ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست او نيست كه در مردمك چشم سياهم او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد من خيره به آينه و او گوش به من داشت
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
كو پنجه ي او تا كه در آن خانه گزيند
ديوانه صفت عطر دل آويز تنم را
اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را
گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را