سنگ ميكشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافي را.
و از عرقريزانِ غروب، كه شب را
در گودِ تاريكاش |
| ميكند بيدار، |
و قيراندود ميشود رنگ
در نابينايييِ تابوت،
و بينفسميماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سكوت،
من كارميكنم |
| كارميكنم |
| | كار |
و از سنگِ الفاظ |
| برميافرازم |
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشينم
در آن زنداني شوم...
من چنينام، احمقام شايد!
سنگهايِ زندانام را بهدوشكشم
بهسانِ فرزندِ مريم كه صليباش را،
و نه بهسانِ شما
كه دستهيِ شلاقِ دژخيمِتان را ميتراشيد |
| از استخوانِ برادرِتان |
و رشتهيِ تازيانهيِ جلادِتان را ميبافيد |
| از گيسوانِ خواهرِتان |
و نگين به دستهيِ شلاقِ خودكامهگان مينشانيد
از دندانهايِ شكستهيِ پدرِتان!
و من سنگهايِ گرانِ قوافي را بردوشميبرم
و در زندانِ شعر |
| محبوسميكنم خود را |
بهسانِ تصويري كه در چارچوباش |
| در زندانِ قاباش. |
و اي بسا |
| كه تصويري كودن |
| | از انساني ناپخته |
از منِ ساليانِ گذشته |
| گمگشته |
كه نگاهِ خُردسالِ مرا دارد |
| در چشماناش، |
و منِ كهنهتر بهجانهادهاست
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
كه پشيماني
به گناهاناش!
تصويري بيشباهت
كه اگر فراموشميكرد لبخندش را
و اگر كاويدهميشد گونههاياش |
| به جستوجويِ زندهگي |
و اگر شيار برميداشت پيشانياش
از عبورِ زمانهايِ زنجيرشده با زنجيرِ بردهگي
ميشد من!
ميشد من
عيناً!
ميشد من كه سنگهايِ زندانام را بردوش
ميكشم خاموش،
و محبوسميكنم تلاشِ روحام را
در چارديوارِ الفاظي كه
ميتركد سكوتِشان |
| در خلاءِ آهنگها |
كه ميكاود بينگاهِ چشمِشان |
| در كويرِ رنگها... |
ميشد من
عيناً!
ميشد من كه لبخندهام را ازيادبردهام،
و اينك گونهام...
و اينك پيشانيام...
چنينام من
ــزندانييِ ديوارهايِ خوشآهنگِ الفاظِ بيزبانــ
چنينام من!
تصويرم را در قاباش محبوسكردهام
و نامام را در شعرم
و پايام را در زنجيرِ زنام
و فردايام را در خويشتنِ فرزندم
و دلام را در چنگِ شما...
در چنگِ همتلاشيِ با شما |
| كه خونِ گرمِتان را |
به سربازانِ جوخهيِ اعدام |
| مينوشانيد |
كه از سرما ميلرزند
و نگاهِشان
انجمادِ يك حماقت است.
شما
كه در تلاشِ شكستنِ ديوارهايِ دخمهيِ اكنونِ خويشايد
و تكيهميدهيد از سرِ اطمينان |
| بر آرنج |
مِجرييِ عاجِ جمجمهتان را
و از دريچهيِ رنج
چشماندازِ طعمِ كاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسهيِ تلاشِتان مزمزهميكنيد.
شما...
و من...
شما و من
و نه آن ديگران كه ميسازند
و نه آن ديگرتران
كه كورهيِ دژخيمِ شما را ميتابانند
با هيمهيِ باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشتهميكنند
در خاكسترِ زادورودِ شما.
و فردا كه فروشدم در خاكِ خونآلودِ تبدار،
تصويرِ مرا بهزيرآريد از ديوار
از ديوارِ خانهام. تصويري كودن را كه ميخندد
در تاريكيها و در شكستها
به زنجيرها و به دستها.
و بگوييدش: | |
| « | تصويرِ بيشباهت! |
| | به چه خنديدهاي؟» |
واژگونه
رو به ديوار!
و من همچنان ميروم
با شما و برايِ شما
ــبرايِ شما كه اينگونه دوستارِتان هستم.ــ
و آيندهام را چون گذشته ميروم سنگبردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافي،
تا زنداني بسازم و در آن محبوسبمانم:
زندانِ دوستداشتن.
دوستداشتنِ مردان
و زنان
دوست داشتنِ نيلبكها |
| سگها |
| | و چوپانان |
دوستداشتنِ چشمبهراهي،
و ضربانگشتِ بلورِ باران |
| بر شيشهيِ پنجره |
دوستداشتنِ كارخانهها |
| مشتها |
| | تفنگها |
دوستداشتنِ نقشهيِ يابو
با مدارِ دندههاياش
با كوههايِ خاصرهاش،
و شطِّ تازيانه
با آبِ سرخاش
دوستداشتنِ اشكِ تو |
| برگونهيِ من |
و سُرورِ من |
| بر لبخندِ تو |
دوستداشتنِ شوكهها
گزنهها و آويشنِ وحشي،
و خونِ سبزِ كلروفيل
بر زخمِ برگِ لگدشده
دوستداشتنِ بلوغِ شهر
و عشقاش
دوستداشتنِ سايهيِ ديوارِ تابستان
دوستداشتنِ جِقّه
وقتي كه با آن غبار از كفش بسترند
و كلاهخود
وقتي كه در آن دستمال بشويند
دوستداشتنِ شاليزارها
پاها و
زالوها
دوستداشتنِ پيرييِ سگها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دكّهيِ قصابان،
تيپاخوردن
و بر ساحلِ دور افتادهيِ استخوان
دوستداشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهاياش،
و بويِ رمه در كوچههايِ بيد
دوستداشتنِ كارگاهِ قاليبافي
زمزمهيِ خاموشِ رنگها
تپشِ خونِ پشم در رگهايِ گِرِه
و جانهايِ نازنينِ انگشت
كه پامالميشوند
دوستداشتنِ پاييز
با سربرنگييِ آسماناش
دوستداشتنِ زنانِ پيادهرو
خانهشان
عشقِشان
شرمِشان
دوستداشتنِ كينهها |
| دشنهها |
| | و فرداها |
دوستداشتنِ شتابِ بشكههايِ خالييِ تُندر
بر شيبِ سنگفرشِ آسمان
دوستداشتنِ بويِ شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردكها
فانوسِ قايقها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شبچراغاش
دوستداشتنِ درو
و داسهايِ زمزمه
دوستداشتنِ فريادهايِ ديگر
دوستداشتنِ لاشهيِ گوسفند
بر چنگكِ مردكِ گوشتفروش
كه بيخريدار ميماند |
| ميگندد |
| | ميپوسد |
دوستداشتن قرمزييِ ماهيها
در حوضِ كاشي
دوستداشتنِ شتاب
و تامل
دوستداشتنِ مردم
و در خاكِ خشكِ بيروح
دسته دسته |
| گروه گروه |
| | انبوه انبوه |
فروميروند |
| فروميروند |
| | و فرو |
| | | ميروند |
دوستداشتنِ سكوت و زمزمه و فرياد
دوستداشتنِ زندانِ شعر
با زنجيرهايِ گراناش: | |
| ــ | زنجيرِ الفاظ |
| | زنجيرِ قوافي... |
و من همچنان ميروم:
در زنداني كه با خويش
در زنجيري كه با پاي
در شتابي كه با چشم
در يقيني كه با فتحِ من ميرود دوشبادوش
از غنچهيِ لبخندِ تصويرِ كودني كه بر ديوارِ ديروز
تا شكوفهيِ سرخِ يك پيراهن |
| بر بوتهيِ يك اعدام: |
تا فردا!
چنينام من:
قلعهنشينِ حماسههايِ پر از تكبر
سُمضربهيِ پرغرورِ اسبِ وحشييِ خشم |
| بر سنگفرشِ كوچهيِ تقدير |
كلمهيِ وزشي |
| در توفانِ سرودِ بزرگِ يك تاريخ |
برقي |
| در دشنهيِ يك انتقام |
و شكوفهيِ سرخِ پيراهني
در كنارِ راهِ فردايِ بردهگانِ امروز.