مي خور كه فلك بهر هلاك من و تو
قصدي دارد به جان پاك من و تو
در سبزه نشين و مــي روشن مي خور
كاين سبزه بسي دمد ز خاك من و تو
از آمدن و رفتن ما سودي كو
وز تار وجود عمر ما پودي كو
در چنبر چرخ جان چندين پاكان
مي سوزد و خاك مي شود دودي كو
از تن چو برفت جان پاك من و تو
خشـتي دو نـهند بر مغـاك مـن و تو
و آنــگه براي خشت گــور دگران
در كـالبدي كـشند خـاك من و تو
بر خيز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمي به شادماني گذران
در طـبع جـهان اگــر وفـايي بودي
نوبت بـه تو خود نيامدي از دگـران
هنگام صبوح اي صنم فرخ پي
بر ساز ترانه اي و پيش آور مي
كافكند به خاك صد هزاران جم و كي
ايــن آمــدن تير مه و رفتـن دي
رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين
نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
ني حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
اندر دو جهان كرا بود زهره اين
هنگام سپيده دم خـروس سحري
داني كه چرا همي كند نوحـه گري
يعني كه نمودند در آيـينه صبح
كز عمر شبي گذشت و تو بي خبري
گر بر فلكم دست بدي چون يزدان
برداشتمي من اين فلك را ز ميان
از نو فلك دگر چنان ساختمي
كازاده بكام دل رسيدي آسان
اي دل تو به ادراك معما نرسي
در نكته زيركان دانا نرسي
اينجا به مِي و جام بهشتي ميساز
كانجا كه بهشت است رسي يا نرسي
گاويست بر آسمان قرين پروين
گاويست دگر نهفته در زير زمين
گر بينايي چشم حقيقت بگشا
زير و زبر دو گاو مشتي خر بين
گر آمدنم به من بُدي نامدمي
ور نيز شدن به من بُدي كي شدمي؟
به زان نبدي كه اندرين دير خراب
نه آمدمي ، نه شدمي ، نه بدمي