يادمان نمانده كز چه روزگار
از كدام روز هفته ، در كدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود يادگار
ليك همچو داستان دوش و دي
مانده يادمان كه ساعت بزرگ
در ميان باغ شهر پر غرور
بر سر ستوني آهنين نهاده بود
در تمام روز و شب
تيك و تاك او به گوش مي رسيد
صفحه ي مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شكفته چهره اي
زير گونه گون نثار فصلها
ايتساده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندكي مكدر از غبار بود
ليكن از فرودتر مغاك شهر
وز فرازتر فراز
با همه كدورت غبار ‌، باز
از نگار و نقش روي او
آنچه بايد آشكار بود
با تمام زودها و ديرها ملول و قهر بود

ساعت بزرگ
ساعت يگانه اي كه راستگوي دهر بود
ساعتي كه طرفه تيك و تاك او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازويش دراز
همچو بازوان ميتراي ديرباز
ديرباز دور ياز
تا فرودتر فرود
تا فراز تر فراز
سالهاي سال
گرم كار خويش بود
ما چه حرفها كه مي زديم
او چه قصه ها كه مي سرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوي
كاروان لحظه ها
تا كجا رسيده است ؟
رهنورد خسته گام
با ديار آِنا رسيده است ؟
تيك و تاك - تيك و تاك
هر كرانه جاودان دوان
رهنورد چيره گام ما
با سرود كاروان روان

ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوي
در كجاست آفتاب
اينك ، اين دم ، اين زمان؟
در كجا طلوع ؟
در كجا غروب ؟
در كجا سحرگهان
تاك و تيك - تيك و تاك
او بر آن بلند جاي
ايستاده تابناك
هر زمان بر اين زمين گرد گرد
مشرقي دگر كند پديد
آورد فروغ و فر پرشكوه
گسترد نوازش و نويد
يادمان نمانده كز چه روزگار
مانده بود يادگار
مانده يادمان ولي كه سالهاست
در ميان باغ پير شهر روسپي
ساعت بزرگ ما شكسته است
زين مسافران گمشده
در شبان قطبي مهيب
ديگر اينك ، اين زمان
كس نپرسد از كسي
در كجا غروب
در كجا سحرگهان


X