اي برادر اي فدايت جان من

 

اي كه بودي عشقم و سامان من

 

زنبت آمد به بالينت دگر

 

سر گذار اينك تو بر دامان من

 

سر زخون بردار و زينب را نگر

 

تيره شد دنيا پيش چشمان من

 

علقمه شد قتلگاهت نازنين

 

اي برادر اي مه تابان من

 

يا ابوفاضل ، علمدار حسين

 

اي اميدم دردم و درمان من

 

چشم خود بگشا كه آمد زينبت

 

بي تو اين دنيا شود زندان من

 

دست خود اينك به آغوشم سپار

 

تا زند بوسه لب عطشان من

 

بعد تو عباس من پشتم شكست

 

تير غم بنشسته چون بر جان من

 

مشك بي آبت برم تا خيمه گاه

 

گو چه سازم با همه طفلان من

 

شد حسينم بي تو تنها و غريب

 

آتشي افتاده بر دامان من

 

زينب از داغت به خاك غم نشست

 

خون ببارد ديده گريان من

 

چون «رها» شد جانت از زندان تن

مي­شود دنيا همه زندان من

 

دسته ها : بهروز رها

 

پس كي مي تركد

 
اين بغض به جا مانده از فصل دور


ديگر جايي براي اتراق نيست


باز كن بغضت را


  شمن جامانده از نسلي خسته ام

دسته ها : بهروز رها

ياد تو ميكند،
در سرداب انديشه،
دل به خاك نشسته ام.

از پله نياز،
بالا ميروم.


از پشت ديوار خيال،
از دريچه اميد،
ترا مي بينم.


ترا مي بينم،
كه در آن سوي غرور،
بر نيمكت افاده،
زير تكدرخت دروغ،
نشسته اي.


فرهنگ لغات خاطراتم را،
به دنبال،
واژه بيرحمي،
ورق ورق كنده ام.

دسته ها : بهروز رها

برسرم امشب هواي كوي توست
درفضاي خانه امشب بوي توست

بر مشــامم عطر گامت ميرسد
اشتياقم آرزوي روي تــوست

شوق عشق و همــدلي دارد دلم
تير عشـقم در خم ابروي توست

امشبم طرحي دگر دارد ز تو
رنگ شب مفتون رنگ موي توست

پر كشد حس نجيبي در فضـا
عاشقي جادوي ناب خوي توست

هجر تو آتش كشد اين سينه را
مرهم زخم دلم داروي تـوست

شوق ديدارت رهـايم ميكند
چشم دل هر لحظه امشب سوي توست

دسته ها : بهروز رها

به كجا مي­رود

 

نگاه دلرباي تو؟

 

 

 

من اين سوي بازار عشق،

 

در حجره بي­كسي،

 

 منتظرم.

 

 

 

عوض كن،

 

 مسير چشمهايت را،

 

نگاهت را مي­خواهم.

 

 

 

از من دريغ مكن،

 

فروغ ستاره را.

دسته ها : بهروز رها

نمي داني ســتاره ايـن دلم تنگ است
رخ تبـدار مـن از غم چه بيـرنگ است

ســتاره آســمان ممــلو ز شـاديهاست
زميـن مـا اســـير ديـو نيــرنگ است

تـو آنجــا غـرق دريـاي صــفا هسـتي
سراسر اين زمين پر فتنه و جنگ است

اگـر از نـور عشــق آنجـا فـروزان است
زميـن در سلطه ابـري سـيه رنگ است

تـويي كـز سـاز آن مسـتانه مي رقصي
به دينجا سـاز عشـق ما بد آهنگ است

تـو آن بالا نمي داني كـه ايـن پـائيــن
به جاي دل ميـان سينه ها سنگ است

ســتاره با «رهــا» همدرد و همدل شو
رخش از مـاتم اينــجا پـر آژنگ است

دسته ها : بهروز رها

صداي شر شر كه ميـاد، اين من پر مي كشه
به ياد آب مي افته و به هر طرف سـر مي كشه

صداي شر شر كه مياد،هوا ميشه مثل بهـار
صــداي بلبلا ميــاد ، ز دشت و باغ و هر كنـار

صداي شر شر كه مياد، دلم پر از صفا ميشه
جون مي گيره جوون ميشه،مثل شكوفه واميشه

مي افته ياد اون قديم، كه حرف كم آبي نبود
صحبت جيــره بنـــدي و غصه كم آبي نبــود

تـو زيـرزميـن خـونه هـا ، آب انبـــاراي رنگارنگ
آبش خيلي تميـــزتـر و قشنگ¬تـر از آب فـرنگ

  تو حيــاط هر خونه اي حوض قشنگ و كوچولو
  توش ماهي هاي قرمز و دور و برش¬سيب¬و هلو

آخ چه روزاي خوبي بود ، ميـون سبزه لب جو
  با همديگه گپ مي زديم،سير تا پياز و مو به مو

  حالا ديگه هرجاميري،به هم ميگن آب  كم شده
  زندگي بي آب نميشه ، دل همه پرغم  شده

چشمه هاي پرآب ديگه خشك و جاي وزغ  شدن
  قنات و چاه و رودخونه،كم آب و بي رمق  شدن

ديگه شــده پـر از لجن، رودخونه ها و جوي ها
كنــار جوي و رودخونه ، نمونده رنگي از صـفا

آســمونم انگاري كـه ديگـه نمي خـواد ببـــاره
بـارون و بـرفي نمــياد زميـن شــده پـاره پـاره

نه شرشر آبي مياد،نه چك چك برف و بارون
  عطش مي باره دائمأ،هم از زمين هم از زمون

  بايدكه ما ياد بگيريم آب و درست مصرف كنيم
خـدا نكــرده ايـن آب و هي الكـي تلف كنــيم

با الگوي مصــرف خوب ، قدر اين آب و بدونيم
  با طرح مصرفي صحيح،يه وقتي بي آب نمونيم

آب كه درست مصرف بشه،زندگيمون ميشه قشنگ
«رها»ميشيم ز بند غم،دنيامون  ميشه رنگارنگ

دسته ها : بهروز رها

مي توان از كـوچـه ابـر سياه
تا به مـرز شهر آفتابي رسـيد

مي توان از پشت كـوه انتـظار
راز سبز آشــنايي را شـــنيد

مي توان خطي به رنگ اشتياق
تا فراز قله هجـران كــــشيد

بـا زبان تشـنه اوصاف عشق
مي توان شهد وصال او چشيد

از ميــــان جــاده دلدادگي
مي توان تـا در پي بودن دويد

تا بـه اوج كهكــشان وصلتش
مي توان با شوق كوي او دويد

با حضورش مي توان روح صـفا
بر تن احسـاس پاك دل دميد

مي توان باجان عاشق حس نمود
چون (رها) و شعر او بوي اميـد

دسته ها : بهروز رها

در پي ات اي نازنين، اي مهربان،اشكم روان است
پشت ابـر انتـــظارت، مـاه روي تـو نهــان است

تـا بـه كي در كـوچـه هـاي، بيكـسي اي نور ديده
چشـم غمگـينم بـه دنبــــال نگاه تـو دوان است

بي تـو اي آميــــزه با عشــق و صــفاي آسماني
صحبت از ظلم و فسـاد و تيـره بختي در ميان است

هـر طرف رنج و عذاب و محـــو ســـيماي عدالت
طرد عشـق و انزواي جمع خيـل عاشـــقان است

ســـينه تبـــدار عاشــق، بي حضــورت اي توانا
دشــنه دژخيــم كفر و ناســپاسي را نشـان است

مي كشي دست ســـخاوت بر سـر شوق نگاهم
چشم من سـوي تو و دستم به سوي آسمان است

پــر كشــيده مرغ جانم تا ((رها )) گـردد هميشه
بي تو چون در بند حسرت،مرغ جان بي آشيان است

دسته ها : بهروز رها


از غم عشـقت نگر ديـوانه ام
دور شــمع عشـق تو پروانه ام

آتش فـرقت به جان مـن فتـاد
زين غمت ويرانه شد كاشانه ام

من ز طوفـان غمت نالان شـوم
اي كه تو هم جان و هم جانانه ام

اشك من جاري دگر از هجر تو
شدخراب ازسيل هجرت خانه ام

بي تو از هر آشــنا ببـــريـده ام
من كه چون جغدي به يك ويرانه ام

چشم من انـدر فراقت شــد براه
صبرمن افزون شد از پيـمانه ام

اي فدايت جان غمگـين رهـا

از غــم عشـقت نگـر ديـوانه ام

 

 

دسته ها : بهروز رها

من و غروب و غم،تو طعم مهربان
من و دل غمين ، تو و صفاي جان

تو و همه سكوت ، شكفته بـر لبت
من و صداي غم ،به كنج شب نهان

من و غمت كنون ، به غربتي اسير
تو چون پرنده اي ، ميــان آسـمان

كنار شـهر غم ، نشــسته ام غمين
بـه زيـــر چــادر ســياه مـردگان

تـو و شــــكفتن تـرنم نســـيم
من و سرود غم ، ز گوشـــه زمان

من و شكست دل ، تو و همه غرور
منم چو ذرّه اي ، تو دشت بيكران

تو و مه و سحر ، من و غم و فراق
«رها» شوم اگر ، رسـد ز تو نشـان

دسته ها : بهروز رها
X