و اين منم 
زني تنها 
در آستانه ي فصلي سرد 
در ابتداي درك هستي آلوده ي زمين 
و يأس ساده و غمناك آسمان 
و ناتواني اين دستهاي سيماني 
زمان گذشت 
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت 
چهار بار نواخت 
امروز روز اول ديماه است 
من راز فصل ها را ميدانم 
و حرف لحظه ها را ميفهمم 
نجات دهنده در گور خفته است 
و خاك ‚ خاك پذيرنده 
اشارتيست به آرامش 
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت 
در كوچه باد مي آيد 
در كوچه باد مي آيد 
و من به جفت گيري گلها مي انديشم 
به غنچه هايي با ساق هاي لاغر كم خون
و اين زمان خسته ي مسلول 
و مردي از كنار درختان خيس ميگذرد 
مردي كه رشته هاي آبي رگهايش 
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش 
بالا خزيده اند 
 و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را 
تكرار مي كنند 
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گيري گلها مي انديشم 
در آستانه ي فصلي سرد 
در محفل عزاي آينه ها 
و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ 
و اين غروب


X