ز چشمي كه چون چشمه آرزو

پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوي من آيد نگاهي ز دور
نگاهي كه با جان من آشناست
تو گويي
كه بر پشت برق نگاه
نشانيده امواج شوق و اميد
كه باز اين دل مرده جاني گرفت
سرآٍيمه گرديد و در خون تپيد
نگاهي سبك بال تر از نسيم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاكستر عشق من
شراري كه گرم است و روشن هنوز
يكي نغمه جو شد هماغوش ناز
در آن
پرفسون چشم راز آشيان
تو گويي نهفته ست در آن دو چشم
نواهاي خاموش سرگشتگان
ز چشمي كه نتوانم آن را شناخت
به سويم فرستاده آيد نگاه
تو گويي كه آن نغمه موسيقي ست
كه خاموش مانده ست از ديرگاه
از آن دور اين يار بيگانه كيست ؟
كه دزديده در روي من بنگرد
چو مهتاب پاييز غمگين و سرد
كه بر روي زرد چمن بنگرد
به سوي من آيد نگاهي ز دور
ز چشمي كه چون چشمه آرزوست
قدم مي نهم پيش انديشناك
خدايا چه مي بينم ؟ اين چشم اوست
 


مي خواهمت سرود بت بذله گوي من

روي لبش شكفت گل آرزوي من
خنديد آسمان و فروريخت آفتاب
در ديه اميدم
باران روشني
جوشيد اشك شادي ازين پرتو افكني
بخشيد تازگي به گل گلشن شباب
مي خواهمت شنفتم و پنداشتم كه اوست
پنداشتم كه مژده آن صبح روشن است
پنداشتم كه نغمه گم گشته من است
پنداشتم كه شاهد گمنام آرزوست
خواب فريب باز ز لالايي اميد
در چشم آزمايش من
آشيانه ساخت
ناي اميد باز نواي هوس نواخت
باز بز براي بوسه دل خواهشم تپيد
مي خواهمت شنفتم و دنبال اين سرود
رفتم به آسمان فروزنده خيال
ديدم چو بازگشتم ازين ره شكسته بال
اين نغمه آه نغمه ساز فريب بود
مي خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز
در شعله
فريب دم دلنشين خويش
تا نوكم اميد شكيب آفرين خويش
آري تو هم بگو كه درين حسرتم هنوز
پايان اين فسانه ناگفته تو را
نيرنگ اين شكوفه نشكفته تو را
مي دانم و هنوز ز افسون آرزو
در دامن سراب فريبننده اميد
در جست و جوي مستي اين جام ناپديد
مي
خواهم از تو بشنوم اي دلربا بگو
 
 

 

مي رفت آفتاب و به دنبال مي كشيد
دامن ز دست كشته خود روز نيمه جان
خونين فتاده روز از آن تيغ خون فشان
در خاك مي تپيد و پي
يار مي خزيد
خنديد آفتاب كه : اين اشك و آه چيست ؟
خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است
چون من بخند خرم و خوش اين چه شيوناست ؟
ما هر دو مي رويم دگر جاي شكوه نيست
ناليد روز خسته كه : اي پادشاه نور
شادي از آن توست نه از آن من : بلي
ما هر دو مي رويم ازين رهگذر
ولي
تو مي روي به حجله ومن مي روم به گور
 


در زير سايه روشن مهتاب خوابناك

در دامن سكوت شبي خسته و خموش
آهسته گام مي گذرد شاعري به راه
مست و رميده مدهوش
مي
ايستد مقابل ديواري آشنا
آنجا كه آيد از دل هر ذره بوي يار
در تنگناي سينه دل خسته مي تپد
مشتاق و بي قرار
از پشت شيشه مي نگرد ماه شب نورد
آنجا بر آن نگار خوابيده مست ناز
در پيشگاه اين همه زيبايي و جمال
مه مي برد نماز
دنبال ماهتاب خيال گشاده بال
آهسته مي رود به درون اتاق او
من مانده همچنان پس دويار محو و مست
از اشتياق او
مه خيره گشته بر وي و آن مايه اميد
شيرين به خواب رفته در آن خوابگاه ناز
و ا? زلف تابدار پريشان و بي قرار
از ياد عشقباز
در بستر آرميده چو نيلوفري بر آب
پاشيده ماهتاب بر او سوده هاي سيم
لغزد پرند بر تن او همچو برگ گل
از جنبش نسيم
افتاده سايه روشن مهتاب سيم رنگ
نرم و سپيد چون پر و بال فرشتگان
بر آن دو گوي عاج كه برجسته تابناك
از زير پرنيان
آن سيمگونه ساق كه بابوسه نسيم
لغزيده همچو
برگ گل از چين دامنش
و آن سايه هاي زلف كه پيچيده مست ناز
بر گرد گردنش
آن زلف تاب خورده به پيشاني سپيد
چون سايه اميد در آيينه خيال
و آن چهر شرمناك كه تابيده همچو ماه
در هاله ملال
آن سايه هاي در هم مژگان كه زير چشم
غمگين به خواب رفته هماغوش راز
خويش
و آن چشم آرميده رويا فريب او
در خواب ناز خويش
منمانده بي قرار و خيال رميده مدهوش
مست هوس گرفته از آن ماه بوسها
تا آن زمان كه آورد از صبح آگهي
بانگ خروس ها
بر مي دمد سپيده و دلداده شاعري
از گردش شبانه خود خسته مي رود
دنبال او پريده و
بي رنگ سايه اي
آهسته مي رود
 
 


برچيد مهر دامن زربفت و خون گريست

چشم افق به ماتم روز سياه بخت
وز هول خون چو كودك ترسيده مرغ شب
ناليد بر درخت
شب
سايه برفشاند و كلاغان خسته بال
از راههاي دور رسيدند تشنه كام
رنگ شفق پريد و سياهي فرو خزيد
از گوشه هاي بام
من در شكنجه تب و جانم به پيچ و تاب
در ديده پر آبم عكس جمال اوست
بر مي جهد ز چشمه جوشان مغز من
هر دم خيال دوست
چون ماهتاب بر سر ويران هاي
دل
مستانه پاي كوبد در جامه سپيد
پيچد صداي خنده او در دل خراب
لرزد تنم چو بيد
اين مطرب از كجاست ؟ كه از نغمه هاي او
بر خانه خراب دلم سيل درد ريخت
اين زخمه دست كيست كه بر تار مي زند ؟
تار دلم گسيخت
چون واي مرگ جگر سوز و دل خراش
چون ناله
وداع غم انگيز
و جانگزاست
اندوهناك و شوم چو فرياد مرغ حق
اين نغمه عزاست
ايننغمه عزاست كه منعشق مرده را
امشب به گور مي برم و خاك مي كنم
وز اشك غم كه مي چكد از چشم آرزو
رخ پاك مي كنم
 
 


عمري به سر دويدم در جست وجوي يار

جز دسترس به وصل ويم آرزو نبود
دادم در اين هوس دل ديوانه را به باد
اين جست و جو نبود
هر سو
شتافتم پي آن يار ناشناس
گاهي ز شوق خنده زدم گه گريستم
بي آنكه خود بدانم ازين گونه بي قرار
مشتاق كيستم
رويي شكست چون گل رويا و ديده گفت
اين است آن پري كه ز من مي نهفت رو
خوش يافتم كه خوش تر ازين چهره اي نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا كشيد پي خويش
دربدر
اين خوشپسند ديده زيباپرست من
شد رهنماي اين دل مشتاق بي قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوي گم شده بي نام و بي نشان
در دورگاه ديده من جلوه مي نمود
در وادي خيال مرا مست مي دواند
وز خويش مي ربود
از دور مي فريفت دل تشنه مرا
چون بحر موج مي زد
و لرزان چو آب بود
وانگه كه پيش رفتم با شور و التهاب
ديدم سراب بود
بيچاره من كه از پس اين جست و جو هنوز
مي نالد از من اين دل شيدا كه يار كو ؟
كو آن كه جاودانه مرا مي دهد فريب ؟
بنما كجاست او
 
 


ديدم و مي آمد از مقابل من دوش

خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش
غم زده چون ماهتاب آخر پاييز
دوخته برروي من نگاه غم
انگيز
من به خيال گذشته بسته دل و هوش
ماه درخشنده بود و دريا آرام
ساحل مرداب در خموشي و ابهام
شب ز طرب مي شكفت چون گل رويا
عكس رخ مه در آبگينه دريا
چون رخ ساقي كه واژگون شده در جام
او به بر مننشسته عابد ومعبود
دوخته بر چشم من دو چشم غم
آلود
زورق ما مي گذشت بر سر مرداب
چهره او زير سايه روشن مهتاب
لذت اندوه بود و مستي غم بود
سر به سر دوش من نهاده و دل شاد
زمزمه مي كرد و زلفش از نفس باد
بر لب من مي گذشت نرم و هوس خيز
چون مي شيرين بهبوسه هاي دل انگيز
هوش مرا مي ربود و سمتي مي داد
مست طرب بود و چون شكوفه سيراب
بر رخ من خنده مي زد آن گل شاداب
خنده او جلوه اميد و صفا بود
راحت جان بود عشق بود وفا بود
لذت غم مي نشست در دل بي تاب
ديدم و مي آمد از مقابل من دوش
خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش
آه كز آن خنده آشكار شكفتم
بنگر رفتم
دگر ز دست تو رفتم
ناله فرو ماند در پس لب خاموش
غم زده چون ماهتاب آخر پاييز
دوخته بر روي من نگاه غم انگيز
ديگر در خنده اش اميد و صفا نيست
راحت جان نيست عشق نيست وفا نيست
ديگر اين خنده نيست نغز و دلاويز
مي نگرم در خيال و مي شنوم باز
مي رود و مي
دهد به گوش من آواز
بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم
 
 

 

مي روي اما گريز چشم وحشي رنگ تو
راز اين اندوه بي آرام نتواند نهفت
مي روي خاموش و مي پيچد به گوش خسته ام
آنچه با من لرزش لبهاي بي تاب تو گفت
چيست اي دلدار اين اندوه بي آرام چيست
كز نگاهت مي تراود نازدار و شرمگين ؟
آه مي لرزد دلم از ناله اي اندوه بار
كيست اين بيمار در چشمت كه مي گريد حزين ؟
چون خزان آرا گل مهتاب رويا رنگ و مست
مي شكوفد در نگاهت راز عشقي ناشكيب
وز ميان سايه هاي وحشي اندوه رنگ
خنده مي ريزيد به چشمت آرزويي دل فريب
چون صفاي آسمان در صبح نمناك بهار
مي تراود از نگاهت گريه پنهان دوش
آري اي چشم گريز آهنگ سامان سوخته
بر چه گريان گشته بودي دوش ؟ از من وامپوش
بر چه گريان گشته بودي ؟ آه اي چشم سياه
از تپيدن باز مي ماند دل خوش باورم
در گمان اينكه شايد شايد آن اشك نهان
بود در خلوت سراي سينه ات يادآورم
 


خسته و غم زده با زمزمه اي حزن آلود

شب فرو مي خزد از بام كبود
تازه بند آمده باران و نسيمي نمناك
مي تراود ز دل
سرد شبانگاه خموش
شمع افسرده ماه از پس آن ابر سياه
گاه مي خندد و مي تابد از اندوهي س رد
خنده اي غم زده چون خنده درد
تابشي خسته و بي رنگ و تباه
چون نگاهي كه در آن موج زند سايه نرگ
سوزناك از دل ويران درختان خموش
مي رسد گاه يكي نغمه آشفته به گوش
نغمه اي گم شده از سينه نايي موهوم
بانگي آواره و شوم
مي كشد مرغ شباهنگ خروش
مي رود ابر و يكي سايه انبوه و سياه
نرم وخاموش فرو مي خزد از گوشه بام
آه دردي ست در آن اختر لرزنده كه گاه
كورسو مي زند و مي شود از ديده نهان
وز نهيب نفس تيره شام
مي كشد
مرغ شباهنگ فغان
آه اي مرغ شباهنگ خموش
بس كن اين بانگ و خروش
بشكن اين ناله پرسوز و گداز
بشكن اين ناله كه آن مايه ناز
تازه رفته ست به خواب
آري اي مرغك اندوه پرست
بس كن اين شور و شتاب
بس كن اين زمزمه او بيماراست
 
 


صبح مي خندد و باغ از نفس گرم بهار

مي گشايد مژه و مي شكند مستي خواب
آسمان تافته در بركه و زين تابش گرم
آتش انگيخته در
سينه افسرده آب
آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو
آتشين نيزه برآورده سر از سينه كوه
صبح مي آيد ازين آتش جوشنده به تاب
باغ مي گيرد ازين شعله گل گونه شكوه
آه ديري ست كه من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به انديشه خويش
مانده در بسترم و
هر نفس از تيشه فكر
مي زنم بر سر خود تا بكنم ريشه خويش
چيست انديشه من ؟ عشق خيالي آشوبي
كه به بازويم گرفته ست به بيداري و خواب
مي نمايد به من شيفته دل رخ به فريب
مي ربايد ز تن خسته من طاقت و تاب
آنچه من دارم ازو هست خيالي كه ز دور
چهر برتافته در
آينه خاطر من
همچو مهتاب كه نتوانيش آورد به چنگ
دور از دست تمناي من و در بر من
مي كنم جامه به تن مي دوم از خانه برون
مي روم در پي او با دل ديوانه خويش
پي آن گم شده مي گردم و مي آيم باز
خسته و كوفته از گردش روزانه خويش
خواب مي آيد و در چشم نمي يابد راه
يك طرف
اشك رهش بسته و يك سوي خيال
نشنوم ناله خود را دگر از مستي درد
آه گوشم شده كر يا كه زبانم شده لال
چشم ها دوخته بر بستر من سحرآميز
خواب بر سقف نشسته ست چو جادوي سياه
آه از خويش تهي مي شوم آرام آرام
مي گريزد نفس خسته ام از سينه چو آه
بانگ برمي زنم از
شوق كه : آنا آنا
ناگهان مي پرم از خواب گشاده آغوش
مي شود باز دو دست من و مي افتد سست
هيچ كس نيست به جز شب كه سياه است و خموش
 
 
X