رو به رو فار سي اش وا شده باز
خسته از مشق شبي دور و دراز
آخر ... , اينقدر نوشتن تا كي
خرخر سرفه ي بابا هم باز...
ريخت اعصاب خرابش در هم
آخرين درس پس از اين آواز
لنگ لنگان قدمي بر مي داشت »
 هر قدم دانه ي شكري
 كاسه ي آب و دعا و قرآن..
راه دور است بيا تا اهواز
جاده خاكي و پدر سي ساله
سوت يك تير ..
جهان از آغاز
اينچنين ساكت و گنگ است,
نه يك /
توپ پا شيد تو را تا ...
!« جانباز »
هر قدم دست خدا ... پا لنگان!!!
هر قدم كوچه پر از دست انداز!
دستگيري ؟
نه !
خدا يا شكرت!
نكنم پيش كسي دست دراز !
سر فه ناليد ... هوا ابري بود
پسرك دم خور اين ساز نساز
آب آورد ... گلويش تر شد
رفت تا خواب ببيند ...
پرواز / مانده در ياد پرستو ها؟
نه !
مرده در ذهن كبوتر , پرواز!
خسته از بخت بدش مي لنگيد
پسرك پاي پدر مي جنگيد ! 
 

 

گفتي نمي آيد كه چشمش بوي دي مي داد

مانديم تا پلك ستاره روي هم افتاد

گفتي نمي آيد , ستاره بر خودش لرزيد
لحن دلم را پيش از اينها نيز مي فهميد

لحن دلم را لهجه هاي سرد خاموشي ست

فرجام عاشقها پس ازچندي فراموشيست !

اينجا هنوزم رنگ شام آخرين دارد

اينجا هنوز از آسمان ها اشك مي بارد...

سر بر ضريح كهنه هر نامه مي سايم

من خاطرات اين هرم را نيك مي پايم

يادت نرفته رنگ هر فصلم خزاني بود

رنگين كمان ها رنگشان از مهرباني بود

هر شعله اي از آفتاب چشم تو مي خواست

قلب بلورين منيت كم كمك مي كاست

يادت نرفته چشمت از مهتاب دل مي برد

يادت نرفته غنچه اي بر لب نمي پژمرد
حالا مسافر, دست در دست رفيقاني

حتا نمي پرسي چرا اي دوست چوناني ؟!


حالا مسافر , فصل من فصل غريبي هاست
تا كي مسافر رسم خوبان دلفريبي هاست !
من شهريار شهر خاموشان انده گين
اين خانه آذين گشته از بيداد , از نفرين !
من شهريار شهر برفي , شهر دلسردي
باران تگرگي سخت شد در شهر نامردي
حالا مسافر تا خزان عمر من باقي ست
اين چشمها را فرصت ديدار ديگر نيست
اين شعله ها در رقص بي فرياد مي مانند
اين شعله ها در كوه بي فرهاد مي خوانند !
اين مطلع دوم حديث نامرادي هاست
اينجا شكستن سرنوشت جامدادي هاست
اينجا كلاس درس , حكم پادگان دارد
اينجا معلم با غريبان سر گران دارد
هر ژنده پوشي رو به دزد كلاغان است
بيچاره ممد پاپتي هر بار چوپان است
هر بار چوب خيزران اهل آبادي
اين قسمت بد از ازل با او , خدادادي
ديو سفيد داستان رستم دستان
اين روسياه پاپتي هر نام خواني , خوان
اين گوژ پشت قصه ها ي بي در و پيكر
بي شك ندارد نان پدر حتا بدين دفتر
شايد كتاب فارسي نان داشت , سارا نيز
آن مرد مي آمد چه شور انگيز ,
چه مهر انگيز !
اما نيامدمرد روياهاي اكرم ها
هر چند ناليديم پي در پي محرم ها !!!
آقا معلم پاسخي از او نمي آيد
آقا حساب تر كه هاي خورده مي پايد
اين مطلع دوم مداد كوچكم گم شد
تنها مدادم صرف مشق حرف مردم شد !
آقا معلم , تر كه هايت را خريداريم
از اينكه نامردي ست كارت حرف ها دارم
اينجا زماني دفتر نقاشي ما بود
حالاتمام تخته ها , ما بچه هاي بد
آقا معلم خوب و بد را انگ ماها زد !
آقا معلم , غصه هامان در كتابت نيست
حسرت به دل ماندم بگيرم درس انشا بيست!
تنها مدادم صرف مشق حرف مردم شد
تنها مدادم زير پاي مردمان گم شد !
حالا مسافر , رقص بي فرياد را بنگرحالا مسافر , كوه بي فر هاد را بنگر
فصل غريبي بود فصل دل سپردن ها
ما را غريبي ماند و او را دل بريدن ها !
آلاله ها با باور يك حرف مي ميرند
آلا له هاي شهر ما در برف مي ميرند !
آلا له ي وحشي , از اين وادي گريزانيمن سر و پا بستا, كه مي دانم نمي ماني
پاييز از چشم تو در باغ دلم مي ريخت
روزي كه رفتي شعله از هر شاخه ميآويخت
حالا مسافر كم بگو كي اتفاق افتاد
خسرو شدن ساده ست در اين كوه بي فرهاد
اي كاش بانگ تيشه اي از كوه مي آمد
آن مرد نه ! ما , عزم ما نستوه مي آمد !
اينجا اگرچه با خزانت بوي دي مي داد
با رفتنت پلك ستاره روي هم افتاد

 

هنوز عاشقم اما نه مثل بعضي ها
شكسته روي دو پاها , نه مثل بعضي ها
هنوز عاشقم اما نمي دهم از كف
غرور عاشقيم را , نه مثل بعضي ها
عروسكانه دلم را ربودي و رفتي
سوال كردمت آيا ... نه مثل بعضي ها
كه آي كولي غمگين غريبه اي شايد
غريب مي شه دلم, ها! نه مثل بعضي ها
دروغ گفتي و ديدي دلم ترك برداشت
كه مي رسيم به هم ما , نه مثل بعضي ها
غريبه بودي و با عشق رهزني كردي
شدي ميان دلم جا نه مثل بعضي ها!
گذشته رفت, سراغ دلم گرفتي ؟ نه!
نمي شود دلكم وا , نه مثل بعضي ها ,
دلم هواي تو دارد ولي قديمي و ژرف
شبيه آن بت تنها , نه مثل بعضي ها
نه ! مثل حادثه بشكن ,نه من دوباره شومكسي براي تو زيبا
! نه مثل بعضي ها
بمان هميشه بمان مثل آن خيال , غريب
هنوز عاشقم اما...نه مثل بعضي ها

 

از فراز ماسه تپه هاي زرد رنگ
از فراز كپه هاي خيالهاي دور
زير طاق ابروان آسماني ات
اي فريب كهنه
اي فسانه ي غريب
من , چندمين مسافر غريب تشنه امدر سراب چشمهات گم ؟
روبروي من
آبشار ْ آفتاب دشت زلف تو
بي نهايتي كه سا لها
مي تواند آهوان سينه ي مرا
آن گريز پاي خسته آهوان شنگ !
مأمني بود ,بي هراس شير ها ي پير !
آمدي ولي عزيز دل
دير , دير , دير
يافتم تو را
مثل خود اسير !
خسته دل
در فراز تپه ي خيالهاي دور
دستهاي كوچك مسيح شعر من
در زلال چشم آبي ات
غسل مي كند
در نشيب دشت لوت زلف هاي تو
بي گمان شبي
هم مسيح شعر من
عروج مي كند !...
مي پرم ز خواب !
نه كوير , نه سراب
در سرم ولي كسي هوار مي زند :
خسته ام از اين كوير »
خسته ام از اين كوير
خسته ام از اين كوير
« دستهاي كوچك مرا بگير

شب كه از نيمه گذشت
فيضي و سلطان بيگ
كد خدا خوابيدند!
بوي طباخي كلثوم ننه
كم كمك كم مي شد...
قوچ علي ني مي زد !
آغل از بوي علف
همهمه ي بع بع ها
مملو از وحشت بود ...
نوبت كيست ؟ همه
سوي پروارترين قوچ نگاه افكندند !
خش خش يونجه ي خشك
ساق و سم ها لرزان
دنبه ها در هم در مي آميخت
سر هر كس بي سر
آغل خود مي جست !
همه مي دانستند :
هفته ي مهماني ست ...
كد خدا, با سه پسرعم قزي فاطي و كلثوم ننه
دستها درنده
ديگ ها آماده
ميهمانها شهري !
گوسفندي بر خاست :
چاره اي بايد كرد ...
تا كنون بيست شده
گله بي قوچ ... بره !
چاره اي بايد كرد ... خواب سنگين تا كي؟
آغل از بوي همين خوش نظري گنديده !
بع بعي بود, آغل ...
گرگ ديده بره را مي مانست
بعد از آن صحبتها
ورقي كاغذ چسبيده به در بود كنون:
اطلاعيه ... بع بع نامه
آي بع بع بع بع ... قلب ها خونين استآي بع بع بع بع
... گوسفندان بي قوچ
آي بع بع بع بع ... كدخدا ... بدبختي...
فيضي و سلطان بيگ ...
قاتل بيست تن از گله ي ما ...
علف ترد نداريم عمو
جايمان بس تنگ است...
مگر اين بار تو خود چاره كني ...
بعد از اين سلطان بيگ
بعد از اين فيضي نه !
پسر سوم تو بي همتا ست
قوچ علي منتخب گله ي ماست ...
قوچ علي منتخب ماست اگر بگذارند ...!
شب كه از نيمه گذشت
بوي طباخي مكثوم ننه
كم كمك كم مي شد...
آغل از بوي علف هم
ز كباب تن قوچي ديگر
مملو از ايده و طرح نظري ديگر بود ...
چاره اي بايد كرد...
گوسفندي بر خاست! ؛

كبريت زدم به خود بسوزم تا بعد
از دست خودم رها شوم ... اما بعد...
تا جرقه از دل كبودم تركيد
تا پودر كند تمام من ها را بعد
موسيقي هرم پيكرت بالا رفت
پاكوبي شعله بود بي پروا... بعد
از چارطرف به چار ميخم بستيد
با عشق و
گريز
و
صبر
و
آيا مابعد... /.... ان باز به هم رسيدني باشيم ؟ اي...
يك شاخه گل و كتاب فالي وا ... بعد
من فال بگيرم و بخوانم بي تو
و يك دنيا ... بعد « مشتاقي و مهجوري 2 »
من باشم و پيراهن شعرم زخمي
تو باشي و نيرنگ زليخاها بعد
كبريت بزن ...!مرا برقصان اي تب
هذيان تو و شعله ويك حاشا ... بعد؛

 
اين حرف ها براي تو شاعر شنيدني ست
ورنه كجا شهادت فرياد ديدني ست
حلقوم سبز شاخه ي زيتون شكسته است
خشكيده ياد خاطره هائي كه چيدني ست
بعد از غزل كه شكل دل من شبيه اوست
طرحي براي شعر دو چشمت كشيدني ست
اينقدر واژه مي رسد از ذهن كو چه ها
تا كي تمام لحن تو من من چميدني ست
در سرزمين قحطي دريا, تو ناخدا مرگت كنار بيوه ي صحرا رسيدني ست
بر تنگ تنگ سينه كه قلاب مي زنيم
ماهي نمانده در كف دريا , دريد نيست گر چه دو چشم پست مدرنيت اَحولند
گر چه تمام قلب خدا هم خريدني ست
مشتاق چشمهاي تو امضاء : غزل سرا همراه يك كتابچه:شاعر شنيدني ست !!!

ما رسيديم , همين ! مطلع شعري زيباست !
دل به اين قصه سپرديم: خدائي با ماست !
صفحه ي پاره ي عشقيم , كتابي بي خط
دفتري ساده كه جولانگه دستان شماست
رنگ و رو رفته ترين برگ خزانيم هنوز
كه در او زمزمه ي آبي باران بر پاست
هي نگو شاعر خوبي ست فلاني , بنويس :
شعر خوبي ست كه با خط بدي نا خواناست !
عشق اين واژه مفلوك غزل پردازان
سوء تعبير عجيبي ست كه با آدمهاست
بال پرواز به من قدرت دل كندن داد
تا بخواني كه كسي رفت و كسي پا بر جاست
آنچه هستيم نه آنست كه مي انديشيد
دوست داري غزلي باشمت انگار كه راست؟
دل به اين قصه سپرديم خدائي باقي ست
و همين شد كه بگوئيم : فقط كار خداست
ما رسيديم ولي باور خيلي مي گفت :
انگشتر بين تو و ماست! « فاصله » كه فقط

طلسم كرده ي جادوي كيست چشمانت
كه لحظه لحظه مرا زندگي ست چشمانت
فروغ برفي اين شاعر پريشاني
چراغ ,آينه , خورشيد , چيست چشمانت؟
فريب و غمزه ي صدها شكوفه در تن توست
شبيه نرگس و آلاله نيست , چشمانت !
شكسته قفل دلم را و مانده ام در اين
طلسم كرده ي جادوي كيست چشمانت؛

 

تو عين خاطره هاي غريبه مي ماني
شبيه قصه آن شب هميشه باراني !
كه مرد حادثه خو بود و جاده سر تا سر
كمين نشسته ي او بود ماه آباني
جناب شاعر خوش لهجه با شميم غزل
نشست بر دل آن دختر بياباني !
: عزيز!
شعر برايم عجيب زيبا بود
و در دلش : تو عزيزم , عزيز مهماني!
هميشه نقطه ضعفش نگاه بود نگاه
تو چشم هاي تو وحشي چو موج طوفاني !
: عزيز چشم تو از جان من چه ها مي خواست ؟
مني كه خوش زده بودم به كوي ناداني !
همينكه باغ تو را شعر آبياري كرد
و شاعر از تو سرودن گرفت پنهاني
كسي نديد كه فردا چه زود خواهد مرد
بخار عاطفه بر رونوشت پيشاني !
ضريح ماند و دو دستت كه قفلبند شدند
و مرد شاعر ما رفت تا پريشاني
تو مثل خاطره هاي غريبه باريدي
به شوره زار بزرگي به شعر انساني !
خوش آمدي به غزلهام دختر رويا
خوش آمدي به غزل وارهاي ويراني
غبار خاك غزل بوي تازه مي گيرد
ببار روي دلم نو رسيده زنداني!
از اين حصار عروضي چگونه خواهي رفت ؟
مفاعلن فعلاتن چه تلخ پاياني !
گذشت از سر آنكس كه دوستش مي داشت
تو مثل خاطره هاي غريبه مي ماني !
اگر چه بشنوي از او كه دوستت دارد
كمين نشسته تو را اي هميشه باراني !

X