من و غروب و غم،تو طعم مهربان
من و دل غمين ، تو و صفاي جان

تو و همه سكوت ، شكفته بـر لبت
من و صداي غم ،به كنج شب نهان

من و غمت كنون ، به غربتي اسير
تو چون پرنده اي ، ميــان آسـمان

كنار شـهر غم ، نشــسته ام غمين
بـه زيـــر چــادر ســياه مـردگان

تـو و شــــكفتن تـرنم نســـيم
من و سرود غم ، ز گوشـــه زمان

من و شكست دل ، تو و همه غرور
منم چو ذرّه اي ، تو دشت بيكران

تو و مه و سحر ، من و غم و فراق
«رها» شوم اگر ، رسـد ز تو نشـان

دسته ها : بهروز رها

من يقين دارم شبي ماهم نمايان مي شود
آســــمان دل ز نـور او درخشــــان مي شود

چلــچراغ كــبه عشــقم شبي روشن شـود
خـانه احســـاس دل از او چـراغان مي شود

چون عنان اين دل عاشق فقـط در دست توست
در پي طوفان هجرش دل پريشان مي شود

من كه در كنج غمش بيــمار چشم نرگسم
با شرار ديده اش اين غصه درمان مي شود

با حضــورش مرغ دل آواي شـادي سـر دهد
باغ دل بـا عطـر گام او گل افشـان مي شود

شام هجـرانش ســحر گــردد چو آيد دلبــرم
فصل ســرد هجــرتش آخر بهــاران مي شود

عاقبت آيد كه تا روشن شود چشم «رهـــا»
بـا فـروغش ديده جان وه چه تابان مي شود

دسته ها : بهروز رها

در انتظار نور

از كوچه شب

عبور ميكنم.

و دست

در دست شقايق

به دنبال

واژه عشق

سفر ميكنم.

دسته ها : بهروز رها

گيسو كه افشان مي كني،اين دل پريشان مي شود

با گوشه چشمت دلم، مستانه خندان مي شود



عطري كه از كويت رسد،دل را به سويت مي كشد

حسي نجيب از بوي تو، در دل نمايان مي شود



با حجم يادت پر شود ، شبهاي تنهايي من

با شمس رويت نازنين، صبحم درخشان مي شود



محشر بپا گردد اگر، با هر نسيم از عشق تو

داني چه غوغا مي كند، وقتي كه طوفان مي شود



تا مي نشيند ناگهان، گل بوسه ات بر گونه ام

از ابر شوقت چشم من، سرشار باران مي شود



فرهاد جانم مي خرد ، شيرين رويت را بيا

حاشا كه در بازار دل،اين نرخ ارزان مي شود



افسون چشمانت مرا، تا مرز اغما مي برد

با نوش لبخندت«رها»،مجنون و حيران مي شود
دسته ها : بهروز رها

غم رود از دلم بـه در، تا كه نشيني به بـرم
چتر صفا كشد همي،شمس لقايت به سرم

خنـده ز ديـدار رخت ، بر لب من رقصانست
حلـقه مســتانه زده ، مهر و وفا دور و برم

اين تن خاكيم اگر، خسـته ز هجر رخ توست
غرقه شـادي مي شــود ، تا كه درآيي ز درم

بيـا كه پر گيرم از وصـل تـو اي نگار مـن
بي تو يقين مي شكند،هم دل وهم بال وپرم

از بر مـن دگـر مـرو ، اي همه انتـظار مـن
از سر شادي مي نهم،خاك قدومت به سرم

شعر طراوت و صفا ، جوشـدم از دل «رهــا»
تا كـه شـبي سحـر كـنم بـا تو و ديده ترم

دسته ها : بهروز رها

يارم چـه مي خواند مرا آيـد نـدا از كوي او
دائم دلم پر مي زند هر لحظه هر دم سوي او

مـن بي اراده مي روم تـا كوي يـار نـازنين
بندي شده بر پـاي دل آن حلقه گيسوي او

در دل ز شوق وصل او صد ناله آيد نيمه شب
بـر دل ز مـژگانش رسد تير كمان ابـروي او

شبها كه از تنهايي ام بوي غم آيد بر مشــام
دسـتي كشم بر روي شب با ياد رنگ موي او

اشكم كـه ازهجران او هرصبحدم جاري شود
چون ژالـه رخسـار گل دارد هميشه بوي او

هجرش چنان اخگر زند بر قلب زار خسته ام
تا دست عجـزم عاقبت بالا برم بـر روي او

يار ار دهد رخصت شوم از بند هجرانش «رها»
من درطلب هستم كنون چون سالكي رهپوي او

دسته ها : بهروز رها

از آسـمان غربت فاصـله مي آيي
با كهكـشان لذت هلهـله مي آيي

آغـوش انتـظار هر آدينه مي داند
بر فرش بوسه هاي صد قافله مي آيي

دسته ها : بهروز رها

ترا من زير باران مي شناسم
چنان خورشيد تابان مي شناسم

ترا من با تمام هست و بودم
ميان خيل ياران مي شناسم

همان طعم نگاهت در دلم هست
ترا اينگونه آسان مي شناسم

ببين احساس چشمم را كه غلطيد
و با اين حس در دلم آن مي شناسم

صدايت را ز كنج شب شنيدم
ترا اي شوق پنهان مي شناسم

در اين حجم جدايي گر غريبم
ترا آميخته با جان مي شناسم

نشاني از تو بر جانم«رها» شد
ترا با روي خندان مي شناسم

دسته ها : بهروز رها

عطر نگاه مستت ، چون بوي سبزه زاران
رخســاره قشـنگت ، سيماي ماه تابان

لبخـند دلنشينت ، بر قلب مـن نشيند
آن گوهر لبانت ، چون قطره هاي باران

پر مي كشد ز شوقت،در سينه اين دل من
بندي به دست اين دل،زلف كمندت اي جان

بنشين دمي كنـارم ، تـا راز دل بگــويم
شــايد ز مهـرباني ، گيري سرم به دامان

احساس بودنم را ، بـا چشمت آشــنا كن
تا هستي ام بگيرد ، رنگي ز بـوي سامان

آني ميان سينه ، جـز عشــق تو نگنجد
راضي مشو كه بي تو گردد«رها » هراسان

دسته ها : بهروز رها

تاب گيسويت شـفاي هر غم است
هجـــر تـو والله درد و مـاتم است

هر چه زيباييست در چشمان توست
سر به پايت گر نهد عاشق كم است

دسته ها : بهروز رها

بيرون كنم غم را ز دل ، با ياد تو اي مهربان
غم را نمـايم بي اثـر ، تا عشـق تو دارم به جان

از عشق رويت مي زنم ، بر سينه غم دست ردّ
چون نام تو در سينه ام ، اينك گرفته آشيان

غم را نهادم گوشه ا ي،دانم كه غمخواري رسد
جا كرده دل در انزوا ، تا آيد از كويت نشــان

چون بوي نرگس مي رسد،هرروزجمعه برمشام
ديگر چه غم باشد مرا ، هستم ز بويت شادمان

پيچـد شميمي جانفزا ، عطري ز جنس انگبين
از خاك پايت مي رسد ،هر جمعه بويي از جنان

اينك كه بارد هر سحر ، از ابر عشقت شبنمي
مي رقصد از آهنگ آن ، گلبرگ جانم بي امان

هر جمعه يادت گل دهد،در قاب احساس «رها»
زد ريشه عشقت عاقبت، در خاك جانم جاودان

دسته ها : بهروز رها
X