پيشينيان با ما
در كار اين دنيا چه گفتند؟
گفتند : بايد سوخت
گفتند : بايد ساخت
گفتيم : بايد سوخت،
اما نه با دنيا
          كه دنيا را !
گفتيم : بايد ساخت
اما نه با دنيا
          كه دنيا را !!

 

خدايا عاشقان را با غم عشق آشنا كن
ز غم‌هاي دگر غير از غم عشقت رها كن
تو خود گفتي كه در قلب شكسته خانه داري
شكسته قلب من جانا به عهد خود وفا كن

خدايا بي پناهم، ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناهست ببين غرق گناهم
دو دست دعا فرا برده‌ام بسوي آسمانها
كه تا پر كشم به باغ غمت رها در كهكشانها

چو نيلوفر عاشقانه چونان مي‌پيچم به پاي تو
كه سر تا پا بشكفد گل ز هر بندم در هواي تو
بدست ياري اگر كه نگيري تو دست دلم را دگر كه بگيرد ؟!
به آه و زاري اگر نپذيري شكست دلم را دگر كه پذيرد ؟!

 

اين ترانه بوي نان نمي‌دهد
بوي حرف ديگران نمي‌دهد
سفرهء دلم دوباره باز شد
سفره‌اي كه بوي نان نمي‌دهد
نامه‌اي كه ساده و صميمي است
بوي شعر و داستان نمي‌دهد:
…با سلام و آرزوي طول عمر
كه زمانه اين زمان نمي‌دهد
كاش اين زمانه زير و رو شود
روي خوش به ما نشان نمي‌دهد
يك وجب زمين براي باغچه
يك دريچه، آسمان نمي‌دهد
وسعتي به قدر جاي ما دو تن
گر زمين دهد، زمان نمي‌دهد!
فرصتي براي دوست داشتن
نوبتي به عاشقان نمي‌دهد
هيچ كس برايت از صميم دل
دست دوستي تكان نمي‌دهد
هيچ كس به غير ناسزا تو را
هديه‌اي به رايگان نمي‌دهد
كس ز فرط هاي‌و‌هوي گرگ و ميش
دل به هي‌هي شبان نمي‌دهد
جز دلت كه قطره‌اي است بيكران
كس نشان ز بيكران نمي‌دهد
عشق نام بي‌نشانه است و كس
نام ديگري بدان نمي‌دهد
جز تو هيچ ميزبان مهربان
نان و گل به ميهمان نمي‌دهد
نااميدم از زمين و از زمان
پاسخم نه اين ، نه آن…نمي‌دهد
پاره‌هاي اين دل شكسته را
گريه هم دوباره جان نمي‌دهد
خواستم كه با تو درد دل كنم
گريه‌ام ولي امان نمي‌دهد…

 

ما
در عصر احتمال بسر ميبريم
در عصر شك و شايد
در عصر پيش بيني وضع هوا
از هر طرف كه باد بيايد

در عصر قاطعيت ترديد
عصر جديد
عصري كه هيچ اصلي
جز اصل احتمال، يقيني نيست

اما من
بي نام تو
       حتي
          يك لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عين اليقين من
قطعيت نگاه تو
                   دين منست
من از تو ناگزيرم
من
بي نام ناگزير تو مي‌ميرم

 

گفتي: غزل بگو! چه بگويم؟ مجال كو؟
شيرين من، براي غزل شور و حال كو؟

پر مي زند دلم به هواي غزل، ولي
گيرم هواي پر زدنم هست، بال كو؟

گيرم به فال نيك بگيرم بهار را
چشم و دلي براي تماشا و فال كو؟

تقويم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهاي سبِِِِزِِِ سرآغاز سال كو؟

رفتيم و پرسش دل ما بي جواب ماند
حال سؤال و حوصله قيل و قال كو؟

 

دردهاي من
جامه نيستند
تا ز تن در آورم
چامه و چكامه نيستند
تا به رشته ي سخن درآورم
نعره نيستند
تا ز ناي جان بر آورم

دردهاي من نگفتني
دردهاي من نهفتني است

دردهاي من
گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمي كه چين پوستينشان
مردمي كه رنگ روي آستينشان
مردمي كه نامهايشان
جلد كهنه ي شناسنامه هايشان
درد مي كند

من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده ي سرودنم
درد مي كند

انحناي روح من
شانه هاي خسته ي غرور من
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهاي پوستي كجا؟
درد دوستي كجا؟

اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي
دردهاي كهنه ي لجوج

اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها كنم؟
درد
رنگ و بوي غنچه ي دل است
پس چگونه من
رنگ و بوي غنچه را ز برگهاي تو به توي آن جدا كنم؟

دفتر مرا
دست درد مي زند ورق
شعر تازه ي مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در اين ميانه من
از چه حرف مي زنم؟

درد، حرف نيست
درد، نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا كنم؟

 

اتفاق
افتاد
آنسان كه برگ
- آن اتفاق زرد-
مي افتد
افتاد
آنسان كه مرگ
- آن اتفاق سرد- مي افتد
اما
او سبز بود وگرم كه
افتاد

 

وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما

چونانكه بايدند

نه بايدها...

مثل هميشه آخر حرفم

وحرف آخرم را
با بغض مي خورم

عمري است

لبخندهاي لاغر خود را

دردل ذخيره مي كنم:

باشد براي روز مبادا!

اما

در صفحه هاي تقويم

روزي به نام روز مبادا نيست

آن روز هرچه باشد

روزي شبيه ديروز

روزي شبيه فردا

روزي درستمثل همين روزهاي ماست

اما كسي چه مي داند؟

شايد

امروزنيز روزمبادا

باشد!

وقتي تونيستي

نه هست هاي ما

چوانكه بايدند

نه بايدها...

هرروز بي تو

روز مباداست!

 

حرفهاي ما هنوز ناتمام...

تا نگاه مي كني:
وقت رفتن است
بازهم همان حكايت هميشگي !

پيش از آنكه با خبر شوي

لحظه ي عظيمت تو ناگزير مي شود

آي...

ناگهان
چقدر زود
دير مي شود!

 

آسمان تعطيل است
بادها بيكارند
ابرها خشك و خسيس
هق هق گريه ي خود را خوردند
من دلم مي خواهد
دستمالي خيس
روي پيشاني تب دار بيابان بكشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشيني
در تصرف دارد
......
......
......
آبروي ده ما را بردند!

 

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولى دل به پائيز نسپرده ايم

چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم

اگر داغ دل بود، ما ديده ايم
اگر خون دل بود، ما خورده ايم

اگر دل دليل است، آورده ايم
اگر داغ شرط است، ما برده ايم

اگر دشنه دشمنان، گردنيم
اگر خنجر دوستان، گرده ايم

گواهى بخواهيد، اينك گواه
همين زخم هايى كه نشمرده ايم!

دلى سر بلند و سرى سر به زير
از اين دست عمرى به سر برده ايم

 

X