پنجره ام به تهي باز شد
و من ويران شدم .
پرده نفس مي كشيد
ديوار قير اندود!
از ميان برخيز.
پايان تلخ صداهاي هوش ربا!
فرو ريز.
فراموشي مي بارد.
پرده نفس مي كشد:
شكوفه خوابم مي پؤمرد.
تا دوزخ ها بشكافند،
تا سايه ها بي پايان شوند،
تا نگاهم رها گردد،
درهم شكن بي جنبشي ات را
و از مرز هستي من بگذر
سياه سرد بي تپش گنگ !