در تمام طول تاريكي 
سيرسيركها فرياد زدند 
ماه اي ماه بزرگ 
در تمام طول تاريكي 
شاخه ها با آن دستان دراز 
كه از آنها آهي شهوتناك 
سوي بالا مي رفت 
و نسيم تسليم به فرامين خداياني نشناخته و مرموز 
و هزاران نفس پنهان در زندگي مخفي خاك
و در آن دايره سيار نوراني شبتاب 
 دقدقه در سقف چوبين 
ليلي در پره 
غوكها در مرداب 
همه با هم ‌ ‚ همه با هم يكريز 
تا سپيده دم فرياد زدند 
ماه اي ماه بزرگ ...
در تمام طول تاريكي 
 ماه در مهتابي شعله كشيد 
ماه 
دل تنهاي شب خود بود 
داشت در بغض طلايي رنگش مي تركيد

معشوق من 
 با آن تن برهنه ي بي شرم 
 بر ساقهاي نيرومندش 
چون مرگ ايستاد 
خط هاي بي قرار مورب 
اندامهاي عاصي او را 
در طرح استوارش 
دنبال ميكنند
معشوق من 
گويي ز نسل هاي فراموش گشته است 
گويي كه تاتاري 
در انتهاي چشمانش 
پيوسته در كمين سواريست 
گويي كه بربري 
در برق پر طراوت دندانهايش 
مجذوب خون گرم شكاريست 
معشوق من 
همچون طبيعت 
مفهوم ناگزير صريحي دارد 
او با شكست من 
قانون صادقانه ي قدرت را 
تاييد ميكند 
او وحشيانه آزاد ست 
مانند يك غريزه سالم 
در عمق يك جزيره نامسكون
او پاك ميكند 
با پاره هاي خيمه مجنون 
از كفش خود غبار خيابان را 
معشوق من
همچون خداوندي  ‚ در معبد نپال 
گويي از ابتداي وجودش 
بيگانه بوده است 
او 
مرديست از قرون گذشته 
ياد آور اصالت زيبايي 
او در فضاي خود 
چون بوي كودكي
پيوسته خاطرات معصومي را 
بيدار ميكند
او مثل يك سرود خوش عاميانه است
سرشار از خشونت و عرياني 
او با خلوص دوست مي دارد
ذرات زندگي را 
ذرات خاك را 
غمهاي آدمي را 
غمهاي پاك را 
او با خلوص دوست مي دارد 
يك كوچه باغ دهكده را 
يك درخت را 
يك ظرف بستني را 
يك بند رخت را 
معشوق من 
انسان ساده ايست 
انسان ساده اي كه من او را 
در سرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانه ي يك مذهب شگفت 
در لابلاي بوته ي پستانهايم 
پنهان نموده ام

من پشيمان نيستم 
من به اين تسليم مي انديشم 
اين تسليم دردآلود
من صليب سرنوشتم را 
 بر فراز تپه هاي قتلگاه خويش بوسيدم
در خيابانهاي سرد شب 
جفتها پيوسته با ترديد 
يكديگر را ترك مي گويند
در خيابانهاي سرد شب 
جز خداحافظ خداحافظ صدايي نيست
من پشيمان نيستم 
قلب من گويي در آن سوي زمان جاريست 
زندگي قلب مرا تكرار خواهد كرد
و گل قاصد كه بر درياچه هاي باد ميراند 
او مرا تكرار خواهد كرد
 آه مي بيني 
كه چگونه پوست من مي درد از هم 
كه چگونه شير در رگهاي آبي رنگ پستانهاي سرد من 
مايه مي بندد 
كه چگونه خون 
رويش غضروفيش را در كمرگاه صبور من 
مي كند آغاز ؟
من تو هستم ‚ تو 
 و كسي كه دوست مي دارد 
 و كسي كه در درون خود 
ناگهان پيوند گنگي باز مي يابد
با هزاران چيز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمين هستم
 كه تمام آبها را ميكشد در خويش 
تا تمام دشتها را بارور سازد 
 گوش كن 
 به صداي دوردست من 
 در مه سنگين اوراد سحرگاهي
و مرا در ساكت آينه ها بنگر 
كه چگونه باز با ته مانده هاي دستهايم
عمق تاريك تمام خوابها را لمس مي سازم 
و دلم را خالكوبي مي كنم 
چون لكه اي خونين 
بر سعادتهاي معصومانه هستي
من پشيمان نيستم
از من اي محجوب من با يك من ديگر 
كه تو او را در خيابانهاي سرد شب 
با همين چشمان عاشق باز خواهي يافت 
 گفتگو كن 
و بياد آور مرا در بوسه اندهگين او 
 بر خطوط مهربان زير چشمانت 

روز يا شب ؟
نه اي دوست غروبي ابديست
با عبور دو كبوتر در باد 
 چون دو تابوت سپيد 
و صداهايي از دور از آن دشت غريب 
 بي ثبات و سرگردان همچون حركت باد 
-سخني بايد گفت 
سخني بايد گفت 
دل من مي خواهد با ظلمت جفت شود 
سخني بايد گفت 
 چه فراموشي سنگيني 
سيبي از شاخه فرو مي افتد 
دانه هاي زرد تخم كتان
زير منقار قناري هاي عاشق من مي شكنند
گل باقالا اعصاب كبودش را در سكر نسيم 
مي سپارد به رها گشتن از دلهره گنگ دگرگوني 
و در اينجا در من ‚ در سر من ؟
آه ...
در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ 
و نگاهم مثل يك حرف دروغ 
شرمگينست و فرو افتاده 
-من به يك ماه مي انديشم 
-من به حرفي در شعر 
-من به يك چشمه ميانديشم 
-من به وهمي در خاك 
-من به بوي غني گندمزار 
-من به افسانه نان 
-من به معصوميت بازي ها 
و به آن كوچه باريك دراز 
كه پر از عطر درختان اقاقي بود 
-من به بيداري تلخي كه پس از بازي 
و به بهتي كه پس از كوچه 
و به خالي طويلي كه پس از عطر اقاقي ها 
-قهرمانيها ؟
- آه 
اسبها پيرند 
-عشق ؟
-تنهاست و از پنجره اي كوتاه 
به بيابان هاي بي مجنون مي نگرد
به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش 
از خراميدن ساقي نازك در خلخال 
-آرزوها ؟
-خود را مي بازند 
در هماهنگي بي رحم هزاران در 
-بسته ؟
-آري پيوسته بسته بسته 
-خسته خواهي شد 
من به يك خانه مي انديشم 
 با نفس هاي پيچك هايش رخوتناك 
با چراغانش روشن همچون ني ني چشم 
با شبانش متفكر تنبل بي تشويش 
و به نوزادي با لبخندي نامحدود 
مثل يك دايره پي در پي بر آب 
و تني پر خون چون خوشه اي از انگور
-من به آوار مي انديشم
و به تاراج وزش هاي سياه 
و به نوري مشكوك 
كه شبانگاهان در پنجره مي كاود
و به گوري كوچك ‚ كوچك چون پيكر يك نوزاد
-كار ...كار؟
-آري اما در ‌آن ميز بزرگ
دشمني مخفي مسكن دارد 
كه ترا ميجود آرام آرام
همچنان كه چوب و دفتر را 
و هزاران چيز بيهوده ديگر را 
 و سر انجام تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت 
مثل قايقي در گرداب 
و در اعماق افق چيزي جز دود غليظ سيگار 
و خطوط نامفهوم نخواهي ديد 
-يك ستاره ؟
-آري صدها ‚ صدها، اما
همه در آن سوي شبهاي محصور 
-يك پرنده ؟
-آري صدها ‚ صدها اما 
همه در خاطره هاي دور 
با غرور عبث بال زدنهاشان
-من به فريادي در كوچه مي انديشم 
-من به موشي بي آزار كه در ديوار 
گاهگاهي گذري دارد !
-سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
در سحرگاهان در لحظه ي لرزاني 
كه فضا همچون احساس بلوغ 
ناگهان با چيزي مبهم مي آميزد
من دلم مي خواهد 
كه به طغياني تسليم شوم 
 من دلم ميخواهد
كه ببارم از آن ابر بزرگ 
من دلم مي خواهد 
كه بگويم نه نه نه نه 
-برويم 
-سخني بايد گفت 
- جام يا بستر ‚ يا تنهايي ‚ يا خواب ؟
-برويم ...

شب سياهي كرد و بيماري گرفت 
ديده را طغيان بيداري گرفت 
ديده از ديدن نمي ماند  ‚ دريغ 
ديده پوشيدن نمي داند ‚ دريغ 
رفت و در من مرگزاري كهنه يافت 
هستيم را انتظاري كهنه يافت 
آن بيابان ديد و تنهاييم را 
 ماه و خورشيد مقواييم را 
 چون جنيني پير با زهدان به جنگ 
مي درد ديوار زهدان را به چنگ 
زنده اما حسرت زادن در او 
مرده اما ميل جان دادن در او 
خود پسند از درد خود نا خواستن 
خفته از سوداي برپاخاستن 
خنده ام غمناكي بيهوده اي ننگم از دلپاكي بيهوده اي 
غربت سنگينم از دلدادگيم
شور تند مرگ در همخوابگيم 
نامده هرگز فرود از با م خويش
در فرازي شاهد اعدام خويش
كرم خاك و خاكش اما بويناك
بادبادكهاش در افلاك پاك
ناشناس نيمه پنهانيش 
شرمگين چهره انسانيش 
كو بكو در جستجوي جفت خويش 
 مي دود معتاد بوي جفت خويش 
جويدش گهگاه و ناباور از او 
جفتش اما سخت تنها تر از او
هر دو در بيم و هراس از يكديگر 
تلخاكام و ناسپاس از يكديگر
عشقشان سوداي محكومانه اي 
وصلشان روياي مشكوكانه اي 
آه اگر راهي به درياييم بود 
از فرو رفتن چه پرواييم بود 
گر به مردابي ز جريان ماند آب 
از سكون خويش نقصان يابد آب 
 جانش اقليم تباهي ها شود 
ژرفنايش گور ماهي ها شود 
آهوان اي آهوان دشتها 
گاه اگر در معبر گلگشت ها 
جويباري يافتيد آوازخوان 
 رو به استغناي دريا ها روان 
جاري از ابريشم جريان خويش 
خفته بر گردونه طغيان خويش 
يال اسب باد در چنگال او 
روح سرخ ماه در دنبال او 
ران سبز ساقه ها را مي گشود
عطر بكر بوته ها را مي ربود 
بر فرازش در نگاه هر حباب 
انعكاس بي دريغ آفتاب 
خواب آن بي خواب را ياد آوريد
مرگ در مرداب را ياد آوريد

آنگاه 
خورشيد سرد شد 
و بركت از زمين ها رفت 
و سبزه ها به صحرا ها خشكيدند 
و ماهيان به دريا ها خشكيدند 
 و خاك مردگانش را 
زان پس به خود نپذيرفت
شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ 
مانند يك تصور مشكوك 
پيوسته در تراكم و طغيان بود 
و راهها ادامه خود را 
در تيرگي رها كردند 
ديگر كسي به عشق نينديشد
ديگر كسي به فتح نينديشيد
و هيچ كس 
ديگر به هيچ چيز نينديشيد
در غارهاي تنهايي 
بيهودگي به دنيا آمد
خون بوي بنگ و افيون مي داد
زنهاي باردار 
نوزادهاي بي سر زاييدند 
و گاهواره ها از شرم 
به گورها پناه آوردند 
چه روزگار تلخ و سياهي
نان نيروي شگفت رسالت را 
مغلوب كرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوك
از وعده گاههاي الهي گريختند
و بره هاي گمشده  عيسي
ديگر صداي هي هي چوپاني را 
 در بهت دشتها نشنيدند
در ديدگان آينه ها گويي 
حركات و رنگها و تصاوير 
وارونه منعكس مي گشت 
و بر فراز سر دلقكان پست 
و چهره وقيح فواحش 
يك هاله مقدس نوراني 
مانند چتر مشتعلي مي سوخت 
مرداب هاي الكل 
با آن بخار هاي گس مسموم
انبوه بي تحرك روشن فكران را 
به ژرفناي خويش كشيدند 
 و موشهاي موذي 
اوراق زرنگار كتب را 
در گنجه هاي كهنه جويدند 
خورشيد مرده بود 
خورشيد مرده بود و فردا 
در ذهن كودكان 
مفهوم گنگ گمشده اي داشت 
آنها غرابت اين لفظ كهنه را 
در مشق هاي خود 
با لكه درشت سياهي
تصوير مي نمودند 
مردم 
گروه ساقط مردم 
دلمرده و تكيده و مبهوت 
در زير بار شوم جسد هاشان 
از غربتي به غربت ديگر مي رفتند 
و ميل دردناك جنايت 
 در دستهايشان متورم ميشد
گاهي جرقه اي جرقه ناچيزي 
اين اجتماع ساكت بي جان را 
يكباره از درون متلاشي مي كرد 
 آنها به هم هجوم مي آوردند
مردان گلوي يكديگر را 
با كارد ميدريدند 
و در ميان بستري از خون 
با دختران نابالغ 
همخوابه ميشدند
آنها غريق وحشت خود بودند 
و  حس ترسناك گنهكاري 
ارواح كور و كودنشان را 
مفلوج كرده بود
پيوسته در مراسم اعدام 
وقتي طناب دار 
چشمان پر تشنج محكومي را 
از كاسه با فشار به بيرون مي ريخت 
آنها به خود فرو مي رفتند 
و از تصور شهوتناكي 
اعصاب پير و خسته شان تير ميكشيد
اما هميشه در حواشي ميدانها 
اين جانيان كوچك را مي ديدي 
كه ايستاده اند 
و خيره گشته اند 
به ريزش مداوم فواره هاي آب 
شايد هنوز هم در پشت چشمهاي له شده در عمق انجماد 
يك چيز نيم زنده مغشوش 
بر جاي مانده بود 
كه در تلاش بي رمقش مي خواست 
ايمان بياورد به پاكي آواز آبها 
شايد ولي چه خالي بي پاياني 
خورشيد مرده بود
و هيچ كس نمي دانست 
كه نام آن كبوتر غمگين 
كز قلب ها گريخته ايمانست 
آه اي صداي زنداني 
ايا شكوه يأس تو هرگز 
از هيچ سوي اين شب منفور 
نقبي به سوي نور نخواهد زد ؟
آه اي صداي زنداني 
اي آخرين صداي صدا ها ...

من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريكي 
و از نهايت شب حرف ميزنم
اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار 
و يك دريچه كه از آن 
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم 

و چهره شگفت 
از آن سوي دريچه به من گفت
"حق با كسيست كه ميبيند 
من مثل حس گمشدگي وحشت آورم 
اما خداي من 
آيا چگونه مي شود از من ترسيد ؟
من من كه هيچگاه 
جز بادبادكي سبك و ولگرد 
بر پشت بامهاي مه آلود آسمان 
چيزي نبوده ام 
و عشق و ميل و نفرت و دردم را 
در غربت شبانه قبرستان 
موشي به نام مرگ جويده است "
و چهره شگفت با آن خطوط نازك دنباله دار سست 
كه باد طرح جاريشان را 
لحظه به لحظه محو و دگرگون مي كرد 
و گيسوان نرم و درازش 
كه جنبش نهاني شب مي ربودشان 
و بر تمام پهنه شب مي گشودشان 
 همچون گياههاي ته دريا 
در آن سوي دريچه روان بود
و داد زد:
" باور كنيد 
من زنده نيستم "
من از وراي او تراكم تاريكي را 
و ميوه هاي نقره اي كاج را هنوز
مي ديدم آه ولي او ...
او بر تمام اين همه مي لغزيد 
و قلب بي نهايت او اوج مي گرفت 
گويي كه حس سبز درختان بود 
 و چشمهايش تا ابديت ادامه داشت 
حق با شماست 
من هيچگاه پس از مرگم 
جرات نكرده ام كه در آينه بنگرم
و آن قدر مرده ام 
كه هيچ چيز مرگ مرا ديگر ثابت نميكند 
آه 
ايا صداي زنجره اي را 
كه در پناه شب بسوي ماه ميگريخت 
از انتهاي باغ شنيديد؟
من فكر ميكنم كه تمام ستاره ها 
به آسمان گمشده اي كوچ كرده اند 
و شهر ‚ شهر چه ساكت يود 
من در سراسر طول مسير خود 
جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ 
و چند رفتگر 
كه بوي خاكروبه و توتون مي دادند 
و گشتيان خسته خواب آلود 
 با هيچ چيز روبرو نشدم 
 افسوس 
من مرده ام 
و شب هنوز هم 
گويي ادامه همان شب بيهوده ست 
خاموش شد 
و پهنه وسيع دو چشمش را 
احساس گريه تلخ و كدر كرد 
آيا شما كه صورتتان را 
در سايه نقاب غم انگيز زندگي 
مخفي نموده ايد 
گاهي به اين حقيقت يأس آور انديشه ميكنيد 
كه زنده هاي امروزي 
چيزي به جز تفاله يك زنده نيستند ؟
گويي كه كودكي
در اولين تبسم خود پير گشته است 
و قلب - اين كتيبه مخدوش 
كه در خطوط اصلي آن دست برده اند -
به اعتبار سنگي خود ديگر احساس اعتماد نخواهد كرد 
شايد كه اعتياد به بودن 
و مصرف مدام مسكن ها 
اميال پاك و ساده انساني را 
به ورطه زوال كشانده است 
شايد كه روح را 
به انزواي يك جزيره نامسكون
تبعيد كرده اند 
شايد كه من صداي زنجره را خواب ديده ام 
پس اين پيادگان كه صبورانه 
بر نيزه هاي چوبي خود تكيه داده اند 
آن بادپا سوارانند 
و اين خميدگان لاغر افيوني 
آن عارفان پاك بلند انديش؟
پس راست است ‚ راست كه انسان 
 ديگر در انتظار ظهوري نيست
و دختران عاشق 
با سوزن دراز برودري دوزي 
چشمان زود باور خود را دريده اند ؟
كنون طنين جيغ كلاغان 
در عمق خوابهاي سحرگاهي 
احساس مي شود
آينه ها به هوش مي آيند 
و شكل هاي منفرد و تنها 
خود را به اولين كشاله بيداري 
و به هجوم مخفي كابوسهاي شوم 
تسليم ميكنند 
 افسوس من با تمام خاطره هايم 
از خون كه جز حماسه خونين نمي سرود 
و از غرور  ‚ غروري كه هيچ گاه 
خود را چنين حقير نمي زيست
در انتهاي فرصت خود ايستاده ام 
و گوش ميكنم نه صدايي 
و خيره ميشوم نه ز يك برگ جنبشي 
 و نام من كه نفس آن همه پاكي بود 
"ديگر غبار مقبره ها را هم 
بر هم نمي زند"
لرزيد 
و بر دو سوي خويش فرو ريخت 
و دستهاي ملتمسش از شكافها 
مانند آههاي طويلي بسوي من 
 پيش آمدند 
"سرد است 
و بادها خطوط مرا قطع مي كنند 
ايا در اين ديار كسي هست كه هنوز 
از آشنا شدن به چهره فنا شده خويش 
وحشت نداشته باشد ؟
ايا زمان آن نرسيده ست 
كه اين دريچه باز شود باز باز باز 
كه آسمان ببارد 
و مرد بر جنازه مرد خويش 
زاري كنان نماز گزارد؟"
شايد پرنده بود كه ناليد
يا باد در ميان درختان 
يا من كه در برابر بن بست قلب خود 
چون موجي از تاسف و شرم و درد 
بالا مي آمدم 
و از ميان پنجره مي ديدم 
كه آن دو دست  ‚ آن دو سرزنش تلخ 
و همچنان دراز به سوي دو دست من 
در روشنايي سپيده دمي كاذب 
تحليل مي روند 
و يك صدا كه در افق سرد 
فرياد زد 
"خداحافظ"

تمام روز در آينه گريه مي كردم 
بهار پنجره ام را 
به وهم سبز درختان سپرده بود 
تنم به پيله تنهاييم نمي گنجيد 
و بوي تاج كاغذيم 
فضاي آن قلمرو بي آفتاب را 
آلوده كرده بود 
نمي توانستم ديگر نمي توانستم 
صداي كوچه صداي پرنده ها
صداي گم شدن توپ هاي ماهوتي 
و هايهوي گريزان كودكان 
و رقص بادكنك ها 
كه چون حباب هاي كف صابون 
در انتهاي ساقه اي از نخ صعود مي كردند 
و باد ‚ باد كه گويي 
در عمق گودترين لحظه هاي تيره همخوابگي نفس مي زد 
حصار قلعه خاموش اعتماد مرا 
فشار مي دادند
و از شكافهاي كهنه دلم را بنام مي خواندند 
تمام روز نگاه من 
به چشمهاي زندگيم خيره گشته بود 
به آن دو چشم مضطرب ترسان 
كه از نگاه ثابت من ميگريختند
 و چون دروغگويان 
به انزواي بي خطر پلكها پناه مي آوردند
كدام قله ‚ كدام اوج ؟
مگر تمامي اين راههاي پيچاپيچ 
در آن دهان سرد مكنده 
به نقطه تلاقي و پايان نمي رسند ؟
به من چه داديد اي واژه هاي ساده فريب 
و اي رياضت اندامها و خواهشها ؟
اگر گلي به گيسوي خود مي زدم 
از اين تقلب ‚ از اين تاج كاغذين 
كه بر فراز سرم بو گرفته است فريبنده تر نبود ؟
چگونه روح بيابان مرا گرفت 
و سِحر ماه ز  ايمان گله دورم كرد!
چگونه نا تمامي قلبم بزرگ شد 
و هيچ نيمه اي اين نيمه را تمام نكرد !
چگونه ايستادم و ديدم 
زمين به زير دو پايم ز تكيه گاه تهي مي شود 
 و گرمي تن جفتم 
به انتظار  پوچ تنم ره نمي برد 
 كدام قله كدام اوج ؟
مرا پناه دهيد اي چراغ هاي مشوش 
اي خانه هاي روشن شكاك 
 كه جامه هاي شسته در آغوش دودهاي معطر 
بر بامهاي آفتابيتان تاب مي خورند 
 مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل 
كه از وراي پوست سر انگشت هاي نازكتان 
مسير جنبش كيف آور جنيني را 
دنبال مي كند
و در شكاف گريبانتان هميشه هوا 
به بوي شير تازه مي آميزد 
كدام قله كدام اوج ؟
مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش اي نعل هاي خوشبختي 
و اي سرود ظرفهاي مسين در سياهكاري مطبخ 
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي 
و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها 
مرا پناه دهيد اي تمام عشق هاي حريصي 
كه ميل دردناك بقا بستر تصرفتان را 
به آب جادو 
و قطره هاي خون تازه مي آرايد 
 تمام روز ‚ تمام روز 
رها شده ‚ رها شده چون لاشه اي بر آب 
 به سوي سهمناك ترين صخره پيش مي رفتم 
 به سوي ژرف ترين غارهاي دريايي 
 و گوشتخوارترين ماهيان 
و مهره هاي نازك پشتم 
 از حس مرگ تير كشيدند 
نمي توانستم ‚ ديگر نمي توانستم 
صداي پايم از انكار راه بر مي خاست 
و يأسم از صبوري روحم وسيعتر شده بود 
 و آن بهار و آن وهم سبز رنگ 
كه بر دريچه گذر داشت با دلم مي گفت 
نگاه كن 
تو هيچگاه پيش نرفتي 
تو فرو رفتي

شب مي آيد 
و پس از شب ‚ تاريكي 
پس از تاريكي 
چشمها 
دستها 
و نفس ها و نفس ها و نفس ها ...
و صداي آب 
كه فرو مي ريزد قطره قطره قطره از شير 
بعد دو نقطه سرخ 
از دو سيگار روشن 
تيك تك ساعت 
و دو قلب 
و دو تنهايي

آن كلاغي كه پريد 
از فراز سرما 
و فرو رفت در انديشه آشفته ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزه كوتاهي پهناي افق را پيمود 
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر 
 همه مي دانند
همه مي دانند 
كه من و تو از آن روزنه سرد عبوس 
باغ را ديديم 
و از آن شاخه بازيگر دور از دست 
سيب را چيديم 
همه مي ترسند 
 همه مي ترسند اما من و تو 
 به چراغ و آب و آينه پيوستيم 
و نترسيديم 
سخن از پيوند سست دو نام 
و هم آغوشي در اوراق كهنه يك دفتر نيست 
سخن از گيسوي خوشبخت منست 
با شقايق هاي سوخته بوسه تو 
و صميميت تن هامان در طراري 
و درخشيدن عريانيمان 
مثل فلس ماهي ها در آب 
سخن از زندگي نقره اي آوازيست 
كه سحرگاهان فواره كوچك مي خواند 
 ما در آن جنگل سبز سيال 
 شبي از خرگوشان وحشي 
و در آن درياي مضطرب خونسرد 
از صدف هاي پر از مرواريد 
و در آن كوه غريب فاتح 
از عقابان جوان پرسيديم 
كه چه بايد كرد ؟
همه مي دانند 
همه مي دانند
ما به خواب سرد و ساكت سيمرغان ره يافته ايم 
ما حقيقت را در باغچه پيدا كرديم 
در نگاه شرم آگين گلي گمنام 
و بقا را در يك لحظه نا محدود 
كه دو خورشيد به هم خيره شدند 
 سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست 
سخن از روزست و پنجره هاي باز 
و هواي تازه 
و اجاقي كه در آن اشيا بيهده مي سوزند
و زميني كه ز كشتي ديگر بارور است 
 و تولد و تكامل و غرور 
 سخن از دستان عاشق ماست 
 كه پلي از پيغام عطر و نور و نسيم 
بر فراز شبها ساخته اند 
به چمنزار بيا 
به چمنزار بزرگ 
و صدايم كن از پشت نفس هاي گل ابريشم 
همچنان آهو كه جفتش را 
پرده ها از بغضي پنهاني سرشارند 
 و كبوترهاي معصوم 
از بلندي هاي برج سپيد خود 
به زمين مي نگرند

X