از تنبلي ست شايد حال غزل ندارم
از اينكه گاه گاهي سر به سرت گذارم
آن دست هاي كوچك نبض دلم كه گيرند
پرسم كه دوست داري؟
گوئي كه دوست دارم
شعر جديد خود را كلمه به كلمه خواني
تا از رديف چشمت من چشم بر ندارم
زيبا تر از نگاهت شعري شنيده اي تو
بس كن وحيد
اما من دست بر ندارم!
دردي ست در دل من با هم كه مي نشينيم
اين درد مختصر را هم وا نمي گذارم
سر روي شانه من آرام مي گذاري
سر روي شا نه هايت آرام مي گذارم
« با تو » ديگر چه اشتياقي در من به شعر
از تنبلي ست شايد حال غزل ندارم !

بر گي بنه از شكوفه ي بوسه
لاي ورق كتاب لبهايم
وقتست كه چون بهار بگشائي
شب بوي تنت به باغ شبهايم
در سايه ي بيد مست موهايت
در پاي غرور سخره پستان ها
چون مي وزد اين نسيم عطر آگين
شبنم چكد از نگاه مژگان ها
در پيچ مرا به پيچك انگشت
لبريز شود رمن اي خداي ننگ
روئيدن خنده هات شيرينِ است
چون مي مكمت تو را شرابي رنگ
در هر نفسي كه مي دود در ما
طوفاني از آرزو پديد آيد
يك بوسه,دو بوسه,يك بغل خواهش در من
, تو و من درون تو زايد
مي لغزد از آسمان چشمانت
صد شعله كه هان بيا ... بسوزانم
الوار تنم فتاده بي مصرف
با روح در ختيت , برقصانم !
چون موج سرت به ساحل سينه
مي لغزد و باز كام مي جويد
افسانه ي باغ بي خزاني را
در گوش دل كوير مي گويد
من هستم همان كوير بي خورشيد
تو سايه ي , ابر روي من لغزان افشرده ي سيب گونه ات, اي زن
آرامش عقده هاي سر گردان...!!!

 

چهار خط ننوشته كه حرف بسيار است
ميان عاشق و معشوق پرده بيدار است !
چهار خط ننوشته ميان هرم غزل
من و دل و توو شبها كه بي گمان تار است
و سوژه ها كه همه از ترانه بر مي خواست
دلي دلي كه دلم بند تار تاتار است
و بيست و پنج دقيقه ز پنج مي گذرد
غزل به نيمه رسيده هوا عطش بار است
صداي چك چك شمشيرارگ و زوزه ي سگ
شتاب حنجره ها در طلسم آوار است
غزل به نيمه رسيده , ! بيا كنار غزال !
غزل به نيمه رسيده , غزال بيمار است هنوز سقف گلي , دفتر غزل كاهي
و مشق هر شبه صد بار درد گلنار است
اجازه ! ديشب , خانم معلم آب نبودپدر روايت گنگي
, برار بي كار استاجازه خانم ! اين وصله ها كه ناجورند
هنر نمايش يك اتفاق بي عار است
اجازه ! نه, ورق دفترش ورق به ورقميان آجر
, شنهاي زرد ديوار استغزل تمام شد , نه غزال ,نه گلنار
غزل تمام شده دل هنوز تبدار است
بني بشر همه اعضاي يكديگر اما
هميشه پيكر اين مرد زير آوار است
چهار خط ننوشته , قضا ,قدر , تسليم
چهار خط چو كشيدي , خدا چه قهار است!
اجازه ! حضرت آقا , عذاب بود و عذاب
چهار خط ننوشتي كه فقر بسيار است
زلزله ي بم دوشنبه

ساربانا ... برخيزساربانا ... برگرد
شهر در ماتم ياري كه تو بردي
نصف شب خاموش
دق كرده و مرد...
و من اينك مغموم
با سر انگشت به خشكيدگي جاي نگاه تو
مي كنم آويزان
فانوس تشنگي روح كوير
دير گاهيست كه باد و طوفان
مضمهل گردانده
خط حكاكي گوري كه پس ازرفتن تو
باغبار دل اين مردم شهر
جاي جاي دل اين صحرا را
پر ز آهنگ سياووشان كرد ...
ساربانا ... برگردساربانا ... برخيز
ساربانا چه كسي مي داند
نام ياري كه غريبانه ز ما دور افتاد
نام عصيان درخت ...
نام رقص گل يخ در بوران ...
نام معشوق خداست
و جدا از غم و اندوه و بلاست !
ساربانا برسان پيغامم
و بگو
دل من لك زده تا سر بنهم بر زانوت
و بپرسم از تو :
دور از اين شهر كدام آباديست ؟
وه خياليست شگرف
وه اميديست بعيد
مشق بايد بكنم نام تو را
با سر انگشت به شن هاي كوير ...
يار من...
پشت كوهيست بلند
دور از اين آباديست
نامش اما...
بگذر...
شهرتش آزادي ست؛

تو هيچ وقت نگفتي كه دوستم داري
چنين كنم دل خود را عزيز دلداري
كبوترم شده بودي كنون كبوتر باز
تو ميله هاي قفس را عزيز مي داري ؟
تو ساربان و تو ليلاو تو دليل سفر
به خواب رفته مسافر,نمي كني ياري؟
قسم به بغض دو چشمت كوير مي مانم
كنون كه بر گل خشكيده اي نمي باري
شعار نيست نگاهم گواه عشق من است
صليب گم شده اي در فريب شنزاري
تو نيستي كه ببيني چگونه اين ديوار
به انعكاس صدايم كندبسي زاري
و شعر بودم و شعري كه مقطعش اين بود
تو هيچ وقت نگفتي كه دوستم داري !

محكم گرفت و بست كراوات مرده اي
زير چراغ برق مكافات مرده اي
گلدسته ها بدون كبوتر عرق كنان
در زير شعله هاي مناجات مرده اي
تصوير نيمه ي تن تاريك سوخته
جا مانده پاره پيرهن مات مرده اي
اشكال مار و عقرب زن هاي فال گير
با قصه هاي كور خرافات مرده اي
تاريك روشن سر طان مچالگي
در مرگ شمع هاي خرابات مرده اي
كبريت نيمه سوخته در دست هر كسي ست
پايان فيلم گم شده با كات مرده اي
« گريه مي كنم »
سهم تو را هميشه جداگريه مي كنم
سر روي زانوان خدا گريه مي كنم
افسا نه هاي كودكيم كو؟ كه اينچنين
بر گور مرد خاطره ها گريه مي كنم
ما هر دو آشناي ضريح محبتيم
بر صحن پاك غربت ما گريه مي كنم
گفتيد : مرد و گريه مگر جمع مي شوند
از خويش رسته در تورها گريه مي كنم
باران چشمهاي زمين نيز ديدني, استاز آسمان فرود بيا , گريه مي كنم
تا اين كوير پر شود از بوته گريه ها
من ابر چشمهاي تو را گريه مي كنم

رسيده بود « نبودن » يك جاده بر دو راه
يعني دو باره مرد به يك زن رسيده بود
آنك هبوط بود ولي سيب دست من
اينك فريب بود كه بر من رسيده بود
با خوشه ي طلائي موهاي گندمين
سيبي سفيد و سرخ , سترون رسيده بود
دستش دراز آنكه بخواهد بچيندش
دستش درست او كه تماماً رسيده بود!
حوا نجيب بود نمي خواست دم زند
جانش اگر چه برلب از اين فن رسيده بود
شاعر كه در حريم غزل فتنه مي درود
بر موج شعر هاي مطنطن رسيده بود
حوا ببخش! كاردلم بود … بعد از اين …
حوا ولي به مرگ تهمتن رسيده بود …
اين شاهنامه خوش نشد آخر , چه مي شود
آدم هبوط كرد كه رسمن رسيده بود……
خواهان حكم , خانم حوا كه دير دير
در جاده بر دو راه نبودن رسيده بود…,

من و اين درد آشناي هميم
مرهم زخم هم,دواي هميم
پيچك وشاخ سبز احساسيم
كه در اين باغ ازبراي هميم
سخن از ترك گفتن آسان نيست
مبتلاي هم و بلاي هميم
در قفس گر چه عمر مي گذرد
بلبل طبع با صفاي هميم
هر غزل خنجري است بردل خون
درد زخمان بي شفاي هميم
من و و ترس از خيال بي تو شدن
در تظاهر كه دل رضاي هميم
صحبت از رفتن و آمد و ديدم
هر يكي زودتر فداي هميم

 

 باتضمين غزلي از عاصم اردبيلي) 

با همه گرسنگي قافيه بازيم هنوز
ساربان رفته و در فكر جحازيم هنوز
بت پرستيم ولي رو به حجازيم هنوز
عمر آخر شد و در سوز و گدازيم هنوز
سنگسار شب تاريك و درازيم هنوز
شبهه خواران ستم پيشه وفا بشكستند
رهزنان دل و دين , دست حقيقت بستند
گر نه بر شيوه ي حق , از ره ناحق رستندبلبلان
, همره مرغان مهاجر رفتندما بر آنيم كه با خارب بسازيم هنوز
عاشقان قبض شده , مسخ شده , دلسردند
سر بدارند كه در طعنه ي هر نامردند
حجله آراسته از خنجر و خون و دردند
نو عروسان به دونان عشوه به دونان كردند
چشم بد دور كه دلبسته ي نازيم هنوز
رفت تاراج دل آنكه محبت اندوخت
چشم در چشم چنين مردم بي ايمان دوخت
گرگ ما گله دري از سگ چوپان آموخت
برق غيرت دل شمع و پر پروانه بسوخت
چشم بستيم كه در راز و نيازيم هنوز
سنگدل بد گهران بي هنران هم دردند
نو گلان سيلي سختي ز زمستان خوردند
پريان دشنه به دل در تب دريا مردند
رهزنان آينه از خانه ي ايمان بردند
خو شدلانيم كه مشغول نمازيم هنوز
مستي از چشم جدائي نكند پس چه كند؟
عاشق از خويش رهايي نكند پس چه كند ؟
اشك در چهره خدايي نكند پس چه كند ؟
كركس ار ميل همايي نكند پس چه كند ؟
ما كه از كاه خسان كوه بسازيم هنوز
نازنين شيوه به جز شيوه ي چشمان تو نيست
غزلي جز غزل عشق به ديوان تو نيست
رقم مهر و وفا بر سر پيمان تو نيست
درد اين غم بتر از غصه ي هجران تو نيست
عاشقانيم ... بسوزيم و بسازيم هنوز

 

X