گر آمدنم به من بُدي نامدمي
ور نيز شدن به من بُدي كي شدمي؟
به زان نبدي كه اندرين دير خراب
نه آمدمي ، نه شدمي ، نه بدمي
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو خواني ونه من
هست از پس پرده گفتگوي من و تو
چون پرده برافتد نه تو ماني و نه من
در كارگه كوزه گري كردم راي
بر پله چرخ ديدم استاد بپاي
مي كرد دلير كوزه را دسته و سر
از كله پادشاه و از دست گداي
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يكدم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه ازين دير كهن در گذريم
با هفت هزار سالگان سر بسريم
من ظاهر نيستي و هستي دانم
من باطن هر فراز و پستي دانم
با اين هـمه از دانش خود شرمم باد
گـر مرتبه اي وراي مستي دانم
بر سنگ زدم دوش سبوي كاشي
سر مست بدم چو كردم اين اوباشي
با من به زبان حال مي گفت سبو
من چو تو بدم تو نيز چون من باشي
تا دست به اتفاق بر هم نزنيم
پايي ز نشاط بر سر هم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم
يك چند به كودكي به استاد شديم
يك چند ز استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
چون آب بر آمديم و چون باد شديم
زان كوزه مي كه نيست دروي ضرري
پر كن قدحي بخور به من ده دگري
زان پيش تر اي پسر كه در رهگذري
خاك من و تو كوزه كند كوزه گري
هان كوزه گرا بپاي اگر هُشياري
تا چند كني بر گِل مردم خواري
انگشت فريدون و كف كيخسرو
بر چراغ نهاده اي چه مي پنداري
بر كوزه گري پرير كردم گذري
از خاك همي نمود هر دم هنري
من ديدم اگر نديد هر بي بصري
خاك پدرم در كف هر كوزه گري