1
در رودهاي جدايي
ايمان سبز ماست كه جاري است
او مي رود در دل مرداب هاي شهر
در راه آفتاب
خم مي كند بلندي هر سرو سرفراز
2
از خون من بيا بپوش ردايي
من غرق مي شوم
در برودت دعوت
اي سرزمين من
اي خوب جاودانه ي برهنه
قلبت كجاي زمين است
كه بادهاي همهمه را
اينك صدا زنم
در حجره هاي سكت تپيدن آن ؟
3
در من هميشه تو بيداري
اي كه نشسته اي به تكاپوي خفتن من
در من
هميشه تو مي خواني هر ناسروده را
اي چشم هاي گياهان مانده
در تن خك
كجاي ريزش باران شرق را
خواهيد ديد ؟
اينك
ميان قطره هاي خون شهيدم
فوج پرندگان سپيد
با خويش مي برند
غمنامه ي شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابك خرم
آن برج بي دفاع
4
اين سرزمين من است كه مي گريد
اين سرزمين من است
كه عريان است
باران دگر نيامده چندي است
آن گريه هاي ابر كجا رفته است ؟
عرياني كشت زار را
با خون خويش بپوشان
5
اين كاج هاي بلندست
كه در ميانه ي جنگل
عاشقانه مي خواند
ترانه ي سيال سبز پيوستن
براي مردم شهر
نه چشم هاي تو اي خوبتر ز جنگل كاج
اينك برهنه ي تبرست
با سبزي درخت هياهوست
6
اي سوگوار سبز بهار
اين جامه ي سياه معلق را
چگونه پيوندي است
با سرزمين من ؟
آنكس كه سوگوار كرد خك مرا
ايا شكست
در رفت و آمد حمل اين همه تاراج ؟
7
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
كه سايه ي مطبوع خويش را
بر شانه هاي ذوالكتاف پهن كرد
و باغ ها ميان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
8
ثقل زمين كجاست ؟
من در كجاي جهان ايستاده ام ؟
با باري ز فريادهاي خفته و خونين
اي سرزمين من
من در كجاي جهان ايستاده ام ... ؟


X