پنچره باز است
و آسمان پيداست
گل به گل ابر سترون در زلال آبي روشن
رفته تا بام برين، چون آبگينه پلكان، پيداست

من نگاهم مثل نو پرواز گنجشك سحرخيزي
پله پله رفته بي روا به اوجي دور و زين پرواز
لذتم چون لذت مرد كبوترباز
پنجره باز است
و آسمان در چارچوب ديدگه پيدا
مثل دريا ژرف
آبهايش ناز و خواب مخمل آبي
رفته تا ژرفاش
پاره هاي ابر همچون پلكان برف
من نگاهم ماهي خونگرم و بي آرام اين دريا

آنك آنك مرد همسايه
سينه اش سندان پتك دم به دم خميازه و چشمانش خواب آلود
آمده چون بامداد دگر بر بام
مي نوردد بام را با گامهاي نرم و بي آوا
ايستد لختي كنار دودكش آرام
او در آن كوشد كه گوشش تيز باشد ، چشمها بيدار
تا نيايد گريه غافلگير و چالاك از پس ديوار

پنجره باز است
آسمان پيداست ، بام رو به رو پيداست
اينك اينك مرد خواب از سر پريده ي چشم و دل هشيار
مي گشايد خوابگاه كفتران را در
و آن پريزادان رنگارنگ و دست آموز
بر بي آذين بام پهناور
قور قو بقو رقو خوانان
با غرور و شادهواري دامن افشانان
مي زنند اندر نشاط بامدادي پر
ليك زهر خواب وشين خسته شان كرده ست
برده شان از ياد ،‌پرواز بلند دوردستان را
كاهل و در كاهلي دلبسته شان كرده ست

مرد اينك مي پراندشان
مي فرستد شان به سوي آسمان پر شكوه پاك
كاهلي گر خواند ايشان را به سوي خاك
با درفش تيره پر هول چوبي لخت دستار سيه بر سر
مي رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمين پست برگيرند
و آسمان . اين گنبد بلور سقفش دور
زي چمنزاران سبز خويش خواندشان
پنجره باز است
و آسمان پيداست

چون يكي برج بلند جادويي ، ديوارش از اطلس
موجدار و روشن و آبي
پاره هاي ابر ، همچون غرفه هاي برج
و آن كبوترهاي پران در فضاي برج
مثل چشمك زن چراغي چند ،‌مهتابي
بر فراز كاهگل اندوده بام پهن
در كنار آغل خالي
تكيه داده مرد بر ديوار
ناشتا افروخته سيگار
غرفه در شيرين ترين لذات ، از ديدار اين پرواز
اي خوش آن پرواز و اين ديدار
گرد بام دوست مي گردند
نرم نرمك اوج مي گيرند ، افسونگر پريزادان
وه، كه من هم ديگر اكنون لذتم ز آن مرد كمتر نيست
چه طوافي و چه پروازي
دور باد از حشمت معصومشان افسون صيادان
خستگي از بالهاشان دور
وز دلكهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاودييشان آن كبوترها
چون شوند از ديدگاهم دور و پنهان ، تا كه باز آيند
من دلم پرپر زند ، چون نيم بسمل مرغ پركنده
ز انتظاري اضطراب آلود و طفلانه
گردد آكنده
مرد را بينم كه پاي پرپري در دست
با صفير آشناي سوت
سوي بام خويش خواند ، تا نشاندشان
بالهاشان نيز سرخ است
آه شايد اتفاق شومي افتاده ست ؟
پنجره باز است
و آسمان پيدا

فارغ از سوت و صفير دوستدار خاكزاد خويش
كفتران در اوج دوري ، مست پروازند
بالهاشان سرخ
زيرا بر چكاد دورتر كوهي كه بتوان ديد
رسته لختي پيش
شعله ور خونبوته ي مرجاني خورشيد 
 


X