ما
فاتحان قلعههاي فخر تاريخيم
شاهدان شهرهاي شوكت هر قرن
ما
يادگار عصمت غمگين اعصاريم
ما
راويان قصههاي شاد و شيرينيم
قصههاي آسمان پاك
نور جاري، آب
سرد تاري، خاك
قصههاي خوشترين پيغام
از زلال جويبار روشن ايام
قصههاي بيشهي انبوه، پشتش كوه، پايش نهر
قصههاي دست گرم دوست در شبهاي سرد شهر
ما
كاروان ساغر و چنگيم
لوليان چنگمان افسانه گوي زندگيمان ، زندگيمان شعر و افسانه
ساقيان مست مستانه
هان، كجاست
پايتخت قرن؟
ما براي فتح مي آييم
تا كه هيچستانش بگشاييم
اين شكسته چنگ دلتنگ محال انديش
نغمه پرداز حريم خلوت پندار
جاودان پوشيده از اسرار
چه حكايتها كه دارد روز و شب با خويش
اي پريشانگوي مسكين! پرده ديگر كن
پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
مرد، مرد، او مرد
داستان پور فرخزاد را سر كن
آن كه گويي ناله اش از قعر چاهي ژرف مي آيد
نالد و مويد
مويد و گويد
آه، ديگر ما
فاتحان گوژپشت و پير را مانيم
بر به كشتيهاي موج بادبان را از كف
دل به ياد بره هاي فرهي، در دشت ايام تهي، بسته
تيغهامان زنگخورده و كهنه و خسته
كوسهامان جاودان خاموش
تيرهامان بال بشكسته
ما
فاتحان شهرهاي رفته بر باديم
با صدايي ناتوانتر زانكه بيرون آيد از سينه
راويان قصه هاي رفته از ياديم
كس به چيزي يا پشيزي برنگيرد سكه هامان را
گويي از شاهي ست بيگانه
يا ز ميري دودمانش منقرض گشته
گاهگه بيدار مي خواهيم شد زين خواب جادويي
همچو خواب همگنان غاز
چشم مي ماليم و مي گوييم : آنك ، طرفه قصر زرنگار
صبح شيرينكار
ليك بي مرگ است دقيانوس
واي ، واي ، افسوس