
  امكانِ انتقامي

كه بدانديشانه بي‌گناه بمانم!

جُستن‌اش را پا نفرسودم.

نه عشقِ نخستين
  نه اميدِ آخرين بود
نيز
  پيامِ ما لب‌خندي نبود

نه اشكي.
هم‌چنان كه، با يك‌ديگر چون به‌سخن‌درآمديم
گفتني‌ها را همه گفته‌يافتيم
چندان كه ديگر هيچ چيز در ميانه
ناگفته نمانده‌بود.

 

۳
خاك را بدرودي كردم و شهر را
چرا كه او، نه در زمين و شهر و نه در دياران بود.

آسمان را بدرود كردم و مهتاب را
چرا كه او، نه عطرِ ستاره نه آوازِ آسمان بود.

نه از جمعِ آدميان نه از خيلِ فرشته‌گان بود،
كه اينان هيمه‌يِ دوزخ‌اند
 

و آن يكان
  در كاري بي‌اراده
به زمزمه‌يي خواب‌آلوده
  خداي را
    تسبيح‌مي‌گويند.

 

سرخوش و شادمانه فريادبرداشتم:

 

«ــ اي شعرهايِ من، سروده و ناسروده!
  سلطنتِ شما را ترديدي نيست
 
اگر او به تنهايي
  خواننده‌يِ شما باد!
  چرا كه او بي‌نيازي‌يِ من است از بازارگان و از همه‌يِ خلق
  نيز از آن كسان كه شعرِ مرا مي‌خوانند
  تنها بدين انگيزه كه مرا به كندفهمي‌يِ خويش سرزنشي‌كنند!ــ
  چنين است و من اين‌همه را، هم در نخستين نظر بازدانسته‌ام.»

 

۴
اكنون من و او دو پاره‌يِ يك واقعيت‌ايم.

در روشنايي زيبا
در تاريكي زيباست.
در روشنايي دوسترش مي‌دارم.
و در تاريكي دوسترش مي‌دارم.

من به خلوتِ خويش از براي‌اش شعرها مي‌خوانم كه از سرِ احتياط هرگزا بر كاغذي نبشته‌نمي‌شود. چرا كه چون نوشته‌آيد و بادي به بيرون‌اش افكند از غضب پوست بر اندامِ خواننده بخواهددريد.

گرچه از قافيه‌هايِ لعنتي در اين شعرها نشانه‌يي‌نيست از آن‌گونه قافيه‌ها بر گذرگاهِ هر مصراع، كه پنداري حاكمي خُل ناقوس‌باناني بر سرِ پيچِ هر كوچه برگماشته است تا چون ره‌گذري پابه‌پايِ انديشه‌هايِ فرتوتِ پيزُري چرت‌زنان مي‌گذرد پتك به ناقوس فروكوبند و چرت‌اش را چون چلواري آهارخورده بردرند تا از ياد نبرد كه حاكمِ شهر كيست‌ــ‌اما خشمِ خواننده‌يِ آن شعرها، از نبودِ ناقوس‌بانانِ خرگردني از آن‌گونه نيست. نيز نه از آن‌روي كه زنگوله‌يِ وزني چرا به گردنِ اين استر آونگ نيست تا از درازگوشِ نثرش بازشناسند. نيز نه بدان سبب كه في‌المثل شعري از اين‌گونه را غزل چرا ناميده‌ام:

 

۵
غزلِ درود و بدرود
 
با درودي به خانه مي‌آيي و
  با بدرودي

خانه را ترك‌مي‌گويي.
 

اي سازنده!
  لحظه‌يِ عمرِ من

به جز فاصله‌يِ ميان اين درود و بدرود نيست:

 

اين آن لحظه‌يِ واقعي‌ست
كه لحظه‌يِ ديگر را انتظارمي‌كشد.
نوساني در لنگرِ ساعت است
كه لنگر را با نوساني ديگر به‌كارمي‌كشد.

گامي است پيش از گامي ديگر
كه جاده را بيدارمي‌كند.
تداومي است كه زمانِ مرا مي‌سازد
لحظه‌هايي است كه عمرِ مرا سرشارمي‌كند.

 

۱۱
اكنون رخت به سراچه‌يِ آسماني ديگر خواهم كشيد.
آسمانِ آخرين
 
كه ستاره‌يِ تنهايِ آن
  تويي.

آسمانِ روشن
سرپوشِ بلورينِ باغي
كه تو تنها گلِ آن، تنها زنبورِ آني.
 

باغي كه تو
  تنها درختِ آني

و بر آن درخت
گلي است يگانه
كه تويي.

اي آسمان و درخت و باغِ من، گل و زنبور و كندويِ من!
با زمزمه‌يِ تو
اكنون رخت به گستره‌يِ خوابي خواهم كشيد
كه تنها رويايِ آن
تويي.

 

۱۲
اين است عطرِ خاكستري‌يِ هوا كه از نزديكي‌يِ صبح سخن‌مي‌گويد.

زمين آبستنِ روزي ديگر است.
اين است زمزمه‌يِ سپيده
اين است آفتاب كه برمي‌آيد.
تك تك، ستاره‌ها آب‌مي‌شوند

و شب
  بريده بريده
    به سايه‌هايِ خُرد تجزيه‌مي‌شود

و در پسِ هر چيز
پناهي‌مي‌جويد.

و نسيمِ خنكِ بامدادي
چونان نوازشي‌ست.

 

عشقِ ما دهكده‌يي است كه هرگز به‌خواب‌نمي‌رود
 
نه به شبان و
  نه به روز،

و جنبش و شورِ حيات
يك‌دم در آن فرونمي‌نشيند.

 

هنگامِ آن است كه دندان‌هايِ تو را
  در بوسه‌يي طولاني

چون شيري گرم
بنوشم.

 

تا دستِ تو را به‌دست‌آرم
 
از كدامين كوه مي‌بايدم گذشت
  تا بگذرم

از كدامين صحرا
 

از كدامين دريا مي‌بايدم گذشت
  تا بگذرم.

 

روزي كه اين چنين به‌زيبايي آغازمي‌شود
به هنگامي كه آخرين كلماتِ تاريكِ غم‌نامه‌يِ گذشته را
 

با شبي كه درگذر است
  به فراموشي‌يِ بادِ شبانه سپرده‌ام

از برايِ آن نيست كه در حسرتِ تو بگذرد.

 

تو باد و شكوفه و ميوه‌اي، اي همه‌يِ فصولِ من!
بر من چنان‌چون سالي بگذر
تا جاودانه‌گي را آغاز كنم.

تيرِ ۱۳۴۲

 

 
 

مرا مي‌بايد كه در اين خمِ راه

در انتظاري تاب‌سوز
سايه‌گاهي به چوب و سنگ برآرم،
 
چرا كه سرانجام
  اميد

از سفري به‌ديرانجاميده بازمي‌آيد.
 

به زماني اما
  اي دريغ!
    كه مرا

بامي بر سر نيست
نه گليمي به زير پاي.

 

 

از تابِ خورشيد
  تفتيدن را

سبويي نيست
تا آب‌اش دهم،
و بر آسودن از خسته‌گي را
 

باليني نه
  كه بنشانم‌اش.

 

 
مسافرِ چشم به راهي‌هايِ من
  بي‌گاهان
    از راه بخواهدرسيد.

اي همه‌ي اميدها
مرا به برآوردنِ اين بام
نيرويي دهيد!

ارديبهشتِ ۱۳۴۲

 

 
 

ميانِ خورشيدهايِ هميشه

 
زيبايي‌يِ تو
  لنگري‌ست‌ــ
خورشيدي كه
  از سپيده‌دمِ همه ستاره‌گان
    بي‌نيازم مي‌كند.

 

نگاه‌ات
  شكستِ ستمگري‌ست‌ــ
نگاهي كه عرياني‌يِ روحِ مرا
  از مِهر
    جامه‌يي كرد
بدان‌سان كه كنون‌ام
  شبِ بي‌روزنِ هرگز

چنان نمايد كه كنايتي طنزآلود بوده‌است.

 

و چشمان‌ات با من گفتند
 

كه فردا
  روزِ ديگري‌ست‌ــ

 

آنك چشماني كه خميرمايه‌يِ مهر است!
وينك مهر تو:
 

نبردافزاري
  تا با تقديرِ خويش پنجه‌درپنجه‌كنم.

 

آفتاب را در فراسوهايِ افق پنداشته‌بودم.
به جز عزيمت نابهنگام‌ام گزيري نبود
چنين انگاشته‌بودم.

آيدا فسخِ عزيمتِ جاودانه بود.

 

ميانِ آفتاب‌هايِ هميشه
 
زيبايي‌يِ تو
  لنگري‌ست‌ــ
نگاه‌ات
  شكستِ ستمگري‌ست‌ــ

و چشمان‌ات با من گفتند
كه فردا
روزِ ديگري‌ست.

شهريورِ ۱۳۴۱

 

 
 

 

بي‌گاهان
  به غربت

به زماني كه خود درنرسيده‌بودــ

 

چنين زاده‌شدم در بيشه‌يِ جانوران و سنگ،
 

و قلب‌ام
  در خلاء

تپيدن آغازكرد.

 

گهواره‌يِ تكرار را ترك‌گفتم
 
در سرزميني
  بي‌پرنده و بي‌بهار.

 

نخستين سفرم بازآمدن بود از چشم‌اندازهايِ اميدفرسايِ ماسه و خار
بي‌آن كه با نخستين قدم‌هايِ ناآزموده‌يِ نوپايي‌يِ خويش به راهي دور رفته‌باشم.

نخستين سفرم
بازآمدن بود.

 

دوردست
اميدي نمي‌آموخت.

 

لرزان
  بر پاهايِ نو راه
    رو در افقِ سوزان ايستادم.

دريافتم كه بشارتي نيست
چرا كه سرابي در ميانه بود.

 

دوردست اميدي نمي‌آموخت.
دانستم كه بشارتي نيست:
 
اين بي‌كرانه
  زنداني چندان عظيم بود
    كه روح

از شرمِ ناتواني
 

در اشك
  پنهان‌مي‌شد.

 

فروردينِ ۱۳۴۱

 

 
X