ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت‌. 
و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت‌. 


از مرزي گذشته بود، 
در پي مرز گمشده مي گشت‌. 
كوهي سنگين نگاهش را بريد. 
صدا از خود تهي شد 
و به دامن كوه آويخت‌: 
پناهم بده‌، تنها مرز آشنا! پناهم بده‌. 
و كوه از خوابي سنگين پر بود. 
خوابش طرحي رها شده داشت‌. 
صدا زمزمه بيگانگي را بوييد، 
برگشت‌، 
فضا را از خود گذر داد 
و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد. 

كوه از خواب سنگين پر بود. 
ديري گذشت‌، 
خوابش بخار شد. 
طنين گمشده اي به رگ هايش وزيد: 
پناهم بده‌، تنها مرز آشنا! پناهم بده‌. 
سوزش تلخي به تار و پودش ريخت‌. 


خواب خطا كارش را نفرين فرستاد 
و نگاهش را روانه كرد. 

انتظاري نوسان داشت‌. 
نگاهي در راه مانده بود 
و صدايي در تنهايي مي گريست‌.


X