...باري، حكايتي ست
حتي شنيده ام
باراني آمده ست و به راه اوفتاده سيل
هر جا كه مرز بوده و خط ،‌پاك شسته است
چندان كه شهربند قرقها شكسته است
و همچنين شنيده ام آنجا
باران بال و پر
مي بارد از هوا
ديگر بناي هيچ پلي بر خيال نيست
كوته شده ست فاصله ي دست و آرزو
حتي نجيب بودن و ماندن ، محال نيست
بيدار راستين شده خواب فسانه ها
مرغ سعادتي كه در افسانه مي پريد
هر سو زند صلا
كاي هر كئي ! بيا
زنبيل خويش پر كن ، از آنچت آرزوست
و همچنين شنيده ام آنجا
چي ؟
لبخند مي زني ؟
من روستاييم ، نفسم پاك و راستين
باور نمي كنم كه تو باور نمي كني
آري ، حكايتي ست
شهري چنين كه گفتي ، الحق كه آيتي ست
اما
من خواب ديده ام
تو خواب ديده اي
او خواب ديده است
ما خواب دي...ـ
بس است


X