بادها چون به خروش آيند

عطر ها دير نمي پايند

اشك ها لذت امروزند

يادها شادي فردايند

اگر آن خنده مهر آلود

بر لبم شعله آهي شد

سفر عمر چو پيش آمد

بهرمند توشه راهي شد

عشق اگر به دل ميداد

يا خود از بند غمم مي رست

گره اي بود در قلبم

آسمان را به زمين مي بست

عشق اگر زهر دورويي را

با مي هستي من مي آميخت

برگ لرزان اميدم را

بر سر شاخه سعر آويخت

عشق اگر شعله دردي بود

كه تنم در تب آن مي سوخت

ِسوزني بود كه بر لبهام

لب سوزان ترا مي دوخت

روزي از وحشت خاموشي

در دلم شعر غريوي شد

كه پريزاده ي قلب من!

عاقبت عاشق ديوي شد

گر چه امروز ترا ديگر

با من آن عشق نهاني نيست

باز در خلوت من ز آن ياد

نيست شامي كه نشاني نيست

چنگ چون تار ز هم بگسست

كس بر ان پنجه نمي سايد

گنه از شدت طوفان هاست

عطر اگر، دير نمي پايد


X