در باغي رها شده بودم‌. 
نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد. 


آيا من خود بدين باغ آمده بودم 
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود؟ 
هواي باغ از من مي گذشت 
و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد. 
آيا اين باغ 
سايه روحي نبود 
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود؟ 

ناگهان صدايي باغ را در خود جاي داد، 
صدايي كه به هيچ شباهت داشت‌. 
گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد. 
هميشه از روزنه اي ناپيدا 
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود. 
سرچشمه صدا گم بود: 
من ناگاه آمده بودم‌. 
خستگي در من نبود: 
راهي پيموده نشد. 


آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت؟ 

ناگهان رنگي دميد: 
پيكري روي علف ها افتاده بود. 
انساني كه شباهت دوري با خود داشت‌. 
باغ در ته چشمانش بود 
و جا پاي صدا همراه تپش هايش‌. 
زندگي اش آهسته بود. 
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود. 

وزشي برخاست 
دريچه اي بر خيرگي ام گشود: 
روشني تندي به باغ آمد. 
باغ مي پژمرد 
و من به درون دريچه رها مي شدم‌.

پنجره اي در مرز شب و روز باز شد 
و مرغ افسانه از آن بيرون پريد. 


ميان بيداري و خواب 
پرتاب شده بود. 
بيراهه فضا را پيمود، 
چرخي زد 
و كنار مردابي به زمين نشست‌. 
تپش هايش با مرداب آميخت‌. 
مرداب كم كم زيبا شد. 
گياهي در آن روييد، 
گياهي تاريك و زيبا. 
مرغ افسانه سينه خود را شكافت‌: 
تهي درونش شبيه گياهي بود . 
شكاف سينه اش را با پرها پوشاند. 
وجودش تلخ شد: 
خلوت شفافش كدر شده بود. 
چرا آمد ؟ 
از روي زمين پر كشيد، 
بيراهه اي را پيمود 
و از پنجره اي به درون رفت‌. 

مرد، آنجا بود. 


انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد. 
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد، 
سينه او را شكافت 
و به درون او رفت‌. 
او از شكاف سينه اش نگريست‌: 
درونش تاريك و زيبا شده بود. 
و به روح خطا شباهت داشت‌. 
شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند، 
در فضا به پرواز آمد 
و اتاق را در روشني اضظراب تنها گذاشت‌. 

مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود. 
وزشي بر تار و پودش گذشت‌: 
گياهي در خلوت درونش روييد، 
از شكاف سينه اش سر بيرون گشيد 
و برگ هايش را در ته آسمان گم كرد. 
زندگي اش در رگ هاي گياه بالا مي رفت‌. 
اوجي صدايش مي زد. 
گياه از شكاف سينه اش به درون رفت 


و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند. 
بال هايش را گشود 
و خود را به بيراهه فضا سپرد. 

گنبدي زير نگاهش جان گرفت‌. 
چرخي زد 
و از در معبد به درون رفت‌. 
فضا با روشني بيرنگي پر بود. 
برابر محراب 
و همي نوسان يافت‌: 
از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود 
و همه روياهايش در محرابي خاموش شده بود. 
خودش را در مرز يك رويا ديد. 
به خاك افتاد. 
لحظه اي در فراموشي ريخت‌. 
سر برداشت‌: 
محراب زيبا شده بود. 
پرتويي در مرمر محراب ديد 
تاريك و زيبا. 


ناشناسي خود را آشفته ديد. 
چرا آمد؟ 
بال هايش را گشود 
و محراب را در خاموشي معبد رها كرد. 

زن در جاده اي مي رفت‌. 
پيامي در سر راهش بود: 
مرغي بر فراز سرش فرود آمد. 
زن ميان دو رويا عريان شد. 
مرغ افسانه سينه او را شكافت 
و به درون رفت‌. 
زن در فضا به پرواز آمد. 
مرد در اتاقش بود. 

انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد 
و چشمانش از دهليز يك رويا بيرون مي خزيد. 
زني از پنجره فرود آمد 
تاريك و زيبا. 


به روح خطا شباهت داشت‌. 
مرد به چشمانش نگريست‌: 
همه خواب هايش در ته آنها جا مانده بود. 
مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد 
و نگاهش به سايه آنها افتاد. 
گفتي سياه پرده توري بود 
كه روي وجودش افتاده بود. 
چرا آمد؟ 
بال هايش را گشود 
و اتاق را در بهت يك رويا گم كرد. 

مرد تنها بود. 
تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد. 
وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود. 
وزشي نا پيدا مي گذشت‌: 
تصوير كم كم زيبا ميشد 
و بر نوسان دردناكي پايان مي داد. 
مرغ افسانه آمده بود. 
اتاق را خالي ديد. 


و خودش را در جاي ديگر يافت‌. 
آيا تصوير 
دامي نبود 
كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود؟ 
چرا آمد؟ 
بال هايش را گشود 
و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد. 

مرد در بستر خود خوابيده بود. 
وجودش به مردابي شباهت داشت‌. 
درختي در چشمانش روييده بود 
و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد. 
رگ هاي درخت 
از زندگي گمشده اي پر بود. 
بر شاخ درخت 
مرغ افسانه نشسته بود. 
از شكاف سينه اش به درون نگريست‌: 
تهي درونش شبيه درختي بود. 
شكاف سينه اش را با پرها پوشاند، 


بال هايش را گشود 
و شاخه را در ناشناسي فضا تنها گذاشت‌. 

درختي ميان دو لحظه مي پژمرد. 
اتاقي با آستانه خود مي رسيد. 
مرغي به بيراهه فضا را مي پيمود. 
و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود.

از مرز خوابم مي گذشتم‌، 
سايه تاريك يك نيلوفر 


روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود. 
كدامين باد بي پروا 
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟ 

در پس درهاي شيشه اي روياها، 
در مرداب بي ته آيينه ها، 
هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بودم 
يك نيلوفر روييده بود. 
گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت 
و من در صداي شكفتن او 
لحظه لحظه خودم را مي مردم‌. 

بام ايوان فرو مي ريزد 
و ساقه نيلوفر برگرد همه ستون ها مي پيچد. 
كدامين باد بي پروا 
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟ 

نيلوفر روييد، 


ساقه اش از ته خواب شفافم سر كشيد. 
من به رويا بودم‌، 
سيلاب بيداري رسيد. 
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم‌: 
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود. 
در رگ هايش ، من بودم كه ميدويدم‌. 
هستي اش در من ريشه داشت‌، 
همه من بود. 
كدامين باد بي پروا 
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟

نوري به زمين فرود آمد: 
دو جاپا بر شن هاي بيابان ديدم‌. 


از كجا آمده بود؟ 
به كجا مي رفت؟ 
تنها دو جاپا ديده مي شد. 
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود. 
ناگهان جاپاها براه افتادند. 

روشني همراهشان مي خزيد. 
جاپاها گم شدند، 
خود را از روبرو تماشا كردم‌: 
گودالي از مرگ پر شده بود. 
و من در مرده خود براه افتادم‌. 
صداي پايم را از راه دوري مي شنيدم‌، 
شايد از بياباني مي گذشتم‌. 
انتظاري گمشده با من بود. 
ناگهان نوري در مرده ام فرود آمد 
و من در اضطرابي زنده شدم‌: 
دو جاپا هستي ام را پر كرد. 
از كجا آمده بود؟ 
به كجا مي رفت؟ 


تنها دو جاپا ديده مي شد. 
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود.

پس از لحظه هاي دراز 
بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد 


و نسيم سبزي تار و پود خفته مرا لرزاند. 
و هنوز من 
ريشه هاي تنم را در شن هاي روياها فرو نبرده بودم 
كه براه افتادم‌. 

پس از لحظه هاي دراز 
سايه دستي روي وجودم افتاد 
ولرزش انگشتانش بيدارم كرد. 
و هنوز من 
پرتو تنهاي خودم را 
در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم‌. 
كه براه افتادم‌. 

پس از لحظه هاي دراز 
پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد 
و لنگري آمد و رفتش را در روحم ريخت 
و هنوز من 
در مرداب فراموشي نلغزيده بودم 


كه براه افتادم 

پس از لحظه هاي دارز 
يك لحظه گذشت‌: 
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد، 
دستي سايه اش را از روي وجودم برچيد 
و لنگري در مرداب ساعت يخ بست‌. 
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم 
كه در خوابي ديگر لغزيدم‌.

در تاريكي بي آغاز و پايان 
دري در روشني انتظارم روييد. 


خودم را در پس در تنها نهادم 
و به درون رفتم‌: 
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد. 
سايه اي در من فرود آمد 
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد. 
پس من كجا بودم؟ 
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت 
و من انعكاسي بودم 
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد 
در پايان همه روياها در سايه بهتي فرو مي رفت‌. 

من در پس در تنها مانده بودم‌. 
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام‌. 
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود، 
در گنگي آن ريشه داشت‌. 
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟ 

در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود 


و من در تاريكي خوابم برده بود. 
در ته خوابم خودم را پيدا كردم 
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود. 
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟ 

در تاريكي بي آغاز و پايان 
فكري در پس در تنها مانده بودم‌. 
پس من كجا بودم؟ 
حس كردم جايي به بيداري مي رسم‌. 
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم‌: 
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟ 

در اتاق بي روزن 
انعكاسي نوسان داشت‌. 
پس من كجا بودم؟ 
در تاريكي بي آغاز و پايان 
بهتي در پس در تنها مانده بودم‌.

از شب ريشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ريختم‌. 
بي پروا بودم : دريچه ام را به سنگ گشودم‌. 


مغاك جنبش را زيستم‌. 
هشياري ام شب را نشكافت‌، روشني ام روشن نكرد: 
من ترا زيستم‌، شتاب دور دست‌! 
رها كردم‌، تا ريزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند. 
بيداري ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم‌. 
و هميشه كسي از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هديه كرد. 
و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت ، و كنار من خوشه راز 
از دستش لغزيد. 
و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ ، من ماندم و همهمه 
آفتاب‌. 
و از سفر آفتاب‌، سرشار از تاريكي نور آمده ام‌: 
سايه تر شده ام 
وسايه وار بر لب روشني ايستاده ام‌. 
شب مي شكافد ، لبخند مي شكفد، زمين بيدار مي شود. 
صبح از سفال آسمان مي تراود. 
و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود.

باغ باران خورده مي نوشيد نور . 
لرزشي در سبزه هاي تر دويد: 


او به باغ آمد ، درونش تابناك ، 
سايه اش در زير و بم ها ناپديد. 

شاخه خم مي شد به راهش مست بار ، 
او فراتر از جهان برگ و بر. 
باغ ، سرشار از تراوش هاي سبز، 
او ، درونش سبز تر ، سرشارتر. 

در سر راهش درختي جان گرفت 
ميوه اش همزاد همرنگ هراس‌. 
پرتويي افتاد در پنهان او : 
ديده بود آن را به خوابي ناشناس‌. 

در جنون چيدن از خود دور شد. 
دست او لرزيد ، ترسيد از درخت‌. 
شور چيدن ترس را از ريشه كند: 
دست آمد ، ميوه را چيد از درخت‌.

لب ها مي لرزند. شب مي تپد.جنگل نفس مي كشد. 
پرواي چه داري‌، مرا در شب بازوانت سفر ده‌. 


انگشتان شبانه ات را مي فشارم ، و باد شقايق دور دست را 
پرپر مي كند. 
به سقف جنگل مي نگري‌: ستارگان در خيسي چشمانت 
مي دوند. 
بي اشك ، چشمان تو نا تمام است‌، و نمناكي جنگل
نارساست‌. 
دستانت را مي گشايي ، گره تاريكي مي گشايد. 
لبخند مي زني ، رشته رمز مي لرزد. 
مي نگري ، رسايي چهره ات حيران مي كند. 
بيا با جاده پيوستگي برويم‌. 
خزندگان در خوابند. دروازه ابديت باز است‌.آفتابي شويم‌. 
چشمان را بسپاريم ، كه مهتاب آشنايي فرود آمد. 
لبان را گم كنيم‌، كه صدا نا بهنگام است‌. 
در خواب درختان نوشيده شويم ، كه شكوه روييدن در ما 
مي گذرد. 
باد مي شكند ، شب راكد مي ماند. جنگل از تپش مي افتد. 
جوشش اشك هم آهنگي را مي شنويم ، و شيره گياهان 
به سوي ابديت مي رود.

پنجره را به پهناي جهان مي گشايم‌: 
جاده تهي است‌. درخت گرانبار شب است‌. 


ساقه نمي لرزد، آب از رفتن خسته است : تو نيستي ، نوسان 
نيست‌. 
تو نيستي‌، و تپيدن گردابي است‌. 
تو نيستي ، و غريو رودها گويا نيست‌، و دره ها ناخواناست‌. 
مي آيي‌: شب از چهره ها برمي خيزد، راز از هستي مي پرد. 
مي روي‌: چمن تاريك مي شود، جوشش چشمه مي شكند. 
چشمانت را مي بندي : ابهام به علف مي پيچد. 
سيماي تو مي وزد، و آب بيدار مي شود. 
مي گذري ، و آيينه نفس مي كشد. 
جاده تهي است‌. تو باز نخواهي گشت ، و چشمم به راه تو 
نيست‌. 
پگاه ، دروگران از جاده روبرو سر مي رسند: رسيدگي خوشه هايم را به رويا ديده اند.

X