سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولى دل به پائيز نسپرده ايم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
اگر داغ دل بود، ما ديده ايم
اگر خون دل بود، ما خورده ايم
اگر دل دليل است، آورده ايم
اگر داغ شرط است، ما برده ايم
اگر دشنه دشمنان، گردنيم
اگر خنجر دوستان، گرده ايم
گواهى بخواهيد، اينك گواه
همين زخم هايى كه نشمرده ايم!
دلى سر بلند و سرى سر به زير
از اين دست عمرى به سر برده ايم
نه از مهر ور نه از كين مي نويسم
نه از كفر و نه از دين مي نويسم
دلم خون است ، مي داني برادر
دلم خون است ، از اين مي نويسم
بگذار بگويمت
اين دل به كدام واژه گويم چون شد
كز پرده برون و پرده ديگر گون شد
بگذار بگويمت كه از ناگفتن
اين قافيه در دل رباعي خون شد
اي عشق
دستي به كرم به شانه ي ما نزدي
بالي به هواي دانه ي ما نزدي
دير است دلم چشم به راهت دارد
اي عشق ، سري به خانه ي ما نزدي
دست عشق از دامن دل دور باد!
ميتوان آيا به دل دستور داد؟
ميتوان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟
موج را آيا توان فرمود: ايست!
باد را فرمود: بايد ايستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بيگزاره در نهاد ما نهاد
خوب ميدانست تيغ تيز را
در كف مستي نميبايست داد
در اين زمانه هيچكس خودش نيست
كسي براي يك نفس خودش نيست
همين دمي كه رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نيست
همين هوا كه عين عشق پاك است
گره كه خود با هوس خودش نيست
خداي ما اگر كه در خود ماست
كسي كه بيخداست، پس خودش نيست
دلي كه گرد خويش ميتند تار،
اگرچه قدر يك مگس، خودش نيست
مگس، به هركجا، بهجز مگس نيست
ولي عقاب در قفس، خودش نيست
تو اي من، اي عقاب ِ بستهبالم
اگرچه بر تو راه ِ پيش و پس نيست
تو دستكم كمي شبيه خود باش
در اين جهان كه هيچكس خودش نيست
تمام درد ِ ما همين خود ِ ماست
تمام شد، همين و بس: خودش نيست
شهيدي كه بر خاك ميخفت
سرانگشت در خون خود ميزد و مينوشت
دو سه حرف بر سنگ:
«به اميد پيروزي واقعي
نه در جنگ،
كه بر جنگ!»
شهيدي كه بر خاك ميخفت
چنين در دلش گفت:
«اگر فتح اين است
كه دشمن شكست،
چرا همچنان دشمني هست؟»
كودك
با گربههايش در حياط خانه بازي ميكند
مادر، كنار چرخ خياطي
آرام رفته در نخ سوزن
عطر بخار چاي تازه
در خانه ميپيچد
صداي در!
ـ «شايد پدر!»
قطار ميرود
تو ميروي
تمام ايستگاه ميرود
و من چقدر سادهام
كه سالهاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطار ِ رفته ايستادهام
و همچنان
به نردههاي ايستگاهِ رفته
تكيه دادهام!
مردم همه
تورا به خدا
سوگند ميدهند
اما براي من
تو آن هميشهاي
كه خدا را بهتو
سوگند ميدهم!
من سالهاي سال مُردم
تا اينكه يك دم زندگي كردم
تو ميتواني
يك ذره
يك مثقال
مثل من بميري؟
مبادا آسمان بيبال و پر بار
مبادا در زمين ديوار بيدر
مبادا هيچ سقفي بيپرستو
مبادا هيچ بامي بيكبوتر