شب خامش است و خفته در انبان تنگ روي
شهر پليد كودن دون ، شهر روسپي
ناشسته دست و رو
برف غبار بر همه نقش و نگار او
بر ياد و يادگارش ، آن اسب ، آن سوار
بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار
شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
پيموده راه تا قلل دور دست خواب
در آرزوي سايه ي تري و قطره اي
رؤياي دير باورشان را
آكنده است همت ابري ، چنانكه شهر
چون كشتي شده ست ، شناور به روي آب
شب خامش است و اينك ، خاموشتر ز شب
ابري ملول مي گذرد از فراز شهر
دور آنچنانكه گويي در گوشش اختران
گويند راز شهر
نزديك آنچنانك
گلدسته ها رطوبت او را
احساس مي كنند
اي جاودانگي
اي دشتهاي خلوت وخاموش
باران من نثار شما باد


X