تو سفر خواهي كرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگو تر از همه ي اينه ها
خواب درياي خزر را
به شب
چشمانت مي بخشم
موج ها
زير پايت همه قايق هستند
ماسه ها
در قدمت مي رقصند
من ترا در همه ي اينه ها
مي بينم
روبرو
در خورشيد
پشت سر
شب
در ماه
من تو را تا جايي خواهم برد
كه صدايي از جنگ
و خبرهايي كذايي از ماه
لحظه هامان را زايل نكند
من ترا
از همه آفاق جهان خواهم برد
س همسفر با مني
تو سفر مي كني اما تنها
صبح صادق
و همه همهمه ي دستان
ره توشه ي تو
اين صميمي
هر ستاره
پسته ي خندان راه تو باد
جفت من
سفري مي كنيم اما
دست هاي خود را به بهاري بخشيم
كه همه گل هاي تنها را
با صداقت
نوازش باشد
چشم خود را به راهي بخشيم
كه براي طرح بي بك
قدم ها
ستايش باشند
تو سفر خواهي كرد
من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتي آزاد شوند از قفس كهنه
كبوترهايم
در جوار همه ي گنبدها
به زيارتگاه چشمانت مي ايم
و در آن لحظه ماه
در دستم خواهد خواند
زندگي در فراسوي همه زنجير ست
روح من گسترده ست
تا قدم بگذاري
در خيابان صداقت هايش
و بكاري
كاج دستانت را
در هزاران راهش
روح من گسترده ست
تا كه آغاز كني
فلسفه ي رخصت چشمانت را
به همه ضجه ي جاويد برادرهايم
تا كه احساس كني
برگي دستانم
تا كه آگاه شوي
از قفس واژه كه آويزان است ؟
سوختن نزديك است
تو سفر خواهي كرد
من تو را
از صف اين آدمكان چوبي
خواهم برد


X