توجه شود كه در صحت و سقم اين شعر جاي ترديد وجود دارد

قطعه شعر زير كه تحت عنوان "خواهر" سروده شده به نام فروغ فرخزاد در دايره المعارفي درباره بانوان به نام "قدرت و مقام زن در ادوار تاريخ" دفتر سوم تاليف غلام رضا انصاف پور ثبت گرديده است.

 

خيز از جا، پي آزادي خويش

خواهر من، ز چه رو خاموشي

خيز از جاي كه بايد زين پس

خون مردان ستمگر نوشي

كن طلب حق خود اي خواهر من

از كساني كه ضعيف خوانند

از كساني كه بعد حيله و فن

گوشه خانه ترا بنشانند

تا به كي در حرم شهوت مرد

مايه عشرت و لذت بودن

تا به كي همچو كنيزي بدبخت

سر مغرور به پايش سودن

بايد اين ناله خشم آلودت

بي گمان نعره و فرياد شود

بايد اين بند گران پاره كني

تا ترا زندگي آزاد شود

خيز از جاي و بكن ريشه ظلم

راحتي بخش دل پر خون را

 جهد كن جهد كه تامين كني

بهر آزادي خود قانون را

بادها چون به خروش آيند

عطر ها دير نمي پايند

اشك ها لذت امروزند

يادها شادي فردايند

اگر آن خنده مهر آلود

بر لبم شعله آهي شد

سفر عمر چو پيش آمد

بهرمند توشه راهي شد

عشق اگر به دل ميداد

يا خود از بند غمم مي رست

گره اي بود در قلبم

آسمان را به زمين مي بست

عشق اگر زهر دورويي را

با مي هستي من مي آميخت

برگ لرزان اميدم را

بر سر شاخه سعر آويخت

عشق اگر شعله دردي بود

كه تنم در تب آن مي سوخت

ِسوزني بود كه بر لبهام

لب سوزان ترا مي دوخت

روزي از وحشت خاموشي

در دلم شعر غريوي شد

كه پريزاده ي قلب من!

عاقبت عاشق ديوي شد

گر چه امروز ترا ديگر

با من آن عشق نهاني نيست

باز در خلوت من ز آن ياد

نيست شامي كه نشاني نيست

چنگ چون تار ز هم بگسست

كس بر ان پنجه نمي سايد

گنه از شدت طوفان هاست

عطر اگر، دير نمي پايد

«فروغ فرخ‌زاد» فقط يك‌بار، از سر تفنن شايد، شعري را به قصد ترانه شدن سرود. ترانه‌ي «در خموشي‌هاي ساحل» كه روي موسيقي «كليف بارمن» و با صداي «محمد نوري» اجرا شد. متن اين شعر در هيچ‌يك از پنج مجموعه اشعار او ديده نمي‌شود:

شب پريشان مي‌خرامد در خموشي‌هاي ساحل

مي‌تپد در سينه‌ام دل… تو مي‌آيي تو مي‌آيي

مي‌تراود عطر بوسه از گل سرخ لبانت

مي‌درخشد ديدگانت… چه زيبايي چه زيبايي

مي‌گشايي پرده راز با نگاهي پر ز تشويش

من به گوشت مي‌سرايم نغمه‌اي از غم خويش

در خموشي‌هاي ساحل اين منم تنهاي تنها

خفته در آغوش رويا… چه رويايي چه رويايي

شب پريشان مي‌خرامد در خموشي‌هاي ساحل

مي‌تپد در سينه‌ام دل… تو مي‌آيي تو مي‌آيي

مي‌تراود عطر بوسه از گل سرخ لبانت

مي‌درخشد ديدگانت… چه زيبايي چه زيبايي

و اين منم 
زني تنها 
در آستانه ي فصلي سرد 
در ابتداي درك هستي آلوده ي زمين 
و يأس ساده و غمناك آسمان 
و ناتواني اين دستهاي سيماني 
زمان گذشت 
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت 
چهار بار نواخت 
امروز روز اول ديماه است 
من راز فصل ها را ميدانم 
و حرف لحظه ها را ميفهمم 
نجات دهنده در گور خفته است 
و خاك ‚ خاك پذيرنده 
اشارتيست به آرامش 
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت 
در كوچه باد مي آيد 
در كوچه باد مي آيد 
و من به جفت گيري گلها مي انديشم 
به غنچه هايي با ساق هاي لاغر كم خون
و اين زمان خسته ي مسلول 
و مردي از كنار درختان خيس ميگذرد 
مردي كه رشته هاي آبي رگهايش 
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش 
بالا خزيده اند 
 و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را 
تكرار مي كنند 
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گيري گلها مي انديشم 
در آستانه ي فصلي سرد 
در محفل عزاي آينه ها 
و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ 
و اين غروب

اي هفت سالگي 
اي لحظه ي شگفت عزيمت 
بعد از تو هر چه رفت در انبوهي از جنون و جهالت رفت 
بعد از تو پنجره كه رابطه اي بود سخت زنده و روشن 
ميان ما و پرنده 
ميان ما و نسيم 
شكست 
شكست
شكست
بعد از تو آن عروسك خاكي 
كه هيچ چيز نميگفت هيچ چيز به جز آب آب آب 
در آب غرق شد 
بعد از تو ما صداي زنجره ها را كشتيم 
و به صداي زنگ كه از روي حرف هاي الفبا بر ميخاست 
و به صداي سوت كارخانه هاي اسلحه سازي دل بستيم 
بعد از تو كه جاي بازيمان ميز بود 
از زير ميزها به پشت ميزها 
و از پشت ميزها 
به روي ميزها رسيديم 
و روي ميزها بازي كرديم 
و باختيم رنگ ترا باختيم اي هفت سالگي 
بعد از تو ما به هم خيانت كرديم 
بعد از تو تمام يادگاري ها را 
با تكه هاي سرب و با قطره هاي منفجر شده ي خون 
از گيجگاه هاي گچ گرفته ي ديوارهاي كوچه زدوديم 
بعد از تو ما به ميدان ها رفتيم 
و داد كشيديم 
زنده باد
مرده باد 
و در هياهوي ميدان براي سكه هاي كوچك آوازه خوان
كه زيركانه به ديدار شهر آمده بودند دست زديم
بعد از تو ما كه قاتل يكديگر بوديم
براي عشق قضاوت كرديم 
و همچنان كه قلبهامان 
در جيب هايمان نگران بودند 
براي سهم عشق قضاوت كرديم
بعد از تو ما به قبرستانها رو آورديم 
و مرگ زير چادر مادربزرگ نفس مي كشيد 
و مرگ آن درخت تناور بود 
كه زنده هاي اين سوي آغاز 
به شاخه هاي ملولش دخيل مي بستند 
و مرده هاي آن سوي پايان 
به ريشه هاي فسفريش چنگ ميزدند 
و مرگ روي آن ضريح مقدس نشسته بود 
كه در چهار زاويه اش ناگهان چهار لاله ي آبي روشن شدند
صداي باد مي آيد 
صداي باد مي آيد اي هفت سالگي 
بر خاستم و آب نوشيدم 
و ناگهان به خاطر آوردم
كه كشتزارهاي جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسيدند 
چه قدر بايد پرداخت 
چه قدر بايد 
براي رشد اين مكعب سيماني پرداخت ؟
ما هر چه را كه بايد 
از دست داده باشيم از دست داده ايم 
مابي چراغ به راه افتاديم
و ماه ماه ماده ي مهربان هميشه در آنجا بود 
در خاطرات كودكانه ي يك پشت بام كاهگلي
و بر فراز كشتزارهاي جواني كه از هجوم ملخ ها مي ترسيدند 
چه قدر بايد پرداخت ؟ ...

دلم گرفته است 
دلم گرفته است 
به ايوان مي روم و انگشتانم را 
بر پوست كشيده ي شب مي كشم 
چراغ هاي رابطه تاريكند 
چراغهاي رابطه تاريكند 
كسي مرا به آفتاب 
معرفي نخواهد كرد 
كسي مرا به ميهماني گنجشك ها نخواهد برد 
پرواز را به خاطر بسپار 
پرنده مردني ست

كسي به فكر گل ها نيست 
كسي به فكر ماهي ها نيست 
كسي نمي خواهد 
باوركند كه باغچه دارد مي ميرد 
كه قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است 
كه ذهن باغچه دارد آرام آرام 
از خاطرات سبز تهي مي شود 
و حس باغچه انگار 
چيزي مجردست كه در انزواي باغچه پوسيده ست 
حياط خانه ما تنهاست 
حياط خانه ي ما 
در انتظار بارش يك ابر ناشناس 
خميازه ميكشد 
و حوض خانه ي ما خالي است 
ستاره هاي كوچك بي تجربه 
از ارتفاع درختان به خاك مي افتد 
و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها 
شب ها صداي سرفه مي آيد 
حياط خانه ي ما تنهاست 
پدر ميگويد 
از من گذشته ست
از من گذشته ست 
من بار خود رابردم
و كار خود را كردم 
و در اتاقش از صبح تا غروب 
يا شاهنامه ميخواند 
يا ناسخ التواريخ 
پدر به مادر ميگويد
لعنت به هر چي ماهي و هر چه مرغ 
وقتي كه من بميرم ديگر 
چه فرق ميكند كه باغچه باشد 
يا باغچه نباشد
براي من حقوق تقاعد كافي ست 
مادر تمام زندگيش 
سجاده ايست گسترده 
درآستان وحشت دوزخ 
مادر هميشه در ته هر چيزي 
دنبال جاي پاي معصيتي مي گردد
و فكر مي كند كه باغچه را كفر يك گياه 
آلوده كرده است 
مادر تمام روز دعا مي خواند
مادر گناهكار طبيعي ست 
و فوت ميكند به تمام گلها 
و فوت ميكند به تمام ماهي ها 
و فوت ميكند به خودش 
مادر در انتظار ظهور است 
و بخششي كه نازل خواهد شد 
برادرم به باغچه مي گويد قبرستان 
برادرم به اغتشاش علفها مي خندد 
و از جنازه ي ماهي ها 
كه زير پوست بيمار آب 
به ذره هاي فاسد تبديل ميشوند
شماره بر مي دارد 
برادرم به فلسفه معتاد است 
برادرم شفاي باغچه را 
در انهدام باغچه مي داند 
او مست ميكند 
و مشت ميزند به در و ديوار 
و سعي ميكند كه بگويد 
بسيار دردمند و خسته و مايوس است
او نا اميديش را هم 
مثل شناسنامه و تقويم و دستمال و فندك و خودكارش 
همراه خود به كوچه و بازار مي برد 
و نا اميديش 
آن قدر كوچك است كه هر شب 
در ازدحام ميكده گم ميشود 
و خواهرم كه دوست گلها بود 
و حرفهاي ساده ي قلبش را 
وقتي كه مادر او را ميزد 
به جمع مهربان و ساكت آنها مي برد
و گاه گاه خانواده ي ماهي ها را 
به آفتاب و شيريني مهمان ميكرد ...
او خانه اش در آن سوي شهر است 
او در ميان خانه مصنوعيش 
با ماهيان قرمز مصنوعيش 
و در پناه عشق همسر مصنوعيش 
و زير شاخه هاي درختان سيب مصنوعي 
آوازهاي مصنوعي ميخواند 
و بچه هاي طبيعي مي سازد 
او 
هر وقت كه به ديدن ما مي آيد 
و گوشه هاي دامنش از فقر باغچه آلوده مي شود 
حمام ادكلن مي گيرد 
او 
هر وقت كه به ديدن ما مي آيد 
آبستن است 
حياط خانه ما تنهاست 
حياط خانه ما تنهاست 
تمام روز 
از پشت در صداي تكه تكه شدن مي آيد 
و منفجر شدن 
همسايه هاي ما همه در خاك باغچه هاشان به جاي گل 
خمپاره و مسلسل مي كارند 
همسايه هاي ما همه بر روي حوض هاي كاشيشان
سر پوش مي گذارند 
و حوضهاي كاشي
بي آنكه خود بخواهند 
انبارهاي مخفي باروتند 
و بچه هاي كوچه ي ما كيف هاي مدرسه شان را 
از بمبهاي كوچك 
پر كرده اند 
حياط خانه ما گيج است 
من از زماني 
كه قلب خود را گم كرده است مي ترسم 
من از تصور بيهودگي اين همه دست 
و از تجسم بيگانگي اين همه صورت مي ترسم
من مثل دانش آموزي
كه درس هندسه اش را 
ديوانه وار دوست ميدارد تنها هستم 
و فكر ميكنم كه باغچه را ميشود به بيمارستان برد 
من فكر ميكنم ...
من فكر ميكنم ...
من فكر ميكنم ...
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است 
و ذهن باغچه دارد آرام آرام 
از خاطرات سبز تهي ميشود

من خواب ديده ام كه كسي مي آيد 
من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام 
و پلك چشمم هي مي پرد
و كفشهايم هي جفت ميشوند
و كور شوم 
اگر دروغ بگويم 
من خواب آن ستاره ي قرمز را 
وقتي كه خواب نبودم ديده ام 
كسي مي آيد
كسي مي آيد 
كسي ديگر 
كسي بهتر 
كسي كه مثل هيچ كس نيست مثل پدرنيست 
مثل انسي نيست 
مثل يحيي نيست
مثل مادر نيست
و مثل آن كسي ست كه بايد باشد 
و قدش از درختهاي خانه ي معمار هم بلندتر است 
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر 
و از برادر سيد جواد هم كه رفته است 
و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد 
و از خود خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسد
و اسمش آن چنانكه مادر 
در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند 
يا قاضي القضات است 
يا حاجت الحاجات است 
و ميتواند 
تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را 
 با چشمهاي بسته بخواند 
و ميتواند حتي هزار را بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بردارد 
 ومي تواند از مغازه ي سيد جواد هر چه قدر جنس كه لازم دارد نسيه بگيرد
و ميتواند كاري كند كه لامپ "الله"
كه سبز بود مثل صبح سحر سبز بود 
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود 
آخ ...
چه قدر روشني خوبست 
چه قدر روشني خوبست 
و من چه قدر دلم مي خواهد 
كه يحيي 
يك چارچرخه داشته باشد 
و يك چراغ زنبوري 
و من چه قدر دلم ميخواهد 
كه روي چارچرخه  يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم 
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور ميدان چرخيدن خوبست 
چه قدر روي پشت بام خوابيدن خوبست 
چه قدر باغ ملي رفتن خوبست 
چه قدر مزه ي پپسي خوبست 
چه قدر سينماي فردين خوبست 
و من چه قدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد 
و من چه قدر دلم ميخواهد 
كه گيس دختر سيد جواد را بكشم 
چرا من اين همه كوچك هستم 
كه در خيابانها گم ميشوم 
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست 
و در خيابانها هم گم نمي شود 
كاري نمي كند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد 
و مردم محله كشتارگاه كه خاك باغچه هاشان هم خونيست 
و آب حوض هاشان هم خونيست 
و تخت كفش هاشان هم خونيست 
چرا كاري نمي كنند 
چرا كاري نمي كنند 
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است 
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام 
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام 
چرا پدر فقط بايد 
در خواب خواب ببيند 
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام 
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام 
كسي مي آيد
كسي مي آيد 
كسي كه در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدايش با ماست 
كسي كه آمدنش را نمي شود
گرفت 
و دستبند زد و به زندان انداخت 
كسي كه زير درختهاي كهنه ي يحيي بچه كرده است 
و روز به روز بزرگ ميشود
كسي از باران از صداي شر شر باران 
از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي
كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيد
و سفره را مي اندازد 
و نان را قسمت ميكند 
و پپسي را قسمت ميكند 
و باغ ملي را قسمت ميكند 
و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند 
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند 
و نمره مريضخانه را قسمت ميكند 
و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند 
و سينماي فردين را قسمت ميكند 
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند 
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند 
و سهم ما را هم مي دهد 
من خواب ديده ام...

چرا توقف كنم چرا ؟
پرنده ها به جستجوي جانب آبي رفته اند 
افق عمودي است 
افق عمودي است و حركت : فواره وار 
و در حدود بينش 
سياره هاي نوراني مي چرخند 
زمين در ارتفاع به تكرار مي رسد 
و چاههاي هوايي 
به نقب هاي رابطه تبديل مي شوند 
و روز وسعتي است 
كه در مخيله ي تنگ كرم روزنامه نمي گنجد 
چرا توقف كنم ؟
راه از ميان مويرگهاي حيات مي گذرد 
كيفيت محيط كشتي زهدان ماه 
سلولهاي فاسد را خواهد كشت 
و در فضاي شيميايي بعد از طلوع 
تنها صداست 
صدا كه جذب ذره هاي زمان خواهد شد 
چرا توقف كنم ؟
چه ميتواند باشد مرداب 
چه ميتواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فساد 
افكار سردخانه 
را جنازه هاي باد كرده رقم ميزنند 
نامرد در سياهي 
فقدان مرديش را پنهان كرده است 
و سوسك ... آه 
وقتي كه سوسك سخن ميگويد 
چرا توقف كنم ؟
همكاري حروف سربي بيهوده است 
همكاري حروف سربي 
انديشه ي حقير را نجات نخواهد داد 
من از سلاله ي درختانم 
تنفس هواي مانده ملولم ميكند 
پرنده اي كه مرده بود به من پند داد كه پرواز را به خاطر بسپارم 
نهايت تمامي نيروها پيوستن است پيوستن
به اصل روشن خورشيد 
و ريختن به شعور نور 
طبيعي است 
كه آسيابهاي بادي مي پوسند 
چرا توقف كنم ؟
من خوشه هاي نارس گندم را 
به زير پستان ميگيرم 
و شير ميدهم 
صدا صدا تنها صدا 
صداي خواهش شفاف آب به جاري شدن 
صداي ريزش نور ستاره بر جدار مادگي خاك
صداي انعقاد نطفه ي معني 
و بسط ذهن مشترك عشق 
صدا صدا صدا تنها صداست كه ميماند
در سرزمين قدكوتاهان 
معيارهاي سنجش هميشه بر مدار صفر سفر كرده اند
چرا توقف كنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت ميكنم
و كار تدوين نظامنامه ي قلبم 
كار حكومت محلي كوران نيست 
مرا به زوزه ي دراز توحش 
در عضو جنسي حيوان چكار 
مرا به حركت حقير كرم در خلا گوشتي چكار 
مرا تبار خوني گلها به زيستن متعهد كرده است 
تبار خوني گلها مي دانيد ؟

جمعه ي ساكت
جمعه ي متروك 
جمعه ي چون كوچه هاي كهنه ‚ غم انگيز 
جمعه ي انديشه هاي تنبل بيمار 
جمعه ي خميازه هاي موذي كشدار 
جمعه ي بي انتظار
 جمعه ي تسليم 
خانه ي خالي 
خانه ي دلگير 
خانه ي دربسته بر هجوم جواني 
خانه ي تاريكي و تصور خورشيد 
خانه ي تنهايي و تفأل و ترديد 
خانه ي پرده ‚ كتاب  ‚ گنجه ‚ تصاوير 
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت 
 زندگي من چو جويبار غريبي 
 در دل اين جمعه هاي ساكت متروك 
 در دل اين خانه هاي خالي دلگير 
 آه چه آرام و پر غرور گذر داشت ...

در تمام طول تاريكي 
سيرسيركها فرياد زدند 
ماه اي ماه بزرگ 
در تمام طول تاريكي 
شاخه ها با آن دستان دراز 
كه از آنها آهي شهوتناك 
سوي بالا مي رفت 
و نسيم تسليم به فرامين خداياني نشناخته و مرموز 
و هزاران نفس پنهان در زندگي مخفي خاك
و در آن دايره سيار نوراني شبتاب 
 دقدقه در سقف چوبين 
ليلي در پره 
غوكها در مرداب 
همه با هم ‌ ‚ همه با هم يكريز 
تا سپيده دم فرياد زدند 
ماه اي ماه بزرگ ...
در تمام طول تاريكي 
 ماه در مهتابي شعله كشيد 
ماه 
دل تنهاي شب خود بود 
داشت در بغض طلايي رنگش مي تركيد

X