دنگ .... دنگ
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي درپي زنگ
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من
لحظه ام پر شده از لذت
يا
به زنگار غمي آلوده است
ليك چون بايد اين دم گذرد
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها مي گذرد
آنچه بگذشت نمي آيد باز
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز
مثل اين
است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سرد زمان ماسيده است
تند بر مي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد آويزم
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي
خنده ي لحظه ي پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پيكر او مي ماند
نقش انگشتانم
دنگ...
فرصتي از
كف رفت
قصه اي گشت تمام
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر
وارهانيده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال
پرده اي مي گذرد
پرده اي مي آيد
مي رود نقش پي نقش دگر
رنگ مي لغزد بر رنگ
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ
دنگ ... دنگ
دنگ...

 

ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز

او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
كو پنجه ي او تا كه در آن خانه گزيند

او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دل آويز تنم را
اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را

من خيره به آينه و او گوش به من داشت
گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را

 

دير گاھي است در اين تنھايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاھايم در قير شب است.
رخنه اي نيست در اين تاريكي:
در و ديوار بھم پيوسته.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وھمي است ز بندي رسته.
نفس آدم ھا
سر بسر افسرده است.
روزگاري است در اين گوشه پژمرده ھوا
ھر نشاطي مرده است.
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد.
مي كنم ھر چه تلاش ،
او به من مي خندد.
نقش ھايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح ھايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود.
دير گاھي است كه چون من ھمه را
رنگ خاموشي در طرح لب است.
جنبشي نيست در اين خاموشي:
دست ھا ، پاھا در قير شب است


ازهجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب
مرده اي را جان به رگ ها ريخت
پا شد از جا در ميان سايه و روشن
بانگ زد برمن :‌ مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي
رفته بسپرده ؟
ليك پندار تو بيهوده است
پيكر من مرگ را از خويش مي راند
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم
با خيالت مي دهم پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود
درد
را با لذت آميزد
در تپش هايت فرو ريزد
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود
مرده لب بر بسته بود
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم
مي تراويد از تن من درد
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم

 

شب سردي است و من افسرده

راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي ھست و چراغي مرده.
مي كنم ، تنھا، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ھا.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ھا.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ھا ساز كند پنھاني.
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
ھردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را ھم غم ھست به دل،
غم من ، ليك، غمي غمناك است.

 

 

 

ريخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.
كوه خاموش است.
مي خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود.
سايه آميخته با سايه.
سنگ با سنگ گرفته پيوند.
روز فرسوده به ره مي گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك .
جغد بر كنگره ھا مي خواند.
لاشخورھا، سنگين،
از ھوا، تك تك ، آيند فرود:
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش،
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود.
تيرگي مي آيد.
دشت مي گيرد آرام.
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام.
شاخه ھا پژمرده است.
سنگ ھا افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.

 

آفتاب است و ، بيابان چه فراخ !
نيست در آن نه گياه و نه درخت.
غير آواي غرابان ، ديگر
بسته ھر بانگي از اين وادي رخت.
در پس پرده اي از گرد و غبار
نقطه اي لرزد از دور سياه:
چشم اگر پيش رود ، مي بيند
آدمي ھست كه مي پويد راه.
تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سر و رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.
ھر قدم پيش رود ، پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب.

 


روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه ھاي دور.
گر به گوش آيد صدايي خشك:
استخوان مرده مي لغزد درون گور.
ديرگاھي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور.
خواب دربان را به راھي برد.
بي صدا آمد كسي از در،
در سياھي آتشي افروخت .
بي خبر اما
كه نگاھي در تماشا سوخت.
گرچه مي دانم كه چشمي راه دارد بافسون شب،
ليك مي بينم ز روزن ھاي خوابي خوش:
آتشي روشن درون شب.

 


دير زماني است روي شاخه اين بيد
مرغي بنشسته كو به رنگ معماست.
نيست ھم آھنگ او صدايي، رنگي.
چون من در اين ديار ، تنھا. تنھاست.
گرچه درونش ھميشه پر زھيايوست،
مانده بر اين پرده ليك صورت خاموش.
روزي اگر بشكند سكوت پر از حرف ،
بام و در اين سراي مي رود از ھوش.
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،
قالب خاموش او صدايي گوياست.
مي گذرد لحظه ھا به چشمش بيدار،
پيكر او ليك سايه - روشن روياست.
رسته ز بالا و پست بال و پر او.
زندگي دور مانده: موج سرابي.
سايه اش افسرده بر درازي ديوار.
پرده ديوار و سايه : پرده خوابي.
خيره نگاھش به طرح ھاي خيالي.
آنچه در آن چشم ھاست نقش ھوس نيست.
دارد خاموشي اش چو با من پيوند،
چشم نھانش به راه صحبت كس نيست.
ره به درون مي برد حكايت اين مرغ:
آنچه نيايد به دل، خيال فريب است.
دارد با شھرھاي گمشده پيوند:

مرغ معما در اين ديار غريب است.


در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد.
لب ھاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد.
در ھم دويده سايه و روشن.
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد.
ھمپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد.
خطي ز نور روي سياھي است:
گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد.
ديوار سايه ھا شده ويران.
دست نگاه در افق دور
كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد.


دود مي خيزد ز خلوتگاه من.
كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
كي به پايان مي رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر.
بر تن ديوارھا طرح شكست.
كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
چشم ميدوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد.
تا بدين منزل نھادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام.
گرچه مي سوزم از اين آتش به جان ،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
تيرگي پا مي كشد از بام ھا :
صبح مي خندد به راه شھر من.
دود مي خيزد ھنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.

 

X