مي خروشد دريا
هيچ كس نيست به ساحل پيدا
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك
مانده بر ساحل
قايقي ريخته شب بر سر او
پيكرش را ز رهي ناروشن
برده درتلخي ادراك فرو
هيچ كس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش
و در اين وقت كه هر كوهه ي آب
حرف با گوش نهان مي زندش
موجي آشفته فرا مي رسد
از راه كه گويد با ما
قصه يك شب طوفاني را
رفته بود آن شب ماهي گير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوندي داشت
با خيالي درخواب
صبح آن شب كه به دريا موجي
تن نمي كوفت به موجي ديگر
چشم ماهي گيران ديد
قايقي را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر
پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
به همان جاي كه هست
در همين لحظه غمناك به جا
و به نزديكي او
مي خروشد دريا
وز ره دور فرا ميرسد آن موج كه مي گويد باز
از شبي طوفاني
داستاني نه دراز

 


X